دفاع مقدس؛ نقطه اوج بالندگی رزمندگان اسلام  

تهران- ایرنا- نام رزمندگان با خلوص نیت، از خودگذشتگی، ایثار،شهادت و ولایت مداری پیوندخورده‌است. مردان و زنان بی ادعایی که سال‌ها برای اعتلای نام ایران و نظام اسلامی تلاش می‌کنند و نقطه اوج بالندگی آنها در دوران دفاع مقدس بود.

به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛تجاوز و یورش همه جانبه رژیم بعث عراق به مرزهای مختلف ایران سبب شد تا رزمندگان دلاور با تمام وجود و اراده ای پولادین در برابر متجاوزان و حامیانش صف آرایی و ماشین جنگی صدام را متوقف کنند و درسی فراموش ناشدنی را به دشمنان این مرز و بوم بیاموزند. روزنامه های مختلف در هفته گذشته با انتشار گزارش ها و مطالبی حماسه های این دوران را بررسی کردند.

شهدای جنگ تحمیلی؛ انسان های مومن و وطن پرست

بعد از انقلاب نیروهای مومن و وطن پرست که ایران را جان خود می‌دانستند در برابر دشمنی‌ها و زیاده خواهی ها ایستادند و حتی اجازه ندادند تا یک وجب از خاک این کشور به دست بدخواهان بیفتد و بر ایران اسلامی سیطره پیدا کنند.

روزنامه جوان در مطلبی با عنوان «از تحصیل در تگزاس تا شهادت در مهرآباد» در گفت و گو با محمدعلی دامغانی می نویسد:سال ۵۴ بود که حسین به امریکا رفت. در تگزاس اقامت داشت. از آنجا با ما در ارتباط بود، هر هفته نامه می‌نوشت و از کار و زندگی‌اش در تگزاس امریکا برایمان تعریف می‌کرد. من نامه‌هایش را برای مادر می‌خواندم. حسین در نامه همه چیز را با جزئیات می‌نوشت. دوست داشت خانواده را در جریان همه کارهایش قرار دهد. هروقت می‌خواست به ایران بیاید همیشه برای همه سوغاتی می‌آورد. محمدحسین چهارمین فرزند خانواده بود که در ۴ آبان ۱۳۳۰ در شهرستان شاهرود متولد شد. پدرمان کشاورز بود. خانواده مذهبی داشتیم. بابا معتقد بود که مملکت اسلامی، طبعاً نیاز به یک حکومت اسلامی دارد. از این رو از موافقین سرسخت انقلاب بود. زندگی برادرم حسین را می‌توانیم به سه دوران تقسیم کنیم؛ یکی دوران کودکی ایشان است که با خاطرات کودکی و با همان حال و هوای کودکانه طی شد تا به دوران تحصیل رسید. حسین تا کلاس ششم ابتدایی درس خواند و از آنجایی که آن زمان اوضاع اقتصادی چندان خوب نبود و شرایط سختی را می‌گذراندیم، بچه‌ها هم مجبور بودند به‌رغم تحصیل، کار کنند تا به امرار معاش کمکی کرده باشند. آن زمان بچه‌ها سعی می‌کردند که هزینه روی دست پدر و مادر نگذارند. حسین هم برای کمک به امرار معاش خانواده سر کار رفت. در شاهرود کارخانه‌ای در زمینه پرورش محصولات باغی وجود داشت. حسین در آن کارخانه کار می‌کرد. دوره دوم زندگی حسین مربوط به دوران تحصیل ایشان و سومین بخش از زندگی ایشان را باید به شهادتشان اختصاص داد. چون برادرم با علاقه زیادی درسش را می‌خواند، پدرم به او پیشنهاد داد تا وارد نیروی هوایی شود و به کشورش خدمت کند. حسین قد بلندی داشت، حدود ۱۹۰ سانت بود. خوش‌هیکل و خوش‌اندام بود. با علاقه‌ای که داشت رفت و در نیروی هوایی ثبت‌نام کرد. بعد به تهران رفت و به استخدام نیروی هوایی در آمد. زمانی که دیپلمش را گرفت، استواریکم نیروی هوایی ارتش بود. چون در درس زبان رتبه اول را به دست آورده بود، او را برای ادامه تحصیل و گذراندن دوره‌های تخصصی در امریکا انتخاب کردند و محمدحسین به عنوان مهندس پرواز به امریکا اعزام شد. با آغاز رسمی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، صدام در اولین حمله هواپیماهایش را از عراق به پرواز در آورد و تمام فرودگاه‌های ایران را بمباران کردند. از جمله فرودگاه سنندج که من آن موقع آنجا بودم. آن روز و قبل از آغاز حمله هوایی بعثی‌ها، حسین لباس‌هایش را از داخل ماشین برمی‌دارد و می‌برد به خانه و همان‌جا لباس‌های رزمش را به تن می‌کند. بعد با ماشینش به سمت پایگاه یکم شکاری حرکت می‌کند. قبل از آشیانه، قهوه‌خانه‌ای زیر درختان سرسبز قرار داشت که معمولاً بچه‌های پرواز قبل از رفتن به آشیانه و آغاز پرواز آنجا دور هم جمع می‌شدند و کمی با هم اختلاط می‌کردند. دوستانش می‌گفتند خیلی به حسین اصرار کردیم که بیا و در کنار ما استراحت کن و چای بخور و بعد برو. اما حسین گفته بود باید بروم سمت آشیانه. ۳۱ شهریورماه سال ۱۳۵۹، حسین وارد پارکینگ فرودگاه مهرآباد می‌شود و بعد مستقیم به سراغ هواپیمایش که پشت ساختمان ستاد پارک بود، می‌رود. تا وارد هواپیمایش می‌شود به یکباره صدای انفجار شنیده می‌شود. آن لحظه حسین در حال کنترل هواپیما بود وقتی احتمال انفجار هواپیما را می‌دهد از در هواپیما بیرون می‌پرد. همین لحظه راکت دوم هم به زیر هواپیما برخورد می‌کند و ترکش‌هایش به بدن و پاهای حسین اصابت می‌کند. به‌شدت مجروح می‌شود و دوستانش او را به بیمارستان منتقل می‌کنند.

