'از روزي كه پا به جبهه گداشتم همواره از خودم مي پرسيدم كه من مي توانم كسي را با شليك گلوله از پاي در بياورم. مني كه از كشتن مورچه اي متأثر مي شدم، مي توانم سرباز دشمن را بكشم؟' با همين چند جمله علت نامگذاري مجموعه خاطراتش مشخص مي شود.
محمدرضا مرواني رزمنده اهوازي كه از كوي نيرو در 20 سالگي به جبهه اعزام شد، در عمليات والفجر مقدماتي به علت اصابت تركش جانباز و در دوران اسارت قطع عضو شد. پس از بازگشت از دوران اسارت در كنار ادامه تحصيل و اشتغال در حرفه داروسازي همچنان از خاطرات جنگ و اسارت براي شهروندان و به ويژه نسل جوان مي گويد.
*از زندگي خودتان پيش از آغاز جنگ تحميلي بگوييد و سپس نحوه اعزام به جبهه
مرواني: دي ماه 1341 در شهر اهواز متولد شدم خانواده ما داراي سه پسر و پنج دختر بود. در دوران انقلاب اسلامي و پيش از شروع جنگ تحميلي فعاليت هايي در پايگاه هاي بسيج و مساجد داشتم.
دي ماه سال 61 با جمعي از دوستان و هم محله اي هاي خود تصميم گرفتيم به جبهه برويم با هزار ترفند خانواده را به رفتن راضي كردم و پس از يك هفته آموزش فشرده را پشت سر گذاشتيم و به جبهه و دشت امقر با گردان تازه تأسيس كوثر به فرماندهي فؤاد حويزي اعزام شديم.
دوشنبه 18 بهمن نزديك شد، همه ما هيجان زده بوديم. تحركات درون گردان شديد شده بود كه خبر از آغاز عمليات مي داد. بين بچه هاي گردان برگه هايي توزيع شد و از همه خواسته شد چنانچه وصيتي دارند بنويسند و به تعاون بدهند. از صبح 18 بهمن 1361 ولوله اي در گردان افتاد. فرماندهان، نيروها را توجيه مي كردند و نيروها نيز تجهيزات خود را تحويل گرفته و مجهز شدند. يكي سربند مي بست، يكي كوله پشتي اش را مرتب مي كرد، ديگري نوار تيربار را دور كمرش مي بست و ديگري با ماژيك روي لباس يا كلاهش مرامنامه اش را مي نوشت... عصر شد، نفربرهاي بسيج (كاميون) هر دسته را جداگانه حمل كرده با سرود: گردان كوثر عازم كرب و بلاست امشب...
*از نحوه مجروحيت و اسارت بگوييد
مرواني: نزديك غروب طرف خط مقدم حركت كرديم. در خط مستقر شديم و تا پاسي از شب در تب و تاب شروع عمليات بوديم، از هم خداحافظي ld ;vndl و حلاليت مي طلبيديم...كه خبر لغو عمليات آمد اما ساعتي بعد پس از درگيري تند بين 2 فرمانده قرار به از سرگيري عمليات شد. شب از نيمه گذشته بود. غرش توپها و خمپاره ها و منورها كه خط را مانند روز روشن مي كرد خبر از آغاز عمليات داد، شوق حركت به سمت جلو و آغاز رويارويي، نفس ها را به شماره انداخته بود. از آنجاييكه گردان كوثر گردان پشتيبان بود، با تأخير وارد عمل شد. به يك دشت وسيعي رسيديم كه فاقد موانع طبيعي بود و نميشد خود را براحتي از تيررس دشمن در امان نگه داشت.
پس از گذراندن ساعت هاي پر التهاب سرانجام تركشي در سمت راست صورتم و تركشي در كتف راست و دو تركش در زانو و تركشي نيز از ميان دو استخوان ساق پاي راستم عبور كرد. تركشي كه به زانويم اصابت كرده بود هم موجب خونريزي شديد من شد و هم آسيب جدي به عصب پايم وارد آورد به طوري كه در همان ضربه اول پايم جمع شد و ديگر باز نشد.در آن حال چند بار از هوش رفتم و به هوش آمدم. به دليل خونريزي شديد توان حركت نداشتم.
