۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۹
کد خبرنگار: 2055
کد خبر: 83431427
T T
۲ نفر

برچسب‌ها

ر ه ش؛ قصه‌ای که سیاهی‌اش حتی به تهران دودگرفته نمی‌خورد

تهران- ایرنا- ر ه شِ رضا امیرخانی، قصه مادر-شهر است، روایتی از زندگی یک زن درون زنی دیگر که تهران است، اما نویسنده مادر-شهری را روایت می‌کند که رو به نابودی دارد و بار زندگی بر دوشش سنگینی می‌کند.

ادبیات؛ به‌ویژه داستان کوتاه، بلند یا رمان در دوران حاضر یکی از وجوه مهم برسازنده هر فرهنگی است که هم به فرهنگ شکل می‌دهد و هم مفاهیم درونی آن را در متن خود بازمی‌نمایاند. همچنین آثار داستانی را هم می‌توان در حوزه عمومی کتاب‌خوانی دسته‌بندی کرد و هم در حوزه خاص و به همین دلیل احتمالاً در بسیاری کشورها کتاب‌های ادبیات جزء بیشترین آثار منتشر شده هر سال هستند و مخاطبان زیادی نیز جذب می‌کنند.

آمار خانه کتاب از کتاب‌های سال گذشته نشان می‌دهد (اینجا بخوانید)، ادبیات با ۱۷ درصد و کودک و نوجوان با ۱۶ درصد از مجموع بیش از ۸۵ هزار کتاب منتشرشده، رتبه‌های دوم و سوم را بعد از کتاب‌های کمک‌درسی در سال گذشته به خود اختصاص داده‌اند.

آثار داستانی در یک دسته‌بندی کلی آثار مردم‌پسند، جریان اصلی یا ژانری و آثار ضد ژانری و رمان یا داستان نو را شامل می‌شوند. غیر از این می‌توان دسته‌بندی‌های دیگری را بر اساس اقبال منتقدان، مردم عادی و فروش بالا یا کسب جوایز مختلف برای این آثار برشمرد. بر همین اساس در سلسله مطالبی داستان‌های مطرح منتشرشده در سال ۹۷ (و در یک مورد سال ۹۶) را که طی همین سال جایزه گرفته‌اند (جوایز دولتی یا غیردولتی)، یا پرفروش شده‌اند یا توجه خاص منتقدان را به خود جلب کرده‌اند، بازمی‌خوانیم. تاکنون سه یادداشت از این مجموعه منتشر شده است.

ر ه ش آخرین کتاب منتشرشده از رضا امیرخانی (متولد ۱۳۵۲) است که تاکنون بیش از ۱۰ اثر از او توسط ناشران مختلف منتشر شده است. این کتاب از سال ۱۳۹۶ که چاپ نخست آن توسط انتشارات افق منتشر شد، تاکنون به چاپ شانزدهم رسیده و در همه چاپ‌ها نیز شمارگان آن ۳۰۰۰ نسخه بوده است.

رضا امیرخانی، در سفرنامه‌ها، داستان‌ها و رمان‌هایش، نقد سیاسی و اجتماعی نیز مطرح می‌کند. از امیرخانی آثاری چون ارمیا، منِ او، بیوتن، نفحات نفط، جانستان کابلستان منتشر شده است که هرکدام رویکرد خاص نویسنده در موضوعی را مطرح می‌کنند. امیرخانی سال گذشته برای رمان تازه‌اش، جایزه جلال آل احمد را دریافت کرد و البته مبلغ نقدی جایزه یعنی صد میلیون تومان آن را به موسسه دانایاران بخشید (ویژه کودکان محروم از تحصیل در مناطق روستایی) که خود نیز از اعضای هیات مؤسس این موسسه است.