این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان: «مناجات‌نامه عباس برای ما به یادگار مانده است» در گفت و گو با  مادر و خواهر طلبه شهید عباس زرگری آورد: مادر شهید عباس زرگری می‌گوید: «در بهشت معصومه با دیدن پیکر پسرم عباس با او درددل کردم و گفتم اگر حرف‌های من را متوجه می‌شوی، چشم‌هایت را باز کن و به من نگاه کن. دیدم عباس چشم راستش را باز کرد.» شهید عباس زرگری متولد ششم بهمن‌ماه ۱۳۴۰ در شهر قم بود که در ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ در شلمچه در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. او از طلاب حوزه علمیه قم بود که تحصیل در دانشگاه جبهه را ترجیح داد و داوطلبانه عازم شد. گفت‌وگوی ما با مهین اشعری‌دین، مادر شهید را پیش رو دارید. در ادامه نیز گفت‌وگوی کوتاهی با مهری زرگری، خواهر بزرگ‌تر شهید انجام دادیم.ما یک زندگی معمولی داشتیم. خانه‌مان ارث پدر همسرم بود. من چهار فرزند دارم که شهید دومین فرزند خانواده و تک‌پسرم بود. پدر شهید حدود ۱۱ سال پیش به رحمت خدا رفته است. من خودم در دوران جوانی کار خیاطی می‌کردم و خیلی منصفانه با مشتری‌ها برخورد داشتم و همیشه به مشتری‌ها می‌گفتم هرچقدر راضی هستید پول دوخت بدهید. همسرم شاطر نان سنگکی بود و به گفته خودش حتی دو رکعت نماز صبحش قضا نشده بود. هیچ وقت بدون وضو پشت پاروی پخت نان نرفته بود. هر دو در زندگی مقید بودیم لقمه حرام وارد زندگی‌مان نشود. هر چهار فرزندم فرهنگی بودند و در این زمینه فعالیت می‌کردند. عباس هنرجوی هنرستان قدس قم بود. هنوز درسش تمام نشده بود که انقلاب شد و بعد از یک سال دیپلمش را گرفت. با بچه‌محل‌هایش خیلی فعالیت می‌کردند. پشت بام می‌رفتند و «الله اکبر» می‌گفتند. پسرم موقعی که دبیرستان می‌رفت با جمع کردن یکسری از بچه‌های همفکر خودش به تظاهرات می‌رفت. یادم است سر کوچه‌ها با اسپری می‌نوشت: «اینجا به خانه امام راه دارد.» می‌پرسیدم: «این‌ها چی هست که می‌نویسی؟» می‌گفت: «مسیرها را روی دیوار مشخص می‌کنم که بچه‌های محل‌های دیگر که با منطقه ما آشنایی ندارند موقع فرار دست مأموران نیفتند.» بعدها پسرم معلم پرورشی یک مدرسه شد. عباس از بچه‌های شاگرد اول هنرستان کار و دانش بود. می‌توانست بدون کنکور در رشته راه و ساختمان درس بخواند که متأسفانه دانشگاه مدتی دانشجو بدون کنکور نمی‌گرفت. عباس هم رفت درس حوزه خواند. به تحصیل در امور مذهبی علاقه داشت. اما دوباره درس حوزه را رها کرد. وقتی پرسیدیم چرا این کار را کردی؟ گفت: «بچه‌ها فکر می‌کنند به خاطر فرار از سربازی درس حوزه را انتخاب کرده‌ام.» در صورتی که، چون تک‌پسر بود و سن پدرش بالا بود می‌توانست اصلاً سربازی نرود، ولی با این همه اوصاف سال ۱۳۶۰ داوطلبانه برای خدمت سربازی اقدام کرد. به سلماس یکی از شهرستان‌های استان آذربایجان غربی رفت. بعد به مهاباد منتقل شد. به من می‌گفت: «مادر بیا فرمانده لشکر ارومیه را ببین تا من را در بخش عقیدتی و سیاسی بیندازد.»