اين شرايط تا ظهر روز بعد ادامه داشت آرام آرام به هوش آمدم هوا روشن شده بود از موقعيت آفتاب در وسط آسمان حدس زدم ساعت حدود 12 ظهر است. سايه هايي از دور به ما نزديك مي شدند. تصويرشان مبهم بود. پيش خود گفتم بچه هاي ما هستند، انشاء الله ما را به عقب خواهند برد. آنها لا به لاي كشته ها و مجروحين مي گشتند. هر چه به ما نزديك تر مي شدند و تصويرشان واضح تر مي شد. پي بردم كه گويي سربازان عراقي هستند. سه يا چهار نفر بودند. مرا به درون جيپ منتقل كردند. گويي كسي غير از من در آن جمع يا زنده نمانده بود يا صحنه را ترك كرده بود.
پس از مدتي خود را در پاسگاه عراقي ها ديدم، افسر پايگاه به همراه چند تن ديگر وارد پاسگاه شده و به طرف ما آمدند وگفتگويي بين او و برخي اسرا صورت گرفت، به من كه رسيد يكي از كساني كه ما را به اسارت گرفته بود گفت:سيدي هذا عربي، كان يتكلم عربي(يعني اين عرب است، داشت عربي حرف مي زد). آن افسر ادامه و گفت براي چه او را به اينجا آورديد، او را بكشيد، بي خود كرديد او را آورديد اگرچه تصور مي كردم در همان لحظه مرا مي كشند اما اين امر رخ نداد و ما را با يك كاميون نظامي به مركز جوانان در شهر العماره بردند.
نيمرورزي را در آن مركز گذرانديم. پس از ثبت اسامي و مشخصات مجروحين، با چند دستگاه اتوبوس به سمت پايگاه نيروي هوايي واقع در شهري بنام حُبانيه كه 2-3 ساعتي با بغداد فاصله داشت حركت كرديم. تمام مجروحين را در يك سالن بزرگ كه دو طرف آن تخت بيمارستاني چيده بودند، مستقر كردند.
پس از پياده شدن و به صف شدن، يك افسر بلندپايه با چوب دستي كه زير بغل گداشته بود و چند درجه دار و سرباز كه دور او را گرفته بودند، به سمت ما آمدند. همه سربازان به احترام او پا جفت كرده و سلام نظامي دادند. افسر عراقي (سرگرد محمودي) چاق و قدي متوسطي داشت، فارسي را با لهجه عربي صحبت مي كرد. بعدا متوجه شديم او فرمانده اردوگاه است.
مجموعه تازه وارد را در 2 آسايشگاه اول و دوم جاي دادند. اين سالن ها فاقد هر گونه امكانات بود، نه دستشويي و نه آبخوري. دو ظرف سفالي بزرگ بود حاوي آب شرب بنام 'هبانه' بود، زير هر هبانه يك تشت فلزي بود كه آب تراوش شده از بدنه هبانه در آن جمع مي شد و به مصرف مي رسيد. پتوهاي نظامي را بعنوان فرش روي زمين پهن كرده بودند. به هر نفر يك كيسه بزرگ نظامي بعلاوه دو پتو و يك بالش دادند.