کتاب ر ه ش در نقد تهران امروز است، شاید این جمله را در معرفی کتاب زیاد شنیده باشید، اما سؤال اینجاست که نقد کدام تهران؟

تهرانی که امیرخانی از آن می‌گوید، تنها تهران یک شهردار خاص و مدیران از دیگر شهرها آمده و غریبه با اصالت شهر نیست، او از شهری صحبت می‌کند که در عین تعلق از آن بیزار است، مثل حکیم دربار صفوی که زن بدکاره‌ای را به بدترین شکل ممکن به کشتن می‌دهد اما به او دل می‌بندد، نوعی خودآزاری و دیگرآزاری توأمان.

راوی قصه ر ه ش، زنی است به نام لیا، شاگرد ممتاز رشته معماری و ساکن قدیمی تهران و به قول خودش خانی‌آباد که چند سالی است در منطقه قلهک ساکن شده. او در دوران دانشجویی با یکی از هم‌کلاسی‌هایش به نام علا که ظاهری مذهبی دارد ازدواج‌کرده و نتیجه آن پسری است به نام ایلیا که به آسم کودکان دچار است.

امیرخاانی در حال دریافت جایزه جلال، آذر 97

قصه پیرامون اتفاقاتی است که در زندگی این خانواده سه‌نفره می‌گذرد و نگاهی که خانم معمار و ساکن قدیمی تهران به شهر دارد، او از برج‌ها متنفر است و همسرش که اکنون معاون شهردار است و به برج‌سازان اجازه ساختن طبقات بیشتر و بیشتر را می‌دهد.

 اختلافات درون خانواده میان لیا و علا، در رویکرد معماری و حتی برنامه‌هایی که برای شهر دارند هم دیده می‌شود، تا جایی که در مهمانی شهردار که برای علا مراسم مهمی است خود را نشان می‌دهد. سراسر ر ه ش، پر است از کنایه‌های لیا به شهر و مدیریت شهری آن، تا جایی که مردی کوه‌نشین را در کوه‌های دارآباد می‌یابد و به زندگی او در میان کوه حسرت می‌برد.

ر ه ش داستان بلندی نیست؛ اما فریاد بلندی است بر سر تهران. نویسنده که تلاش می‌کند شهر را زیر یک علامت سؤال بزرگ پنهان کند و با صدای بلند بپرسد: شهر من کجاست؟ اما پاسخی به این سؤال نمی‌دهد، چراکه خودش هم این مرگ تدریجی بر اثر شکنجه را باور کرده است.

داستان سه زن

فصل چهار، پنج و شش کتاب ر ه ش، با این سؤال آغاز می‌شود که زنم آیا من؟ در فصل چهار، زنی که این سؤال را می‌پرسد تهران است، تهرانی که به عقیده نگارنده، زنی بدکاره است در زندان سلطان صفوی و به آزمایش شکنجه‌ای کشیده می‌شود که در آن ذره‌ذره می‌میرد!

زنی که دیگر نمی‌زاید، زنی که یائسه شده، زنی که رگ سیاهی روی پایش آزاردهنده شده و تنش هر تکه از خیابان‌های تهران است، زنی که به قول خودش دیگر گلبول سفید و قرمز ندارد و فقط گلبول‌های سیاه در بدنش، می‌لولند. (صفحه ۷۷)

زنی که پاریس، استانبول یا بوستون و پراگ نیست، یا اورشلیم گناهکار است یا زنی که مجازات خودبس و خوردن از گوشت تن خود را بر او روا داشته‌اند و حکیم بااینکه روزی ازآنچه با زن دیوانه خواهد شد، آگاه است، نام آن زن بدکار را در اوج شوریدگی به یاد دارد و وقتی می‌پرسند آرام اما مطنطن واگو می‌کند: تهران! زنی که قصد دارد همه ابزارهای زیبایی غیرطبیعی را یک روز از سر خودش باز کند و ارتودنسی و ایمپلنت و لنز را چون روف گاردن و فونداسیون و تاور فروبریزد.