روزنامه جوان در گزارشی با عنوان لباس نظامی لباس شهادتش بود، به قلم آرمان شریف آورد: زمان زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته و ضدانقلاب در کردستان به دنبال ایجاد ناامنی و تفرقه بود. در چنین شرایطی نیروهای باسابقه ارتش به میدان آمدند و با استفاده از تخصص و توانشان به دنبال آرام کردن اوضاع بودند. سرلشکر محمد فراشاهی نیز همچون دیگر نیروهای ارتش پا به میدان گذاشت. سال ۱۳۵۸ کردستان درگیر ناامنی شد. برای خاتمه یافتن شورش‌ها و تحرکات ضدانقلاب نیاز به حضور نیروهای باتجربه و ماهر بود. شهید سرلشکر محمد فراشاهی در چنین شرایطی که کشور به وجودش نیازی مبرم داشت، اعلام کرد به صورت داوطلبانه دنبال انجام مأموریت است. او پیرو فرمان امام خمینی (ره) برای خاتمه دادن به شورش‌های کردستان و ایجاد نظم و آرامش در منطقه، داوطلبانه از مرکز آموزش ۰۱ نیروی زمینی ارتش در تهران به تیپ دوم لشکر ۲۸ پیاده کردستان منتقل و به سمت فرماندهی گردان ۱۰۷ پیاده منصوب شد. هر روز که می‌گذشت وضعیت در شهرهای سقز وخیم‌تر می‌شد. مهاجمان به فکر حمله به پادگان این شهر و تصرفش بودند. شهید فراشاهی با شجاعت تمام همیشه می‌گفت: «لباس نظامی لباس شهادت من است» و تأکید می‌کرد در این لحظه حساس تاریخ کشور (بحران کردستان) نباید اجازه دهیم حتی یک وجب از خاک کشورمان تجزیه شود. او هنگام شروع غائله کردستان جزو اولین داوطلب‌هایی بود که عازم آن منطقه شد. شهید قبل از رفتن به هر مأموریت خطرناکی به همسرش چنین می‌گفت: «تو نباید ناراحت شوی و باید افتخار کنی که همسر مردی شده‌ای که بدون ترس و وحشت به استقبال حوادث رفته است و از مملکت اسلامی دفاع می‌کند. اگر از این مأموریت برنگشتم بیشتر باید افتخار کنی که در راه انجام وظیفه شهید شدم. این بالاترین افتخار است، چون مرگ قسمت هر انسانی است و باید این راه را دیر یا زود بپیماید، پس چه بهتر که شهادتی پر افتخار نصیب کسی شود تا سال‌های سال از او یاد کنند.»شهید فراشاهی در چنین وضعیتی نقشی مهم و تأثیرگذار برعهده داشت. هوش و درایت شهید در چنین وضعیتی راهگشا بود. شهید فراشاهی برای جلوگیری از بروز درگیری‌های بیشتر و ریخته‌شدن خون مردم بی‌گناه شهر همراه دو نفر از معتمدان بومی و چند نفر از افراد تحت فرماندهی‌اش، بدون اسلحه و با پرچم سفید به نشانه صلح و دوستی به اردوگاه ضدانقلاب نزدیک شد. او دنبال این بود تا با صحبت‌های دوستانه و به دور از کشمکش و درگیری، راه‌حلی برای آرام کردن اوضاع پیدا کند.

این روزنامه یادداشتی به قلم احمد محمدتبریزی با عنوان «بالاخره شهید مدافع حرم می‌شوم را  منعکس کرد و آورد: شهید مدافع حرم محمد مرادی اولین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری استان اصفهان و اولین شهید مدافع حرم شهرستان شهرضا است که در تابستان ۱۳۹۵ در سوریه به شهادت رسید. کتاب «ببر بلندی‌های جولان» به قلم فاطمه دانشور جلیل به زندگی تا شهادت این شهید مدافع حرم می‌پردازد. در ادامه با نگاهی به این کتاب، مروری به زندگی شهید مرادی داریم که در ادامه می‌خوانید. از همان کودکی در آرزوی شهادت بود. چون مردی دوراندیش آرزوی سعادت اخروی برای خودش داشت. وقتی همراه مادرش به زیارت امامزاده شاه‌رضا می‌رفت، حتماً سری به مزار شهدای گمنام می‌زد. همانجا به مادرش گفته بود که هروقت شهید شدم، دلم می‌خواهد کنار این شهید دفنم کنید. آن روزها جنگ تمام شده بود و مادر فکر نمی‌کرد که روزی پسرش کیلومترها آن سوتر به آرزویش برسد. در سن جوانی جذب ارتش شد. عاشق کارش و فعالیت برای حفظ امنیت کشورش بود. زمانی که ناامنی و جنگ به سوریه رسید و تروریست‌ها به دنبال اجرای نیت‌های شومشان بودند، محمد داوطلب اعزام شد. دو فرزند داشت و می‌دانست چه کار سختی در پیش دارد، ولی دلش به کاری که می‌خواست انجام دهد، قرص بود. می‌دانست خدا و اهل بیت (ع) حافظ و نگهبان فرزند و همسرش هستند و او باید در این راه قدمی برمی‌داشت. الان وقت عمل کردن بود و نشستن جایز نبود. روزی که با همسرش درباره رفتن به سوریه صحبت کرد، همان اول صحبت‌هایش گفت که بالاخره من هم شهید مدافع حرم می‌شوم. وقتی ناراحتی همسرش را دید گفت که فکر می‌کنی مقام کمی هست که کسی مدافع حرم حضرت زینب (س) بشود، شما باید به این موضوع افتخار کنی. سال ۱۳۹۴ با اعزام شهید مرادی موافقت شد و او آن روزها از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. در آخر خرداد ۱۳۹۵ محمد راهی شد. دوری از خانواده و پسرهای کوچکش برایش سخت بود ولی هیچ‌کس نمی‌توانست مانع رفتنش شود. عشق به خانم زینب (س) و مدافع حرم بودنش بالاتر از عشق به همه داشته‌هایش بود. در ارتش بعضی از دوستانش به محمد شهید بلندی‌های جولان می‌گفتند. می‌گفت بلندی‌های جولان مرز بین سوریه و فلسطین است و من دلم می‌خواهد قدس را آزاد کنیم و در راه آزادسازی قدس شهید شوم. او فرمانده توپ بود و مهارت بالایی در کارش داشت. بدهکاری‌هایش را داد و وصیتنامه‌اش را نوشت. تمام کارهایش را انجام داد و انگار می‌دانست که این رفتن برگشتنی در کار نخواهد داشت.

