روزنامه اعتماد در يادداشتي به قلم محسن بهاروند، آورده است: در حالي كه جنگ بين دو كشور ممكن است به خاطر اختلاف مرزي و سرزميني يا انگيزه و منافع محدود و كوچك بين دو يا چند طرف باشد، انگيزه جنگ جهاني اعتراض به نظم قديم و تلاشي است براي ايجاد يك نظم جديد جهاني. در يك جنگ جهاني طرفهاي درگير بيش از آنكه به دنبال پيروزي و برتري نظامي بر طرف مقابل باشند، هدف نهاييشان ايجاد يك نظم جديد و يك فلسفه و نگرش جديد در مورد توازن و ثبات جهاني است.
جنگ جهاني زماني آغاز ميشود كه يك قدرت جهاني قادر به تحقق همه آمال خود نيست و از وضعيت موجود ناراضي است. در واقع نيرويي نظامي، ارزشي، حقوقي، اخلاقي يا يك ارزش جهاني فراتر از قدرت ملي توان متراكم يك نيروي ملي را محدود و حبس ميكند بهطوريكه آن قدرت جهاني راه ديگري براي رسيدن به اميال خود جز بر هم زدن نظم موجود نميبيند. پس از جنگ جهاني دوم جهان بر نظمي استوار شد كه مبناي آن شكاكيت، خصومت و بازدارندگي بود.
ما نزديك به شصت سال صلحي جهاني داشتيم در سايه بازدارندگي سلاح هستهاي و تقسيمبندي جهان به شرق و غرب. در اين جهان انسان تعريف واحدي نداشت. انسان يا شرقي بود يا غربي. پس از فروپاشي شوروي مرز ميان شرق و غرب فرو ريخت و جهان در حالت انتقال از يك نظم به نظم جديد قرار گرفت. جهان نزديك به ٣٠ سال است كه در حالت انتقال قرار دارد. هنوز نظم جديد شكل نگرفته است و تلاش براي شكل دهي يك نظم جديد جهاني جديد هنوز ادامه دارد.
فروپاشي شوروي تنها فروپاشي ديوار آهنين نبود بلكه مولفههاي تفكر سياستمداران در مورد مفهوم نظم جهاني و ارزشهاي پايداري كه مقوم يك نظم جهاني باشد هم همزمان فرو ريخت. در دوران انتقالي جهان به دنبال يك نظم جديد، تجارت آزاد و افزايش روز افزون توليد و مصرفگرايي بيش از پيش را سرلوحه نظم جديد قرار داد. در عوض سلاح و بازدارندگي به مرحله دوم اهميت نزول كرده و بيشتر نقش پشتيباني بهخود گرفته است. شكل جنگ فعال تغيير يافت و بيشتر تبديل به تروريسم گسترده و جنگهاي نيابتي تغيير شكل داد.
ما بهصورت موقت به نظمي موقت دست پيدا كردهايم كه مبناي آن تجارت آزاد و رقابت در توليد و مصرفگرايي است. اما جهان در تلاش براي ايجاد يك نظم جهاني دچار اشتباه شده است. اشتباهي كه دليل آن خوشبيني بيش از حد و ناديده گرفتن تفاوت توان واقعي همه اعضاي جامعه بينالمللي بود. اصولا نظم پايدار مستلزم شناسايي نابرابري واقعي و سلسله مراتب است. در حالي كه جهان در نظم مورد دلخواه خود نهتنها از نظر حقوقي بلكه در عمل نيز سعي كرد اعضاي جامعه بينالمللي را برابر فرض كرده كه هر كدام به اندازه خود در تجارت جهاني سهم خواهند داشت. نقطه ضعف بزرگ اين نظم جديد در برابري نهفته است. چنين نظمي ابتدا ميتوانست به سود كشورهاي صنعتي جهان به خصوص امريكا تمام شود. ولي اين فرض برابري فرصتي پيش آورد كه باعث ظهور قدرتهاي نوين اقتصادي شد.