زن فصل پنجم، لیاست که درباره خود می‌پرسد و برایش عجیب است که چرا شوهرش این‌همه زنانگی که هنوز در وجود او مانده را نمی‌بیند؟! و تنها نشان زنانگی‌اش را لحظه‌ای می‌داند که ارمیای کوه نشین به حرمت زن بودنش به او نگاه نکرد. (صفحه ۸۹) زنی که چند فصل پیش‌تر می‌گوید نمی‌تواند زبانش را کنترل کند و کنایه می‌زند و در نتیجه همین کنایه‌هایش، شوهرش از خانه بیرون می‌رود، می‌رود که دیگر بازنگردد!! زن فصل ششم، منشی برج‌سازی است که سایه تاور بلندش روی حیاط خانه لیا سایه انداخته است، زنی که نقش بازی می‌کند و اندوهگین است و به زندگی لیا غبطه می‌خورد، زنی که تنهاست و نمی‌داند چگونه می‌تواند از بار این غم خلاص شود.

با این توصیفات ر ه ش داستانی است زن‌محور اما مردسالار، زنی که باید خوش‌اندام و رعنا باشد، باید زن کلاسیک باشد، زن زنجفیل نساییده در کنار فنجان چای و زن درخت‌های سبز بلند و بارور، تهرانی که مدرن شده باشد، بدکاره است و نازا. پاسخ این داستان به سؤال زنم آیا من؟ پاسخی عجیب است، اگر زنی چون لیا باشی و خانه‌ات را بین برج‌ها حفظ کنی، به خاطر بیماری فرزندت، ذهنت به‌قدری پریشان باشد که نتوانی یک نقشه درست برای خانه مردم طراحی کنی، شاید زن به‌حساب بیایی، آن‌هم نه هر زنی، زنی که ارمیای مقدس، پیامبر قرن بیست و یکم، زنانگی او را درک می‌کند.

نظامی در هفت‌پیکر، هر زن از هفت همسر بهرام را نشان یک اقلیم می‌داند، امیرخانی در این کتاب قاعده نظامی را از دیگر سو خوانده است. لیا، تهران است و فرزند مبتلا به آسمش، شهری است که از حضور واقعی تهران زاییده شده، کوچک، بیمار، ناتوان. لیا تهران چهل‌وچند سال پیش است، تهرانی که هنوز برج نداشت، هنوز جوان و زیبا بود و به قول امیرخانی کمر باریک، تهرانی که بیمار نیست اما انتخاب اشتباهش (برای همسری علا، در مورد تهران مدیریت شهری) زندگی او را ویران کرد. تهران-لیا منزوی شد اما زن باقی ماند. همه نقشه‌های لیا برای زنده نگه‌داشتن به هم می‌خورد، او همسرش را هم از دست می‌دهد و در انتهای داستان متوجه خیانتی می‌شود که در روز آشنایی و حتی نخستین بار نزدیک شدن علا به او، ریشه داشته است.

هشدار به اهالی شهر

آیات نذیر در قرآن کریم، برای هشدار دادن، اعلام‌خطر کردن آمده است، نَذیر به معنای هشداردهنده در قرآن تنها درباره پیامبران آمده و گاهی توأم با لفظ «بشیر به معنای مژده دهنده» است.

امیرخانی برای آن‌که وضعیت تهران را به‌خوبی بازگو کند از آیات نذیر و هشداردهنده قرآن کریم، نقل‌قول می‌کند، آیاتی که در توصیف بلاهایی آسمانی بر اقوامی که کفر ورزیدند و صدای پیامبران را نشنیدند، نازل‌شده است. مثلاً آیه ۸۲ سوره هود، آیه دوم سوره زلزال و آیاتی از سوره فجر که در توصیف شهرهای قوم ثمود آمده و از نابودی شهرهایشان خبر می‌دهد (صفحات ۸۸ و ۱۰۱). او لیا را شخصیتی انذارکننده به تصویر می‌کشد که در حال هشدار دادن به مردم شهر است، وقتی از همسایه‌ها می‌خواهد که برای بازی با ایلیا به خانه آن‌ها بیایند، در مهمانی شهردار درباره خانه مادربزرگ‌ها می‌پرسد که مطمئن شود آن‌ها حرف‌هایش را نمی‌فهمند.

اما هشدار نهایی را ارمیای کوه‌نشین می‌دهد، روزی از این کوه پایین می‌آییم و شهر را در دست می‌گیریم، این بخش از قصه به پایین آمدن یاران سوشیانت منجی دین زردشت، از دامنه البرز شبیه است و کوه‌های دارآباد هم بخشی از همین رشته‌کوه محسوب می‌شوند. (صفحه ۱۷۱)

نگاه لیا شاید هم امیرخانی به اهالی تهران، فرادستانه است، لیا همه مدیران شهری را به چالش می‌کشد و از خانه پدری‌شان می‌پرسد که همه آن‌ها در شهری جز شهر تهران متولد و بزرگ‌شده‌اند. حتی خانه پدری همسر شهردار منطقه، ورامین است.

تنها فرزند خلف تهران، لیا است، لیای دانا، لیای مادر، لیای تهرانی که بچه خانی‌آباد است اما سال‌هاست که در قلهک زندگی می‌کند. لیا که زندگی را بهتر از همه شهر می‌شناسد و حتی بچه‌اش را دو بار در آسمان تهران سر پا می‌گیرد، یک‌بار در طبقه دوم پل صدر (صفحه ۶۴) و یک‌بار در آسمان تهران (صفحه ۱۹۲) و آخرین صفحه کتاب...

لیا به‌ قدری فرادست است که آرزوی باران اهالی شهر تهران، می‌تواند مایعات تجمع یافته در مثانه فرزندش باشد. لیا دخترک ثروتمندی که در آخر به نتیجه می‌رسد لیاقت علا همان دخترک کم‌ارزش هم‌دانشگاهی با مانتوی جینی بی‌کلاسش است که هنوز هم در دوران معاونت شهرداری با او در ارتباط است.

نویسنده خشمگین

امیرخانی از تهران عصبانی است، از شهر عصبانی است، از اهالی شهر، از مدیرانی که از دیگر شهرها به تهران آمده‌اند، از مدیران شهری و هر چه به تهران امروز مربوط می‌شود اما تهران قدیمی را هم دوست ندارد، او از تهران بیزار است اما به آن تعلق دارد و مجبور است تحملش کند.

خشم امیرخانی در تک‌تک کلماتی که از دهان لیا بیرون می‌آید دیده می‌شود، لیایی که نمی‌تواند باعث‌وبانی این اتفاقات را ببخشد و او را به‌گونه‌ای از خود می‌راند اما درنهایت بازهم حق با لیاست؛ چون علا به لیا-تهران، چه در مقام شوهر او و پدر فرزندش، چه در مقام معاون شهردار منطقه، خیانت کرده است.

ر ه ش، قصه شهر نیست

زمین، خاک، مادر است و شهر، متروپل، مترو پلیس، مادر-شهر، تهران در ر ه ش، در آخرین اثر رضا امیرخانی، مادری است که زخمی و رنجور، به خودبس مجبور شده است، از جسمش کندن و بر جانش خوراندن...

امیرخانی این مادر را به لرزیدن و برچیدن بساط برج‌ها و برج‌سازها دعوت می‌کند و انذار می‌کند که بساط شما برچیده خواهد شد، چنان‌که بساط هود و عاد و ثمود برچیده شد اما پیام دیگر او، نگاهش به زنانگی است، زنی که با ارتودنسی و لنز و پلاتین سروکار دارد، همان زن بدکاره‌ای است که در دوره صفوی او را به خودبس محکوم کرده‌اند.

این قصه جایی به پایان می‌رسد که ر ه ش، رهیدن است، رهایی زن از تن...

چه لیا باشد،

چه تهران...

تیتر برگرفته از جمله کتاب صفحه ۹۱ است. 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha