به گزارش ايرنا، انسانهايي در ميان دام در بيخ گوش شيراز ناچار به ادامه حيات هستند و خشكسالي آنها را وادار به مهاجرت به جايي كرده است كه متعلق به آنها نيست.
در حاشيه كلانشهر شيراز، به سمت جنوب شرق، كجراههاي است با تابلويي كه روي آن نوشته شده 'مجتمع دام'. هرچند تابلو بزرگ است، نام اين جاده و اين راه چندان آشنا نيست.
در مسير اين كجراهه، هر چه پيشتر ميرويم، نماي جاده نازيباتر ميشود، كپههاي ناهمگون زباله، لاشهها و تكه استخواني از جمجمه گاو و ميش و گوسفند در حاشيه مسير افتاده است.
كلاغهاي سياه بزرگ و گهگاه شاهين و لاشخور جايي حلقه زدهاند، سگها هم امپراتوري خودشان را دارند. در پستيها و گودالها زاييدهاند و ديدن تولهسگهاي بسيار و گلههاي سگي كه با هم حركت ميكنند، منظرهاي طبيعي است.
اين جاده، شبيه دروازهاي به سرزميني عجيب است، جايي بيخ گوش شهر كه زمان و مكانش در تاريخ و جغرافيايي ديگر ميگذرد.
كمكم به انتهاي جاده ميرسيم، صف ماشينهايي كه دام بار زدهاند، معطل اجازه ورود به مجتمع است. مجتمع ميداني دارد با نام ميدان دام. دستفروشها آنجا بساط كردهاند و لباس و خرت و پرتهاي پلاستيكي ميفروشند. هيچ اثري از حتي تك مغازهاي در اين مجتمع ديده نميشود، هر آنچه هست نماي اين ماشينهاست كه ضروريات زندگي را هم ندارند.
قسمتي از مسير آسفالته است، اما بقيه راه خاكي است. اينجا تا چشم كار ميكند، سوله است، سولههايي براي نگهداري دام. حدود 400 سوله وجود دارد. در مسير، دامپزشكي و داروخانه دام نيز هست. به روايتي حدود 200 خانوار و به روايتي ديگر 160 خانوار در اين منطقه زندگي ميكنند؛ البته برخي سولهها هم نگهبانان مجرد دارند كه هيچيك شيرازي نيستند و همگي از اطراف به اين ناحيه آمدهاند. مديريت اين مجتمع هم با بخش خصوصي است و آنچه مربوط به امور دامي است با مكاتبه با جهاد كشاورزي رسيدگي ميشود، ديگر امور نيز با اداره تعاون هماهنگ ميشود.
انتهاي جاده آسفالته به كوچهاي ميرسيم، ناچار ميشويم براي عبور دام صبر كنيم. دو گله كوچك با حدود 30 گوسفند همراه چوپانانشان از كوچه رد ميشوند.
** مدرسه در دل سولههاي دام
در انتهاي كوچه دري سبز رنگ است، كه رنگ سبزش با ديگر درها فرق دارد، شادتر است. اينجا هم سولهاي است كه در آن برخي وسايل نگهداري ميشود؛ اما كمي كه پيشتر ميرويم، دو باغچه بزرگ ميبينيم با وسايل بازي بچهها و باز فضا و زمان در اين جغرافيا تغيير ميكند. اينجا تنها مدرسه مجتمع است.
هرچند هنوز بوي دام به مشام ميرسد، صداي درسخواندن بچهها و چهره بانشاط يكي دوتايشان كه آمدهاند، آب بخورند، آدمي را به دنياي شادمانه كودكي ميبرد. كودكاني كه زندگي در شهرها را تنها به بهانه ديدن دكتر تجربه كردهاند يا در تلوزيون قديمي گوشه خانه، آن را ديدهاند.
دنياي آنها همين مجتمع دام است با راههاي شوسه و گلآلودش و مسيري كه خونابه و فاضلاب در آن روان شده و تنها دلخوشي و ذوقشان همين يك مدرسه ابتدايي است كه تا سال گذشته در چادر بوده و حالا به ساختماني اداري منتقل شده كه با آنكه ميتوان جاي پريز برق و مهتابيهاي در سقف را در آن ديد، برق ندارد.
مدير و ناظم مدرسه با رويي خوش پيش ميآيند و ما را به داخل مدرسه راهنمايي ميكنند. صداي بچهها درحالي كه درسشان را ميخوانند از پشت ديوارهاي سرد كلاسهاي آميخته به بوي نفت به گوش ميرسد.
مدرسه عشايري كوچك، 90 دانشآموز دارد 37 پسر و 43 دختر. از بچه 5.5 ساله تا 12 ساله. بچهها هريك در مدرسه وظيفهاي دارند و در اداره آن سهيم هستند.