روزنامه جوان در مطلب دیگر با عنوان «هنگام تولد هر دو فرزندم پدرشان در جبهه بود» به گفت و گو با همسر شهید ابوالفضل علیزاده پرداخت و آورد:شهید ابوالفضل علیزاده در حالی که دو فرزند شیرخواره داشت به شهادت رسید. او ماه‌ها قبل و بعد از تولد فرزندانش در جبهه‌ها حضور یافت تا اینکه اسفند ۱۳۶۴ نامش در لیست شهدا ثبت شد! پیکر این شهید، اما ۱۶ سال در سلیمانیه عراق باقی ماند تا اینکه درجریان عملیات تفحص رخ نشان داد و پس از انتقال به کشور در امامزاده عباس (ع) چهاردانگه به خاک سپرده شد. ما دو سال و نیم با هم زندگی کردیم که بیشتر این زمان را ایشان در جبهه بود. شش ماه اول زندگی‌مان در یکی از اتاق‌های خانه برادرشوهرم گذشت. بعد از آن شوهرم راهی جبهه شد و من را در حالی که باردار شده بودم به خانه مادرش برد. مدتی را هم در خانه مادرشوهرم زندگی کردم تا اینکه پسرم حمزه به دنیا آمد. سه برادرشوهر داشتم که مجرد بودند و دو خواهر شوهر دوقلو هم داشتم. من باید در نبود همسرم با تمام مشکلات و تنهایی‌ها کنار می‌آمدم که روزهای سختی بود. خانواده همسرم رفت‌وآمد همسرم به جبهه را از چشم من می‌دیدند و می‌خواستند مانع رفتنش به جبهه شوم. من هم می‌گفتم اگر هر کس بخواهد مانع رفتن عزیزش به جبهه شود که کشور به دست دشمن می‌افتد و از همسرم حمایت می‌کردم. بعد از تولد دخترم فاطمه بود که ابوالفضل خانه‌ای مقابل خانه مادرش اجاره کرد و به آنجا رفتیم. در آن خانه هم هشت ماه زندگی کردیم و بعد همسرم خانه‌ای نزدیک خانه مادرم اجاره کرد و به آنجا نقل مکان کردیم تا زمانی که در جبهه است خیالش از بابت من و بچه‌ها راحت باشد. شهید هیچ وقت تغییر اخلاق و رفتار نداد و همیشه مثل روزهای اول آشنایی مردی باخدا، صبور، باصلابت و شجاع در همه عرصه‌های زندگی بود. همسرم تابع فرمان حضرت امام بود و اگر فرمانی از سوی امام برای حضور در عملیات صادر می‌شد تابع و گوش به فرمان ایشان بود. از طرف دیگر اگر می‌دید عده‌ای از خون شهدا سوءاستفاده می‌کنند واقعاً از درون می‌سوخت و می‌گفت چرا این‌ها پا روی خون شهدا می‌گذارند. خیلی از اوقاتش را در بهشت زهرا و زیارت شهدا می‌گذراند و مدام در این ارتباط باقی بود. زمان‌هایی که در جبهه نبود با هم به دانشگاه تهران می‌رفتیم و درنماز جمعه شرکت می‌کردیم. شهیدعلیزاده همیشه با وضو بود و هر شب نماز شب می‌خواند و تا زمان شهادت نماز شب را ترک نکرد. بار اول که مجروح شد من هنوز به همسری ایشان درنیامده بودم. آقا ابوالفضل قبل از نامزدی و دوران سربازی در ارومیه بود که در جریان درگیری با دشمن از ناحیه کتف و زانو مجروح شد. مادرشان برایم تعریف کردند وقتی ابوالفضل مرخصی آمده بود برای اینکه والدین ناراحت نشوند گفته بود زمین خورده و زخمی شده است، اما بعدها مشخص شد بر اثر برخورد ترکش مجروح شده‌است. آثار ترکش تا آخر در بدنش وجود داشت.اتفاقاً هنگام تولد هر دو فرزندم، پدرشان در جبهه بود. پسرمان حمزه دوازدهم ماه رمضان مصادف با خرداد ۱۳۶۳ در بیمارستان امیرصادقیه در خیابان ولیعصر (عج) به دنیا آمد. آن زمان آقا ابوالفضل جبهه بود. من حالم خوب نبود و سه روز بستری بودم که به ایشان پیغام دادند من بستری هستم. سریع خودش را با دسته گل و شیرینی رساند. آن لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم و گفتم چرا با اینکه می‌دانستید نزدیک به دنیا آمدن بچه است من را تنها گذاشتید و جبهه رفتید!؟ به شوخی گفت حالا ناز می‌کنی یا واقعاً قهری؟ گفتم من با شما قهرم و آقا ابوالفضل هزار تومان که آن زمان خیلی باارزش بود به من کادو داد و بعد مرا به مغازه طلافروشی برد و شش النگو برایم خرید و به جبهه برگشت. من طلاها را بعد از شهادتش خرج خودم و بچه‌ها کردم و نتوانستم یادگاری نگه‌شان دارم. سر فرزند دومم که دختر است و خرداد سال ۶۴ به دنیا آمد، باز هم شهید جبهه بود.