قدرتهاي جهاني مانند امريكا و ژاپن و آلمان بهصورت سنتي با ميزان تقريبا ثابتي از رشد و توليد ملي همچنان به جلو ميروند در حالي كه قدرتهاي نوظهور مانند چين، هند، برزيل و غيره با استفاده از فرصت ايجاد شده با سرعتي باور نكردني در حال افزايش توليد و انباشت سرمايه هستند و به زودي به برتري سنتي چند كشور اول پايان خواهند داد. در چنين حالتي طبيعي است كه قدرتهاي جهاني چون امريكا ناراضي باشند. براي بر هم زدن نظم جديد يك قدرت جهاني ناراضي نياز است.
امريكا امروز عضو ناراضي و معترض جامعه جهاني محسوب ميشود. و در چنين فضايي فردي مانند ترامپ ظهور ميكند. ترامپ فردي ضد سيستم و نظم و مظهر اعتراض امريكا به نظم مبتني بر تجارت آزاد و برابري ميان اعضاي جامعه بينالمللي است. او درصدد است كه نظم موجود را به هم ريخته و نظم جديدي بنا نهد كه بتواند از سقوط امريكا به يك قدرت درجه دوم جهاني جلوگيري كند.
قدرت نظامي امريكا سلاح هستهاي او و هيچ چيز ديگر نميتواند به او كمك كند زيرا او در نظمي گرفتار است كه چارچوب آن تجاري است نه بازدارندگي و قدرت فيزيكي. اين به معني آن نيست كه در جهان جنگ نظامي رخ نخواهد داد. هميشه احتمال جنگ نظامي بين كشورها وجود دارد. قدرت نظامي به عنوان پشتيبان استراتژيك يك كشور همواره كارايي دارد ولي ترامپ براي برهم زدن نظم موجود جهان نيازمند جنگ جهاني جديدي است كه هماكنون آغاز شده است و آن چيزي نيست جز جهاني تجاري. جنگ سوم جهاني جنگ جهاني تجاري است نه جنگ جهاني نظامي هر چند ممكن است گاهي نيروي نظامي در رسيدن به اهداف سياسي و اقتصادي مورد استفاده قرار گيرد.
در جنگ جديد امريكا در واقع بيشتر با دوستان خود ميجنگد نه با دشمنان. اصولا در اين جنگ دشمني وجود ندارد بلكه اطراف شما را دوستاني گرفتهاند كه بدون استفاده از هيچ سلاحي در حال نفوذ به مرزهاي شما و تسخير بازارهاي شما هستند و به تدريج چارهاي نميماند كه شما را از پلكان قدرت به چند پله پايينتر هل خواهند داد. امريكا در اين مرحله از حيات خود نيازمند كاهش هزينههاي خود، ناسيوناليسم و اقداماتي است كه مانع تجارت كاملا آزاد با آن كشور باشد. امريكا سعي خواهد كرد دخالت خود در اختلافات سياسي و امنيتي جهان و حتي حضور نظامي خود را در اقصي نقاط جهان به حداقل يا صرف كمترين هزينه كند.
امريكا ناچار است نظم موجود تجاري جهان را بر هم بزند در غير اينصورت آفتاب قدرت و ثروت امريكا به تدريج غروب خواهد كرد و ما شاهد مرگ تدريجي يك ابرقدرت خواهيم بود. اختلافات تجاري چين و امريكا، اعضاي گروه هفت و ساير متحدين خود ناشي از اين ديدگاه است. در نهايت امريكا و ديگر كشورهاي صنعتي ناچار به توافقي خواهند شد كه بر بلوكبنديهاي جديد مبتني بر سهم بازار و متحدين تجاري است نه متحدين ايدئولوژيك و قدرت نظامي. قربانيان اول اين رفتار امريكا ديپلماسي و تعاملات چندجانبه بينالمللي و نهادهاي چندجانبه بينالمللي به خصوص سازمان تجارت جهاني خواهند بود.