** چكمههاي پلاستيكي گلي، به جاي رنگهاي شاد كودكي
در چهره بچهها متانت و شادي و در عين حال عزت نفس ديده ميشود؛ هرچند آنها از لباسهاي متحدالشكل و نو بيبهرهاند و همهشان چكمههاي پلاستيكي قديمي به پا دارند و شلوارشان تا زانو گلي است. آسفالت به راه مدرسه نرسيده، بارش باران زمين را گلي ميكند، عبور بيسامان فاضلاب و خون آبههاي حيوانات هم گل را غليظتر ميكند براي همين هم، با اينكه بچهها چكمه ميپوشند، باز هم لباسهايشان تر و تميز نميماند.
وارد يكي از كلاسها ميشويم بچهها مودب از جايشان بلند ميشوند و با آوايي يكصدا به ما خوشآمد ميگويند. بخاري نفتي گوشه كلاس، ناخودآگاه چشم را سمت خود ميكشاند و خاطرات ناگوار سالهاي اخير را در ذهن ميآورد. يك سمت كلاس دخترها نشستهاند و يك سو پسرها. در چشمهايشان بيش از آنكه شيطنت باشد شور و عشق و كودكي موج ميزند.
معلم درحال تمرين املاست، يكي از بچهها پاي تخته املاي كلمات را مينويسد و بقيه هم رونويسي ميكنند. معلمهاي اين مدرسه همگي مرد هستند و تنها يك بانو كه هم ناظم است و هم مربي پرورشي و هم نقش مشاور بچهها را دارد، خدمترساني ميكنند. آنها مسيري طولاني را از شيراز طي ميكنند تا به اين مدرسه برسند.
بانويي كه در اين مدرسه كار ميكند، حاضر نشد سال گذشته محل خدمتش را تغيير دهد؛ گرچه ميگويد پارسال وضعيت خيلي بدي داشتند، بچهها در چادر درس ميخواندند و امكانات نبود. ميگفت هر روز بوي دام ميگرفتيم و اگر مريض ميشديم، دوره درماني سختي داشتيم.
** برق تا سر كوچه آمده، به مدرسه نرسيده
مسئولان مدرسه در گفت و گو با خبرنگار ايرنا از كمبودها ميگويند، از برقي كه تا سر كوچه آمده و به سوله مدرسه نرسيده، براي همين دستگاه كپي ندارند و همين، بسياري از امور آموزشي را مختل كرده است. ميگويند بچهها كتابخواني را دوست دارند؛ اما كتابخانهاي ندارند. دختران به سن تكليف رسيدهاند و عاشق نماز خواندناند؛ اما نتوانستهاند برايشان جشن تكليف بگيرند، چون در نمازخانه يك موكت درست و حسابي هم نيست.
يكي از بچههاي مقطع پيشدبستاني كه نامش احسان است، آمد توي دفتر. انگار ميخواست خودي نشان دهد و مهمانان مدرسه را برانداز كند.
احسان بهتازگي صاحب خواهري به نام آيسا شده است. او لالاييهايي را كه مادرش براي آيسا ميخواند، برايمان ميخواند و بعد تعريف ميكند كه روزي در حال آمدن به مدرسه بوده كه چهار سگ دنبالش كرده بودند و او وقتي خودش را به جايي امن ميرساند، زده بوده زير گريه.
يكي ديگر از دختران مدرسه نامش فريبا بود، فريبا دختري بسيار زيبا با چهره به ارث رسيده از عشاير فارس است. در صورتش ميل به درس خواندن و غرور موج ميزند. با ادب و احترام سلام كرد و خودش را معرفي كرد. لبخند از گوشه لبش پاك نميشد، اما درون چشمهاش غمي آراميده بود كه بسيار وسيع بود.
در كلاس پيشدبستاني، معلم از يكي از شاگردها خواست بيايد پاي تخته تا برايمان نقاشي بكشد. ساسان مهارت بسياري در نقاشي داشت تا جايي كه اگر به چشم نمي ديديم، باور نميكرديم چنين استعدادي در اين سن وجود داشته باشد.
** تخته سياه و تابوك و نفت
تخته كلاسها هنوز گچي است و روي تابوك قرار گرفته تا از سطح زمين فاصله داشته باشد. بچهها همراه خودشان يك بطري داشتند، در اين بطري نفت بود، نفتي كه از خانه براي روشننگاه داشتن چراغ اتاق ميآوردند.
آبخوري مدرسه تميز و پاكيزه نبود و سرويس بهداشتي هم به صورت كانكسي در گوشه حياط قرار داشت. پشت مدرسه دامداري است و صداي دام و بوي گوسفند حتي به درون كلاسها هم كشيده ميشود.