این روزنامه در مطلبی با درج عنوان «نوعروس دزفول با غسل شهادت پرواز کرد» به گفت و گو با خواهر شهیده عصمت پورانوری، آورد:عصمت پورانوری در سال ۹۸ به عنوان شهید شاخص زن کشورمان انتخاب شده است. وی که در سال ۱۳۴۱ در شهرستان دزفول متولد شد، در مبارزه علیه رژیم پهلوی شرکت داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تمامی جلسات عقیدتی ـ سیاسی که تشکیل می‌شد، شرکت می‌کرد. وی در تاریخ ۱۹ آذر ماه سال ۱۳۶۰ در اثر بمباران هوایی بعثی‌ها، در شهر دزفول به شهادت رسید. برای آشنایی با برگ‌هایی از زندگی شهید شاخص زن سازمان بسیج مستضعفین، با فرخنده پورانوری خواهرش همکلام شدیم که ماحصلش را پیش رو دارید. در ادامه نیز گذری به زندگی شهیدعلیرضا پورانوری برادرشهیده عصمت پورانوری که در والفجر مقدماتی به شهادت رسید و جاویدالاثر شد خواهیم داشت. خواهر شما شهیده عصمت پورانوری به عنوان شهید شاخص سال بسیج مستضعفین انتخاب شد. قطعاً تربیت دینی و مکتبی خانواده روی ایشان تأثیر بسزایی داشته است. از خانواده‌تان بگویید.ما پنج خواهر و دو برادر بودیم. والدین ما برای امرار معاش خیاطی می‌کردند. پدر با پدربزرگم خیاطی می‌کرد. کار پر زحمتی بود. کت و شلوار می‌دوختند. کارهایشان و تولیداتشان هم عالی بود. پدر روی رزق حلال تأکید داشت. همین مغازه کوچک سه خانواده را اداره می‌کرد. فقط خانه ما هفت سر عائله داشت. روزی‌شان از همین مغازه بود. آن زمان کمتر کسی لباس آماده می‌خرید. این موضوع به ۵۰ سال پیش بازمی‌گردد. از این طرف مادر هم خیاطی می‌کرد و کمک حال بابا بود. ما آن زمان سن و سال زیادی نداشتیم. خود من متولد ۴۷ هستم. مادر یکی از اتاق‌های خانه را که نزدیک در حیاط بود برای کار خیاطی اختصاص داده بود. در همین اتاق کوچک شاگرد هم داشت هم با چرخ خیاطی و هم چرخ صنعتی کار می‌کرد. همین که از خواب بیدار می‌شد، می‌رفت لباس برش می‌زد و بعد می‌آمد صبحانه بچه‌ها را مهیا می‌کرد.آن زمان ما درس می‌خواندیم و سرمان به کار خودمان بود. اما تابستان می‌توانستیم کمک حالش باشیم و در کار خانه یا آشپزی کمکش کنیم. غیر از آن همه زحمت‌های خانه و امور خانه‌داری به عهده مادر بود. مادر می‌گفت شب غذای فردا را آماده می‌کردم تا بتوانم به کارهای خیاطی‌ام برسم.زندگی مرتب و روی اصولی داشتیم. بچه‌ها هم قانع بودند. نزدیک عید که کارشان زیاد بود، مادرم شلوارها را به خانه می‌آورد و ما دخترها پایین شلوارها را پس‌دوزی می‌کردیم. خودش هم تا صبح در کارگاه خیاطی می‌ماند تا سفارشات مردم را سر زمان تعیین شده به دستشان برساند. در قبال کارهایی که انجام می‌دادیم هم به ما دستمزد می‌داد تا دسترنج زحماتمان را ببینیم. همه این کار و گرفتاری‌های پدر و مادرم آن‌ها را از تربیت و پرورش فکری و معنوی ما غافل نکرد. آن‌ها قبل از انقلاب هم روی رفتار و حجاب ما دخترها تأکید داشتند. مادر برای ما چادر رنگی دوخته بود. ما زیاد بیرون از خانه نمی‌رفتیم. مدرسه هم با چادر می‌رفتیم. ما هم مطیع و قانع بودیم واینگونه تربیت شده بودیم.