ايران مانند جنگهاي جهاني گذشته همواره در يك موقعيت كم و بيش مشابه قرار داشته است. كشور ما در اين موارد وجهالمصالحه قدرتهاي جهاني بوده است. اشغال ايران در جنگ جهاني اول و دوم با وجود اعلام بيطرفي در مراحل اوليه جنگها نمونه آن است. اما چه كسي را ميتوان مقصر دانست؟ به نظر من علاوه بر تجاوزگري و زيادهخواهي قدرتهاي بزرگ نبايد ضعفها و مشكلات داخلي ايران را در وقوع اين وقايع ناديده گرفت. ايران همواره از چند ناحيه در سياست خارجي خود لطمه فراوان ديده است.
شايد بتوان گفت اقتصاد ضعيف، ارتش ضعيف، اتحاد اجتماعي ضعيف، عدم درك دقيق سياستمداران ايراني از روندهاي بينالمللي و بيتصميمي در مواقع حساس از ضعفهاي كشور ما در مقابل قدرتهاي جهاني بوده است. اكنون كشور ما مجددا در موقعيت حساسي قرار گرفته است. ما نبايد اشتباهات گذشته را تكرار كنيم. بايد اين را بدانيم و يكبار براي هميشه بدون ابهام براي خود حل كنيم كه مولفههاي قدرت يك كشور ابتدا از درون آن كشور آغاز ميشود. توسعه يك انتخاب و يك جوشش دروني است. سطحي از زيرساختهاي دروني براي رشد و توسعه يك كشور لازم است.
اين زيرساختها الزاما مادي و فيزيكي نيستند بلكه اتفاقا فاكتورهايي هستند كه در ذات و در درون خود غير اقتصادي هستند ولي تاثيرات شگرف اقتصادي به جا ميگذارند. جامعه نياز به ارزشهايي دارد كه آحاد آن را گذشته علايق و سلايق سياسي و عقيدتي گرد هم آورد. من بزرگترين عامل را حاكميت قانون و حذف رفتارها و تصميمات خودسرانه ميدانم. همه بايد بتوانند به قانون و حاكميت او پناه ببرند و در سايه اقتدار آن زندگي كنند. جامعه ما نياز وحدت دارد. اين وحدت بدون معيارهاي مشخص مافوق رفتار خودسرانه و جانبدارانه امكان پذير نيست. حاكميت قانون است كه اين معيار را ايجاد ميكند. اما در اين بين سياست خارجي و عوامل خارجي را نميتوان ناديده گرفت.
جهان بهشكل بيسابقهاي در هم آميخته است. جهان خارج ميتواند براي ما يك فرصت باشد. همهچيز بستگي به اين دارد ما چگونه با آن تعامل ميكنيم. واقعيت دومي كه بايد بپذيريم اين است كه ما توان يك نظم جهاني مخصوص بهخود كه بتواند هر طور ما ميخواهيم رفتار كند را نداريم. ما بايد تمام قواي فكري و مادي به خود را بهكارگيريم كه در نظم جديد جهاني جايگاه بهتري براي خود تعريف كنيم. جايگاه ما در معادلات جهاني طبعا تاثير بسزايي در جايگاه ما در منطقه خواهد داشت. در واقع تعيين جايگاه ما در نظم جهاني صرفا تصميم ما نيست بلكه بستگي به فاكتورهاي داخلي مثل قدرت واقعي اقتصادي، وحدت و همبستگي ملي و قدرت نظامي ما از يك طرف و چگونگي تعامل با ساير قدرتهاي جهاني دارد.
بي تصميمي و سر در گمي استراتژيك قطعا براي سياست خارجي ما سهم مهلك خواهد بود. ما بايد مطابق منافع ملي خودمان قابل اعتمادترين شركا را انتخاب كنيم و جز در مواردي كه منافع حياتي كشور در خطر باشد از تغييرات ناگهاني در نوع تعامل جهاني خود پرهيز كنيم. در كارزار شكل دهي نظم نوين جهاني جديد اگر بخواهيم به قدرتهاي موثر اشاره كنيم بايد گفت اروپا، امريكا، چين و روسيه بازيگران اصلي اين معركه هستند. بقيه بازيگران در تعامل با اين قدرتها جايگاه خود را تعيين ميكنند.
مشاركت در نظم جهاني مستلزم اولويتبندي در منافع تامين اولويتها و چشم پوشي از بخشي منافع كم اهميتتر به خاطر حفظ نظم جهاني است. اما ايران در تعريف جايگاه خود در تعامل با قدرتهايي كه نام برده شد كار دشواري در پيش دارد. متاسفانه امريكا در رابطه با كشور ما مواضعي نه منطقي و نه واقع گرايانه داشته است. دفاع از اسراييل با وجود نقض مكرر حقوق بينالملل توسط آن رژيم تبديل به يك عامل ايدئولوژيك شده است. تعامل با امريكا به نحوي كه در رابطه با موضوع خاص نبوده و مرتبط با نظم جهاني و ايجاد حالتي پايدار در جايگاه ايران باشد امكانپذير نيست.
امريكا تاكنون جايگاه ايران را به عنوان يك قدرت منطقهاي نپذيرفته است. منافع ملي و منافع منطقهاي ايران را شناسايي نكرده و نگراني ايران در مورد مظالمي كه به ملتهاي مسلمان توسط رژيم صهيونيستي اعمال ميشود را در نظر نگرفته است. امريكا نميتواند از ايران توقع تعامل داشته باشد مگر اينكه سهم ايران در اقتصاد، سياست و امنيت منطقه را بپذيرد. از سويي تعيين جايگاه ايران در نظم جهاني با اتكا به ساير قدرتها از جمله قدرتهاي شرقي مانند چين و روسيه دچار يك اشكال اساسي است.
چين، اروپا و روسيه هنوز چالش اقتصادي و تجاري با امريكا را نپذيرفتهاند. آنها معمولا از چالش فرار كرده و سعي دارند به جاي به چالش كشيدن امريكا آن كشور را با كوتاه آمدن و مصالحه به ماندن در نظم جديد راضي كنند. تا چنين وضعيتي برقرار است اتكاي ايران به ساير قدرتها اتكايي ناپايدار خواهد بود. زيرا هيچ تضميني وجود ندارد كه يكبار ديگر ايران وجه المصالحه بين قدرتهاي شرق و غرب قرار نگيرد. در اين حالت استراتژي ايران ناچار بر دو پايه اصلي قرار خواهد گرفت؛ اول بازگشت به خود. ايجاد وحدت و همبستگي ملي با هر روش و مرامي ذيل حاكميت قانون. همچنين اتكا به مردم خود و درخواست از آنها براي مشاركت در رشد و توسعه كشور و سرمايهگذاري در توليد. در سياست خارجي بهنظر ميرسد ايران نبايد بيش از توان خود چالش بپذيرد. ما هنوز نياز به زمان داريم.
در اين مقطع زماني ايجاد نظمي كه مستلزم تحقق همه اهداف ما در سطح جهاني باشد امكان پذير نيست. معيار ما منافع ملي با تعريفي است كه خود از اين منافع ميكنيم. در تعامل با قدرتهاي بزرگ براي تعيين جايگاه خود نبايد دچار سوتفاهم يا قضاوتهاي مبتني بر برداشتهاي صرفا ذهني شد. ما نبايد در سردرگمي استراتژيك گرفتار شويم. معيار ما براي تعامل با قدرتهاي جهاني بايد مبتني بر معيارهاي مشخص باشد. اعتراف به سهم ايران در معادلات منطقه و تعامل محترمانه با ايران و پايداري تعامل ميتوانند براي تعامل با قدرتهاي جهاني در نظر گرفته شوند.
*منبع:روزنامه اعتماد،1397،3،22
**گروه اطلاع رساني**1893**9131
تهران- ايرنا- مفهوم جنگ جهاني را بايد از مفهوم جنگ بهصورت كلي تفكيك كرد. جنگ جهاني چه از نظر وسعت و ابعاد و چه از نظر طرفهاي جنگ و چه به لحاظ انگيزه و دليل آغاز جنگ و فلسفه جنگ عملي متفاوت از جنگ در مفهوم معمول آن است.