*قطع پاي شما چقدر پس از اسارتتان رخ داد؟
مرواني: در آسايشگاه محلي را به درمانگاه اختصاص داده بودند و 2 پزشك ايراني به نام هاي دكتر بيگدلي و جلالوند به درمان مجروحان مي پرداختند. شرايط پاي من روز به روز بدتر مي شد يك روز پاي زخمي من مجدد خونريزي كرد 2 نيروي عراقي براي جابجايي من به درمانگاه آمدند از من خواستند كه پاي خود را صاف كنم درحاليكه به آنها توضيح دادم از زمان برخورد تركش تاكنون قادر به صاف كردن آن نيستم اما با فشار به پايم براي صاف كردن آن باعث پاره شدن عروق ان شدند كه بعدها زمينه قطع پا را فراهم كردند. 2 ماه از اين جريان گذاشت تا آنكه يك روز درد پا امانم را بريد با اصرار زياد دكتر ايراني مرا به بيمارستان نيروي هوايي منتقل كردند روزها مي گذشت و هر روز شاهد بي توجهي نيروهاي آنجا بودم كه شرايط من را بدتر مي كرد.
يك شب قبل از بازديد نيروهاي صليب سرخ از بيمارستان برخورد نيروهاي بيمارستاني با من تغيير كرد و اكسيژن و كيسه خون را به من وصل كردند. تمام حوادث پيش امده را براي نيروهاي صليب سرخ توضيح دادم.
پس از آن براي ادامه درمان به بيمارستان الرشيد بغداد منتقل شدم كه همانجا دكتر با اعلام شرايط اورژانسي دستور انتقال به اتاق عمل را داد. به دليل باند پيچي هاي بسيار در درمانگاه لخته خون بزرگي در زانويم ايجاد شد به طوريكه مجبور شدند بار ديگر پانسمان را ببند. به هر روي به اتاق عمل منتقل شدم و پس از به هوش آمدن متوجه قطع پايم شدم.
آرام آرام بهوش آمدم. صداي پرستاراني كه بالاي سرم بودند را مي شنيدم. يكي از آنها گفت: فلان فلان شده چه خوب عربي حرف مي زند. در بيهوشي به عربي هذيان مي گفت. ديگري مي گفت: پايش در سطل زباله است. متوجه نشدم منظورش پاي قطع شده من است. سوزش شديدي از ناحيه بالاي زانوي پاي راستم احساس مي كردم، هر بار مي خواستم دستم را دراز كرده وآنرا لمس كنم، پرستار حاضر مانع مي شد. پايم را بخوبي احساس مي كردم و فكر مي كردم هنوز خم است، پيش خود گفتم: من كه توي اتاق عمل بيهوش بودم چرا در آن حالت پايم را درست نكردند و آنرا به حالت اوليه برنگرداندند؟ آرام سرم بلند كردم و به پايين پايم نگاه كردم، در آن لحظه متوجه شدم كه پايم را قطع كرده اند. اين جمله را در پاسخ به سؤال خودم گفتم: اصلا پايي نيست كه درستش كنند!
نيمه دوم شعبان بود و من با پايي كه حالا ديگر نداشتم به اردوگاه بازگشتم از دور اردوگاه به قدري تغيير كرده بود كه آن را نشناختم بسيار سفيد و مرتب شده بود. بعدها متوجه شدم سربازان عراقي اسراي ايراني را مجبور كرده اند كه تمام ديوارهاي اردوگاه را تميز و رنگ آميزي كنند.
*شما عرب بوديد آيا اين مساله براي شما دردسري هم ايجاد كرد؟
مرواني: هميشه يكي از مهم ترين چالش هايي كه در اسارت با ان مواجه بودم همين مساله بود. نيروهاي عراقي معتقد بودند هر عربي كه در جبهه هاي ايران عليه آنها مي جنگد خائن است. همچنين توقع داشتند كه اسراي عرب با آنها در اردوگاه همكاري كنند كه البته بيشتر نيروها هم زير بار اين توقع بيجا نمي رفتند. اين امر سبب شده بود كه هميشه به دنبال مخفي كردن هويت خودم باشم تا از بروز دردسرهاي بعدي جلوگيري كنم.
*خاطره اي از دوران اسارت كه هنوز هم شما را منقلب مي كند را تعريف كنيد.
مرواني: پس از آنكه براي درمان مرا به بيمارستان نيروي هوايي منتقل كردند با چند اسير زخمي ديگر آشنا شدم يكي از آنها جوان كاشاني بود كه تركش به سرش خورده بود و قادر به صحبت كردن نبود. پزشك به نيروهاي بيمارستان گفته بود كه اين بيمار حالت تهوع دارد و بايد روي پهلو بخوابد در غير اين صورت امكان خفگي وي وجود دارد. يك روز اين جوان كاشاني تلاش بسياري كرد تا نام خود را به من بگويد و از حال او خبر برسانم اما هرچه سعي كرد نتوانست صحبت كند. متاسفانه در اثر بي توجهي بهياران يك روز اتفاقي كه نبايد افتاد و اين جانباز بر اثر خفگي شهيد شد. هربار كه به وضعيت ان رزمنده فكر مي كنم بسيار منقلب مي شوم.
*از آن دوران خاطرات شيريني هم داريد؟
مرواني: عيد نوروز سال 63 بود. همه براي استقبال از عيد در جنب و جوش بودند. در آن سال آزاده ها ابتكار جالبي به خرج دادند و آن هم پختن حلوا بود. از قبل صمون ها (نوعي نان محلي) را كه قسمت اعظم آن خمير بود تخليه و خميرها را در آفتاب خشك كرده بودند و سپس خمير خشك شده را به قطعات ريز تبديل و با آسياب دستي آرد درست كردند. آرد حاصل را روي بخاري تفت دادند و با مقداري روغن و با شيره خرما مخلوط كرده و خمير حاصل را روي بخاري آرام آرام دم دادند تا شكل و قوام گرفت. در همين هنگام سوت نگهبان بلند شد سوت بي موقع معمولا شوم بود و آزار دهنده، يا خبر از تفتيش عمومي بود يا بلايي آسماني. به هر حال خبر دادند كه فرمانده اردوگاه است. گفتند فرمانده براي تبريك عيد آمده است. اين براي اولين بار بود كه فرمانده براي تبريك عيد مي آيد.همه بيرون آمدند و به صف شدند. سرگرد علي، فرمانده اردوگاه همراه خود يك جعبه شيريني آورده بود، نمي دانم چطور مي خواست اين جعبه را بين اسرا تقسيم كند. اين جا بود كه بچه ها برگ برنده خود را رو كردند آن حلواي تزيين شده كه به شدت مورد توجه سرگرد قرار گرفت و از نحوه پخت آن با اعجاب مي پرسيد.
*از نحوه آزادي بگوييد
مرواني: در سال 63 كشور ايران به صورت يكطرفه و از روي حسن نيت تعدادي از اسراي عراقي را آزاد كرد پس از آن كشور عراق هم از آزادي شماري اسراي ايراني خبر داد. افراد قطع عضو، قطع نخاع، جانبازان شديد اعصاب و روان و پيرمردها در اولويت قرار گرفتند كه من هم به علت قطع عضو بالاي زانو در اين ليست قرار گرفتم و سرانجام در خرداد سال 64 از طريق مرز هوايي تركيه به تهران و سپس اهواز منتقل شديم.
پس از آنكه شرايط روحي و جسمي ام كمي بهتر شد به سراغ درس رفتم ديپلم را گرفتم و در سال 70 وارد دانشكده داروسازي اهواز شدم. در سال 72 ازدواج كردم كه ثمره آن 2 فرزند دختر است.
26 مرداد 1369 اولين گروه آزادگان ايراني پس از سالها اسارت در زندان هاي رژيم بعث عراق با ورود به كشور به جمع خانوادههاي خود بازگشتند.
استان خوزستان با داشتن 2 هزار و 750 آزاده، رتبه پنجم كشور را از نظر تعداد آزادگان دارد.
مصاحبه: ندا رضاپور
9887/6002
اهواز- ايرنا- محمدرضا مرواني آزاده و جانباز 60 درصدي است كه با گذشت 33 سال از پايان دوران اسارت همچنان از آن دوران خاطرات بسياري دارد و خاطرات خود از اسارت را به نام ' اسارت بدون شليك يك گلوله' منتشر كرده است.