مدرسه كه تعطيل شد، بچهها در صفهايي در مسيري كه كمتر گل و لاي داشت راه افتادند و هريك وارد يكي از سولهها شدند، كه درواقع خانهشان بود، بقيه هم همينطور قطاري، پشت سر هم راه ميپيموند. يكي دو تا از پدران هم بچهها را در ميان دامها، سگها، نيسانهاي آبي بزرگ، تودههاي آشغال، خلوتي كوچهها و ناهمواري راه همراهي ميكردند.
به دنبال فاطمه، كودك كلاس اولي تا خانهشان رفتيم. پدرش مرد جواني بود كه با چوبدستي مخصوص چوپانان فاطمه را همراهي ميكرد. خانه آنها در امتداد خياباني بود كه به بنبست منتهي ميشد و راه ماشين رو نداشت. بهتازگي زمينها را براي گذاشتن لوله گاز كندهاند و اين موضوع، بيشتر كوچهها و مسيرها را به راههايي با تپههاي گلي بدل كرده است كه عبور از آنها دشوار است.
در مسير، كنار بعضي سولهها لاشههاي گوسفند ديده ميشد كه نيمخورده بودند، سگها آنها را دريده بودند و بعضي جاها نقش بزرگ خون روي زمين خودنمايي ميكرد. هيچ ماشيني براي جمعآوري زباله به اين منطقه نميآيد، گردي خط سياه سوزاندن زبالهها دم در خانهها روي ديوار رد گذاشته است. به جاي ديدن حتي يك تكدرخت، تا چشم كار ميكند، زباله است و فاضلاب.
نزديك خانه فاطمه، چند سگ در سمت و سوهاي مختلف كوچه ايستاده بودند، يكي از آنها به ما نزديك شد، چشمهايي تماما سرخ و جثهاي بيمار داشت. ناي حمله نداشت، اما چشم از ما غريبهها هم برنميداشت.
پدر فاطمه، آقا مهدي ما را به خانهاش دعوت كرد. سمت راستمان آغل بود و انبار كاه. سمت چپمان دو اتاقك تابوكي كه خانه فاطمه بود.
او گفت از اهالي شهرستان فساست، 30 ساله است و فاطمه تنها دخترشان است. خودش قبلا دامدار بوده است. او خود را از عشاير عرب خمسه معرفي كرد كه به دليل خشكسالي و وضعيت ناگوار اقتصاد عشاير و روستاييان، ناچار شده بود دامش را به قيمتي ناچيز بفروشد و به شيراز بيايد.
او گفت: ما كه كاري بلد نبوديم، بايد كارگري ميكرديم. ناچار شديم به اينجا بياييم و دام اجاره كنيم و به گله مردم رسيدگي كنيم.
آقا مهدي ادامه داد: اين سوله را با 10 ميليون تومان وديعه (رهن) و ماهانه يك ميليون تومان كرايه با 100 گوسفند اجاره كرده است؛ درحاليكه درآمدش در ماه كفاف رفع نيازهاي معمول را نميدهد.
او ادامه داد: گوسفندها را كيلويي 35 تا 37 هزار تومان از ما ميخرند، يك گوسفند حدودا يك ميليون قيمت دارد؛ اما چيزي به ما نميرسد.
از او درباره سرنوشت فاطمه پرسيدم، اينكه بعد از اتمام دبستان او را به مدرسه ميفرستد يا خير. پدر گفت: مجبوريم او را به شبانه روزي بفرستيم، اما خرجش زياد است؛ بالاخره تا آن موقع يك فكري ميكنيم.
** زندگي با دام، اما بدون گوشت
مادر فاطمه در آشپزخانه مشغول تهيه نهار بود و از ما دعوت كرد به خانهاش برويم. زني بود 29 ساله، از شهرستان خفر از توابع جهرم. ميگفت جوانم اما چهرهام به 50 سالهها ميزند.
او ادامه داد: قبلا كه خودمان دام داشتيم، سالي يكي دو بار سر يكي از گوسفندان را براي خودمان ميبريديم؛ اما حالا يك سالي هست كه گوشت قرمز نخوردهايم.
اين زن از سختي راه و كمبود درآمد گله داشت. ميگفت وقتي مريض ميشويم، چون دكتري اين حوالي نيست مجبوريم به شيراز بياييم، موتور همسرم خراب شده، هر بار رفت و آمدمان حدود 40 هزار تومان هزينهبردار است؛ اما چون با دام زندگي ميكنيم بيماريهايمان سختتر است و ناچاريم به دكتر برويم.
مادر فاطمه از بيماريهاي سالك، مالاريا و آنفلوانزاي دامي ياد كرد و تحمل پشهها را در فصل تابستان غيرقابل توصيف خواند.
ديوار به ديوار خانه آنها، كانال فاضلابي عظيم بود، با بويي مهوع كه تابستانها جولانگاه انواع حشره است. اين كانال جايگاه زبالهها هم هست. هر سو بنگريم زباله ميبينيم و فاضلاب.
كپسولهاي گاز گوشه حياط و در آشپزخانه چيده شده بود، پُرها از خاليها جدا. گاز نيست، تلفن هم نيست. موبايل آنتن نميدهد و ارتباط ساكنان مجتمع دام با بيرون از اين محوطه دشوار است.
اكثرا بخاريهاي برقي خيلي كوچكي دارند. در خانهها فرش نيست و به جاي آن زيراندازي را ميتوان ديد كه جاي سوختگي به عنوان يادگاري از بخاريهاي نفتيشان در برخي گوشههايش ديده ميشود. در تك اتاق خانه اثري از حتي يك عروسك كوچك هم نيست، همبازي كودكيهاي فاطمه، مرغ و خروسها و گوسفندها هستند، گاهي هم در خيالش نقش عروسكي به ياري ميآيد و در كنج خانه مينشاندش.
از خانه فاطمه بيرون ميآييم. سر كوچه در يكي از خانهها باز است. مردي در آستانه در ايستاده است. پدر يكي از دانشآموزها بود.
او نيز مردي جوان بود با چهرهاي شكسته. ميگفت اهالي اين منطقه همگي ايراني هستند و عمدتا تركزبان و از تيرهها و طايفههاي مختلف عشايرياند كه جبر زمانه آنها را به اين ناكجا آباد كشانده است.
** نوسانات اقتصادي، اتباع را رانده است
او اظهار ميكرد كه پيش از اين اتباع غيرقانوني هم در اين ناحيه زياد رفتوآمد ميكردند؛ اما با نوسانات اقتصادي اخير ديگر برايشان نميصرفد كه در اين منطقه كار كنند و به افغانستان باز گشتهاند.
اين مرد جوان از نبود امنيت گفت و اينكه دزدان با انداختن قلابهايي از روي پشت بام گوسفندان را ميدزدند و هيچ كانكس نيروي انتظامي هم در اين حوالي نيست كه حتي دعواهاي ميداني را سر و سامان دهد. ناچار روي پشتبامها چادر ميزنند و شبها نوبتي كشيك ميدهند تا دزد نيايد، بعضي هم در گوشه خانهها سگهاي وحشي دارند كه هم دزدان و هم اهالي خانه را ميدرند.
او از رد و بدل شدن مواد مخدر و نيز آسيبهاي اجتماعي كه كودكانشان را تهديد ميكند نيز بسيار گلايهمند بود و خدا را شكر ميكرد كه در مدرسه بچهها را آموزش ميدهند تا هر اتفاق نامعمولي را مشاهده كردند به خانه و مدرسه اطلاع دهند.
به گفته اهالي، چندين بار موارد كودكآزاري و سوءاستفاده از كودكان ديده شده كه با دخالت به موقع خانوادهها و مدرسه رفع شده است.
مجتمع دام جايي است پاي مسئولان، حتي در دوره انتخابات هم كمتر به آن باز شده است. گوشهاي است و پرت و غريب در بخش مركزي شيراز كه زندگي در آن با سختي و رنج و بيچيزي ادامه داد. در غياب حداقل امكانات، ديدن انسانهايي كه در اين شرايط ناگوار از خانه و كاشانه اصليشان رانده شدهاند و در اينجا مانده، آدمي را از فكر بيرون نميآورد.
در حال خروج از مجتمع هستيم، نيسانهاي آبي كه همچنان دام بار زدهاند، ميروند و ميآيند، در گوشه جاده دنبال رد جمجمه سر ميشي ميگردم كه صبح نمايي ترسناك به حاشيه راه داده بود، اثري از آن نيست. سگها كمي آنطرف تر از جاي افتادن جمجمه لم دادهاند روي زبالهها.
به ابتداي راه ميرسيم، در كمربندي، آدمها سوار ماشينهايشان، رفت و آمد ميكنند. ميروند تا به شهر برسند، شايد به خانههايشان با گرما و اتاق و عروسك، شايد به محل كارشان با گلدانهاي سبز رنگ؛ اما زندگيِ بيرنگ در كناره جاده ميماند و در تاريخ و جغرافياي خودش عمر و جواني و كودكي را ميبلعد.
گزارش از : سيده سميرا متين نژاد
7375/ 2027
شيراز- ايرنا- زندگي در حاشيه برخي كلانشهرها دورتر از دود و ماشين و شلوغي، بدون هيچ نمادي از آنچه شايسته انسانهاست، در سكوت ادامه دارد.