روزنامه جمهوری اسلامی در مطلبی با عنوان شمیم بهشت به فرازهایی از وصیتنامه شهید:مهران منوچهر عظیمی احمد آبادی آورد: برادران عزیز هم سنگرم، اینک که جهانخواران از تجاوز نظامی و حصر اقتصادی برای تضعیف اراده امت ما سودی نبرده اند، قصد یورش مخفیانه به فرهنگ انقلاب را دارند پس باید با تمسک و شناخت هر چه بیشتر فرهنگ غنی اسلام به این تهاجم پاسخ داد.

این روزنامه در مطلبی دیگر با بازتاب عنوان پیام شهیدان به معرفی شهید عاشوری  می نویسد: شهید هاشم عاشوری، یکم اردیبهشت ۱۳۳۵ در شهرستان تهران چشم به جهان گشود. ایشان تا سوم متوسطه در رشته انسانی درس خواند. در سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. این شهید گرانقدر در بیست و یکم مهر ماه ۱۳۶۲ با سمت راننده تانک در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و قلب به شهادت رسید. پیکر پاک او را در بهشت زهرای زادگاهش به خاک سپردند.فرازی از وصیتنامه شهید:انسان در برابر مرگ قدرتی ندارد پس چه بهتر که این مرگ در راه آن کسی باشد که آن را می‌پرستد.روحش شاد، راهش پررهرو باد.

مدافعان حرم؛ تاریخ سازان عرصه ولایت

شهدای مدافع حرم با بصیرتی مثال زدنی در ادای تکلیف و صیانت از حرم اهل بیت با غیرت مثال زدنی در میدان مبارزه حاضر شدند و با خلق حماسه ای پرشور  پرچم پرافتخار کربلا را برافراشته نگه داشتند. آنها بدون وابستگی به زر و زور، تزویر و تجمل گرایی به این فضا قدم نهادند  و تاریخ ساز شدند.

روزنامه کیهان در گزارشی با عنوان کامروای شهادت حدیث دشت عشق آورد:شهید مدافع حرم محمد کامران، ۹ اردیبهشت سال ۶۷ در روستای دستجرد جرقویه در استان اصفهان متولد شد. دو سال قبل از تولدش، دایی‌اش‌(محمد خدامی) به شهادت رسید و به سفارش پدر بزرگش، نام دایی شهیدش را بر وی نهادند. انتخابی که گویی مسیر زندگی محمد کامران را تعیین کرد و او را در راه شهدا قرار داد.   عشق و علاقه وی به جهاد و شهادت باعث شد تا در همان ابتدای جوانی وارد نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شود. این عشق تا حدی بود که حتی شب‌ها نیز با لباس نظامی به خواب می‌رفت. می‌گفت: «از آن می‌ترسم که هنگام خواب عزرائیل جانم را بستاند و این لباس مقدس بر تنم نباشد.» همزمان با ظهور داعش و ناامنی اطراف حرم عمه سادات‌(س) از آنجایی که عشق وصف‌ناشدنی به حضرت زینب‌(س) داشت، مدافع حریم عمه سادات(س) شد. مکرراً عازم آن مکان مقدس جهت دفاع از حرم می‌شد. محمد آن چنان عاشق شهادت بود که بارها از پدر و مادر و همسرش درخواست می‌کرد که برای شهادتش دعا کنند و می‌گفت دعا کنید تا من نیز شهید شوم تا اینکه از رفیقانم جا نمانم.سرانجام در روز چهارشنبه ۲۳ دی ماه ۱۳۹۴ قبل از اذان ظهر در منطقه خان طومان حلب بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه شاهرگ و پهلو به آرزوی دیرینه‌اش رسید و به دایی شهیدش ملحق شد.

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان بانوان با حجابشان، شهدا را یاری کنند، آورد:شهید مدافع حرم حسین محرابی متولد شهریورماه سال ۵۶ بود. وی از رزمندگان مدافع حرمی محسوب می‌شد که از طریق لشکر فاطمیون و همزمان با سالروز تولدش برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفت. شهید محرابی در آخر ماه صفر و در روز شهادت امام هشتم شیعیان در منطقه جنگی حلب (سوریه) بال در بال ملائک گشود و پس از طواف حرم مولایش، شاه خراسان، حضرت علی ابن موسی‌الرضا علیه‌السلام در بهشت رضا(ع) مشهد تدفین شد. شهید مدافع حرم حسین محرابی در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین(ع) خواهم کرد و او را دعا می‌کنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد. من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می‌رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می‌کشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم. فرزندانم! زینب و فاطمه، با حیا و حجاب مرا یاری کنید؛ بدانید که حیا از حجاب کمتر نیست. و فرزند کوچکم محمد مهیار! تو نذر مولایم، مولای تنهایم حضرت صاحب الزمان (عج) هستی، خودت را برای یاری امامت آماده کن و بدان که مولایمان بزودی تشریف می‌آورند؛ ان شاء الله با پاکی و نمازت، با حیا و نجابتت ایشان را یاری کن؛ گوش به فرمان امام خامنه‌ای داشته باش.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha