کتاب "ماندن" شامل هفت داستان کوتاه به نامهای "زردِ خوشههای شهریور"، "آسمان، ابرهایت را از شهر من ببر"، "خاکستر برف"، "بارانِ تابستان و باغ گیلاس"، "کینه کُشی"، "ماه خواهر ندارد"و "عاشق را از آخر بخوان" است.
این داستانها در عین مستقل بودن، به یکدیگر وابستگی ارگانیک دارند به طوری که پس از مطالعه کتاب، تصویری یکپارچه در ذهن مخاطب شکل میگیرد.
بخشی از داستان "ماه خواهر ندارد" را با هم میخوانیم که به زندگی عمو نجف پرداخته که عاشق کوه الوند است.
عمو نجف وقتی سیزده سالش بود، از زن همسایه که خیلی هم خوشگل بوده خوشش می آید. هر شب خواب زن همسایه را می دیده، همیشه فکر می کرده پشت دیواری که هر شب می خوابد، زن همسایه هم خوابیده، فکری به سرش می زند و می افتد به جان دیوار و سوراخش می کند ولی محاسباتش اشتباه در می آید و آنجا پشت آن دیوار اتاق زن همسایه نبوده.
همسایه سوراخ روی دیوارش را می بیند و می آید شکایت پیش آقای من که آن موقع بزرگِ خانه شان بوده .
آقام خسارت همسایه را می دهد و در عوض چَک قایمی هم می خواباند بیخ گوش عمو نجف و سرش داد می زند: مریضی بچه؟!
هیچ کس نفهمیده بود که عمونجف برای چی این کار را کرده ولی هر چی بوده همان کشیده کار خودش را کرده بود و عمو نجف کلا دور و بر زن و زندگی را خط کشیده بود و همین جوری تا آخر عمرش عزب اوغلی ماند.
همدش شده بود کوه و کوهنوردی تا همان بار آخری که رفت و علیل برگشت.
آقام دوتا برادر کوچک تر از خودش داشت. عمو هوشنگ و همین عمو نجف . عمو نجف هفده هجده سالی از آقام کوچکتر بود، خانه اش پشت چمنِ کُلَپا بود که به زور شصت متر می شد یک وجب حیاط بود و دو اتاق روی هم.
عمو نجف کم پیش می آمد خانه باشد. به قول آقام خانه بند نمی شد، سر و تهش را می زدی می رسیدی الوند.
عشق عمو نجف، الوند بود. زمستان ها هم توی سرمای بیست سی درجه زیر صفر می رفت و پای الوند چادر می زد و شب را توی کیسه خواب صبح می کرد.
عالمی داشت برای خودش کار و بار درست و حسابی هم که نداشت دستفروشی می کرد؛ دستفروشی لوازم کوهنوردی.
اتاق بالایی خانه اش پُر بود از کیسه خواب و گیره و چراغ الکلی و چراغ گازی و پارکاب و قرقره و چادر.
تمام جنس هایش دست دوم بود، به قول خودش هر چی بود خرجش درمی آمد و دستش جلو کسی یعنی آقای من دراز نبود.
عمو نجف قبل اینکه به گفته خودش از کوه بیفتد، خیلی خوش حوصله و خوش اخلاق بود. کم حرف بود ولی وقتی سر صحبت را از کوه و کوهنوردی باز می کرد تا خود صبح برایت چانه گرمی می کرد.
ولی بعد از اینکه دیگر نتوانست کوه برود بدجور سگ اعصاب شده بود، لگن خاصره اش شکسته بود و با چند بار عمل هم درست نشده بود و به بدبختی می نشست و پا می شد.
عمو نجف وصیت کرده بود که وقتی مُرد قبرستان خاکش نکنند، ببرند و پای الوند چالَش کنند.
آن موقع ها که عمو هنوز زنده بود با خودم می گفتم عمو از سر هوا و هوس یک چیزی گفته، ولی عشق عمو این قدرها هم الکی و از روی هوا و هوس نبود.
ادامه این داستان را در کتاب "ماندن" دنبال کنید که به همت حوزه هنری همدان چاپ شد تا جای این نوع ادبیات بیش از این در استان همدان خالی نباشد.
جلد این کتاب را "آتنا لوینی" طراحی کرده و در ۱۲۷ صفحه و قطع رقعی با جلد نقره کوب و با قیمت ۸۰ هزار ریال به بازار کتاب عرضه شده است.
۷۵۲۷/۲۰۸۷
نظر شما