حاج میرزا حسن رُشدّیه فرزند آخوند ملامهدی تبریزی از روحانیون و مجتهدین خوشنام و روشنفکر آذربایجان در سال ۱۲۶۷ هجری قمری(۱۷۴سال پیش) در شهر تبریز در محله چرندآب تولد یافت. مقدمات صرف و نحو و فقه را در تبریز تحصیل کرد و برای ادامه کسب علم میخواست به حوزه علمیه نجف اشرف برود، در همان روزها در استامبول دو روزنامه به نام اختر و ثریا منتشر میشد. اتفاقا شمارهای از روزنامه اختر به دست رُشدیه افتاد که در آن مقالهای در زمینه معارف جدید و طرز تدریس و تعلیم الفبا نوشته و در آن تصریح گشته بود «که در کشورهای خارج از هر هزار تن ده نفر بیسوادند. ولی در ایران از هر هزار تن ده نفر باسواد میباشند. علت این واماندگی سختی فراگرفتن زبان فارسی است».
مقاله مزبور تاثیر عمیقی در روحیه رشدیه گذاشت و انقلابی در افکار او پدید آمد. به طوری که یکباره از تصمیمی که پدرش برای ادامه تحصیل او گرفته بود منصرف شد و با صلاحدید پدرش در همان آغاز جوانی برای تحقیق و مطالعه در وضع معارف و طرز تدریس الفبا و روش تعلیم در خارج از ایران در سال ۱۲۹۸ هجری قمری عازم بیروت شد و مدت دو سال در دارالمعلمین بیروت که به وسیله فرانسویان تاسیس یافته بود و شهرت جهانی داشت به تحصیل علوم جدید پرداخت و به خوبی به اشکالات طرز تدریس آشنائی پیدا کرد.
وی سپس برای تکمیل مطالعات خود در این رشته به استامبول پایتخت امپراطوری عثمانی آن زمان و مصر مسافرت کرد و در روش تدریس در مدارس «رُشّدیه» و «اعدادیه» آنجا مطالعاتی کرده، اصول تدریس آنجا را هم مثل ایران مغشوش دید. در استامبول به طرح نقشههایی برای تعلیم و تربیت اطفال و نوآموزان پرداخته و اقدام به رفع اشکالات تدریس در زمان فارسی و اختراع «الفباء صوتی» در این زبان پرداخت و پس از آشنایی کامل به اسلوب و طرز تعلیم الفبا و به روش جدید، نخست به ایروان رفت. جایی که اهالی آنجا به مناسبت دیدن مدارس روسی در استقبال از فرهنگ ایرانی مستعدتر و مشتاقتر بودند. در آنجا به کمک «حاج آخوند» برادر ناتنی خود در سال ۱۳۰۱ هجری قمری نخستین مدرسه(دبستان) ایرانی را به سبک جدید برای مسلمان زادگان قفقاز تاسیس کرد و با اصول «الفباء صوتی» که از ابتکارهای خودش بود شروع به تدریس کرد. در همین راستا کتاب آموزشی «وطن دیلی» (زبان وطن) را به ترکی با اصول خود طبع و با اجرای این روش موفق شد در ظرف تنها ۶۰ ساعت نوآموزان را خواندن و نوشتن بیاموزد.
مسلمانان ایروان استقبال شایانی از او کردند و روز به روز تعداد شاگردان افزوده میشد. این مدرسه مدت ۴ سال تحت نظر و مدیریت خود رُشدیه در ایروان دایر بود. کتاب وطن دیلی هم تا سال ۱۹۱۷ تقریبا در تمام مدارس مسلمانان قفقاز و ترکستان به نام کتاب اول تدریس میشد. رُشدیه در این مدت چهار سال تبحری در تدریس این اصول پیدا کرد.
ملاقات ناکام با ناصرالدین شاه، شاهِ سسترای
پس از چهار سال اقامت و مدیریت مدرسه مذکور در ایروان ناصرالدین شاه که از سفر دوم فرنگستان به ایران مراجعت میکرد، از ایروان می گذشت و رُشدیه در مسیر حرکت شاه چادری از طرف مدرسه بر پا کرد و شاگردان را با لباس متحدالشکل در صف منظمی در دو طرف چادر قرار داد. به محض رسیدن شاه شاگردان برای وی ابراز احساسات کردند. شاه توجهاش به این رویداد جلب شد، و پرسید. اینها کیستند؟ ملازمین شاه اظهار داشتند که این یک مدرسه ایرانی است که در اینجا به وسیله یک نفر ایرانی به نام میرزا حسن تاسیس شده است. شاه ابراز تمایل کرد که تشکیلات مدرسه را ببیند. به همین منظور پیاده شد، رشدیه هم که قبلا چنین عملی را پیش بینی کرده بود خطابهای ایراد کرد. شاه به داخل مدرسه وارد شد و تشکیلات را مورد بازدید قرار داد و در هر مورد رشدیه توضیحات لازم را به آگاهی شاه قاجار می رسانید. در اطاق مدیر وسائل پذیرائی از شاه قبلا آماده شده بود، شاه در آنجا مدتی با رشدیه صحبت کرد. رشدیه از موقعیت استفاده کرده از شاه تقاضا کرد که اجازه دهد در ایران نیز اینگونه مدرسهها دایر و کودکان ایرانی از نعمت سواد بهره مند شوند. شاه در آنجا خطاب به رشدیه گفت «با ما بیائید». رشدیه با کمال خوشحالی مدرسه را به حاج آخوند برادر خود که در این مدت به اصول تدریس آشنائی پیدا کرده بود سپرد و خود جزو همراهان شاه عازم ایران شد.
در راه شاه هر جا متوقف میشد رشدیه را احضار میکرد و درباره مدرسه با او صحبت میکردند. رشدیه نیز غافل از مکر و حیله اطرافیان شاہ منافع تحصیل و تشکیلات مدارس و طرز تعلیم به شاگردان را مفصلا شرح میداد. همین باعث شد که اطرافیان احساس خطر کنند و با دسیسهها و نیرنگهای مختلف خدمات صادقانه او را طور دیگری جلوه داده و به شاه تفهیم کردند که رشدیه میخواهد با تاسیس دبستان جدید، قانون اروپائی را در ایران رواج دهد که برای سلطنت اعلیحضرت خطرناک خواهد بود. به این ترتیب شاه را وادار می کنند که از حمایت او چشم بپوشد. به همین دلیل شاه با کاروانش، طبق برنامه رُشدیه را در نخجوان جا میگذارند و پس از مدتی رشدیه متوجه میشود که در آنجا ناگفته زندانی است و پس از رسیدن شاه به تهران، به ایروان بازمیگردد.
تاسیس اولین دبستان در تبریز
رشدیه پس از مدتی به ایران و تبریز بازمیگردد. وی پس از ورود به تبریز و دیدار خانواده نخست عدهای از اقوام باسواد خود را گرد آورده و طرز تدریس اسلوب جدید خود را به آنان آموخت و به نام خدا اولین مدرسه (دبستان) را در سال ۱۳۰۵ هجری قمری در محله ششکلان در مسجد مصباح الملک تبریز تاسیس میکند. رشدیه در این مدرسه مقیم در مسجد، برای هدایت و تعلیم کودکان هموطن خود آنان را به خانه خدا دعوت کرد و با اسلوب تدریس الفباء جدید آنان را در مدت ۶۰ ساعت خواندن و نوشتن آموخت. به یاری خداوند امتحانات اولین مدرسه در آخر سال در حضور علما و اعیان و بزرگان تبریز با شکوه خاصی برگزار میشود و موجب تعجب و تشکر آنان شده و اشتیاق مردم به باسواد شدن کودکانشان آن هم به این سهولت باعث گرمی بازار مدرسه میشود. پس از آن فرهنگدوستان و روشنفکران به دور رشدیه جمع شدند. اما مکتبداران که دکان خود راپس از تاسیس مدرسه جدید کساد دیدند و پیشرفت آن را مخالف مصالح خود دانستند، به جنب و جوش افتاده و رئیسالسادات یکی از علما را وادار میکنند که رشدیه را تکفیر و فتوای انهدام مدرسه جدید را صادر کند. بدین ترتیب اجامر و اوباش همیشه منتظر فرصت هستند با چوب و چماق به خدمت شاگردان دبستان و معلمین رسیدند و بندگان خدا را از خانه خدا میرانند. رُشدیه نیز شبانه به مشهد فرار میکند.
رویارویی خستگیناپذیر با پاسبانان کهنهپرستی
رشدیه پس از شش ماه به تبریز بازگشت ( زمانی که رئیس السادات مرده بود). وی برای بار دوم مدرسه را در مجله بازار دایر کرد و توانست مجددا با اتخاذ روش و اسلوب سادهای علاقمندان فرهنگ و معارف جدید را به سوی خود جلب کند و آنان را برانگیزد که برای تعلیم و تربیت نسل آینده و بیداری آنها با او هم عقیده و همآواز شوند و برای ترقی سطح افکار عمومی و عطف توجه مردم به دنیای متمدن و ترقیهای شگرف اروپائیان و آگاهی به اصول تعلیم و تربیت صحیح با او همکاری کنند. ولی در این احوال مخالفین نیز لحظه ای آرام نمینشستند و پیوسته روحانینمایان را بر میانگیختند که علیه او قیام و او را تکفیر نمایند. چر اکه حربه بزرگ جاهلان در آن زمان تکفیر بود. با وجود این رشدیه بهرغم تمام کارشکنیها برای پیشرفت مقاصد خود و خدمت به فرهنگ عمومی استقامت و پافشاری عجیبی از خود نشان میداد و در این راه از هیچ چیز نمیهراسید و با همکاری سایر روشنفکران و فرهنگدوستان برای ایجاد یک نهضت دایمی فرهنگی و به وجود آوردن انقلاب عظیم فکری برای نجات یک ملت از آن همه جهل و بدبختی در ایران از پای نمینشست.
پس از چندی دومین مدرسه نیز مجددا مورد هجوم قرار گرفت و رُشدیه باز به اجبار به مشهد فرار کرد.
رُشدیه پس از چندی باز به تبریز بازگشت و برای سومین بار مدرسه را در محله چرندآب تاسیس کرد. باز هم پیشرفت و ترقی شاگردان مایه تمجید و تحسین همگان قرار گرفت و شهرت او در تبریز زبانزد مردم شد. متاسفانه این بار طلبه های علوم دینی مدرسه صادقیه به تحریک مکتبداران نادان و کهنهپرست که منافع نامشروع خود را در خطر جدی میدیدند و می دانستند که بیداری مردم باعث فرو ریختن بساط عوام فریبانه آنان میگردد، در حالی که حتی حاضر نبودند دست از روش تدریس غلط خود برداشته و روش تدریس جدید را جایگزین آن نمایند، به مدرسه ریخته به غارت آن پرداختند و رشدیه را در صورت ادامه کار تهدید به قتل کردند. باز هم رشدیه بر طبق معمول از راه روسیه عازم مشهد شد.
پس از چند ماه مجددا به تبریز بازگشت و سرسختانه و خستگیناپذیر برای چهارمین بار در محله نوبر با اطفال فقرا و ایتام مدرسه جدیدی را دائر و شمار شاگردان راه به سیصد و پنجاه هفت، و شمار معلمان را به دوازده نفر رسانید. مکتبداران پریشان شده از سرسختی رشدیه به جان آمدند. ناچارا مُلامهدی پدر رشدیه متوسل شده و او را سخت تهدید کردند و اولتیماتوم نهایی دادند. ملامهدی نیز صلاح فرزند خود را چنین دید که فعلا مدرسه را منحل و برای آن که سر و صداها بخوابد به مشهد برود. او نیز نصحیت پدر را شنید و چنین کرد. ولی مگر ممکن بود او تسلیم این حوادث گردد. باز هم رشدیه به مشهد رفت.
پس از چند ماه که آبها از آسیاب افتاد مجددا به تبریز بازگشت. مردم نیز روز به روز به منافع تحصیل پی برده و به علت تحریکات تیر واقف شده بودند. این بود که به محض اعلام تاسیس و استقرار مدرسه بدون توجه به تهدیدات عوام فرزندان آنجا میسپردند. رشدیه برای پنجمین بار در محله بازار مدرسه را دایر کرد. مطابق معمول بیش از دفعات قبل مورد استقبال قرار گرفت. این بار مکتبداران و کهنهپرستان عصبانی شده و تصمیم به نابودی او و مدرسهاش گرفتند. به طوری که جسارت را به حدی رساندند که به مدرسه هجوم برده، کودکان را مجروح و یکی از آنان را شهید کردند. او موضوع چنان وحشتی در مردم ایجاد کرد که رشدیه به ناچار باز به مشهد گریخت.
اما در مشهد هم نتوانست آرام بگیرد. به همین دلیل اقدام به تاسیس مدرسهای کرد. هنوز چند ماهی از تاسیس مدرسه نگذشته بود که مکتبداران مشهد با اطلاع از حوادث تبریز اوباش و مزدوران را تجهیز و به مدرسه جدید فرستاده و برای اینکه رشدیه دیگر هوس باز کردن مدرسه را در مشهد نکند با چماق به جان او افتادند و دستش را شکستند و مدرسه را غارت کردند. صاحب دیوان حاکم در مشهد به کمک رشدیه شتافت و با آوردن شکسته بند معروفی از چناران به معالجه و مداوای او پرداخت و بدین ترتیب رشدیه مدتی در مشهد باقیمانده و پس از معالجه دستش دوباره به تبریز بازگشت.
این بار این مرد خستگیناپذیر تصمیم گرفت برای ششمین بار در لیلی آباد تبریز مدرسه ای دائر نماید. گرچه از نو تحریکائی به عمل آمد اما چون گروهی از مردم به صداقت و پایمردی و نیت پاک رشدیه معتقد شده بودند و از طرفی در این چند سال پیشرفت کودکان خود را می دیدند، بداندیشی و فعالیت مکارانه دشمنان فرهنگ جدید این بار به جایی نرسید. مدرسه مدت ۳ سال دوام یافت. او در این مدرسه کلاسی برای سالمندان نیز به سبک نهضت سوادآموزی امروزین، دایر کرد و در مدت نسبتاً اندکی (۶۰ ساعت) تدریس، نوشتن و خواندن را به آنان آموخت. این عمل شده باعث شد که اکثریت مردم تبریز هوادار او و دانش جدید شدند. او حتی از مکتب داران خواست که برای تعلیم روش جدید تدریس نامنویسی کنند و خودشان به تاسیس مدارس جدید اقدام کنند. اما آنان جرئت این کار را نداشتند.
در این نوبت ششم، مخالفین چون نتوانستند به تحریک عوام بپردازند این بار قصد جان رشدیه را کردند و شبی در گذرگاه چند تیر به طرف او شلیک کرده و یکی به پایش اصابت کرد و مجروحش ساخت. مخالفین هم فرصت را مغتنم شمرده مدرسه را بستند. رشدیه در آن موقع با توجه به این که دستش را در مشهد شکسته بودند و پایش نیز در این واقعه مجروح شده بود شعری بدین مضمون می خواند.
مرا دوست بی دست و پا خواسته است / پسندم همان را که او خواسته است
رشدیه پس از بهبودی هر چه کوشید مدرسه ای تاسیس کند هیچکس جرات نداشت خانه خود را به او اجاره دهد. به همین دلیل او این بار از پول فروش مزرعه ای که داشت با اجازه علما صحن مسجد شیخ الاسلام را که روبروی دارالفنون تبریز بود و زبالهدان بازاریان و مرده رهگذر شده بود تعمیر کرد و آنجا را برای هفتمین بار مدرسه کرد. در این مدرسه هفتم مبادرت به تهیه میز و نیمکت و تخته سیاه برای آن کرد که تا آن موقع اصلا معمول نبود. همچنین در فواصل ساعات درس به سبک زنگهای تفریح مدرسههای معاصر، مدتی را برای تفریح شاگردان در نظر گرفت. با این اقدامات شایان تقدیر و پشتکار و شور فراوان دوباره کار او بالا گرفت و از هر جانب فرهنگپژوهان و اصلاحطلبان به او روی آوردند. رشدیه نیز اطمینان داشت که این بار موفق خواهد شد.
اتفاقا روزی مظفرالدین میرزا ولیعهد در بازگشت از شکار برای ادای نماز گذارش به آن مسجد افتاد و در شبستان مخروبه آن، بساط تازه ای دید. پیش آمد و چند دقیقه ای ایستاد. از درسهای روزانه یکی ادای اذکار نماز و بیان معنی آنها بود. ولیعهد از این آموزش خوشش آمد و کاملا غرق حیرت شده بود که اطفال کجا؟ و معانی اذکار نماز آن هم به این صراحت و سهولت کجا؟ مدیر را تشویق کرد. این اولین حمایتی بود که از رشدیه به عمل آمد. در همان سال که حسن علیخان امیرنظام به سمت پیشکاری ولایتعهد و کارگزاری آذربایجان به تبریز آماده بود شهرت رُشدیه و مدرسهاش را شنید. او را احضار کرد و در رابطه با مدرسه از او سوالاتی کرد ودر نهایت هدیهای داد.
تخریب مدرسه
ولی مخالفان و منتقدان بیکار ننشسته با تحریک یکی از عالمان سنتی که در جلسه امتحان آخر سال حضور داشت و از پیشرفت شاگردان در شگفت شده بود، بودن مدرسه را «خلاف شرع» اعلام کردند. چون از آن عالم علت را خواستند، گفت نوباوگانی که به این سرعت و سهولت مطالب به آن بزرگی را فرا میگیرند، مسلماً بعدها از دین برخواهند گشت و احتمالاً به کُفر روی خواهند آورد. با این فتوی عده ای از مسجد علیآقایزدی برای تخریب مدرسه حرکت کردند. رُشدیه با تجربه قبلی که در این مواقع داشت برای آن که شاگردان صدمه ای نبینند فوراً آنان را از مدرسه دور ساخت و خود و مدعوین به پشت بام دارالفنون که روبروی مدرسه بود رفتند، تا هم از گزند مهاجمان خشمگین در امان باشند و هم به تماشای تخریب مدرسه بنشینند. مهاجمان با بیل و کلنگ که با خود آورده بودند درب اطاقها را کنده و برای تبرک بردند. در نهایت معلوم شد که این واقعه بدون مقدمه نبوده این بار مجهزتر از گذشته شدهاند. همچنانکه نارنجکی از باروت و زرنیخ ساخته و اقدام به منفجر نمودن ساختمان که مسجد هم بود کردند. به عبارت دیگر با فتوای دینی یک عالم خاصی که نماینده بخشی از جامعه دینی و نه تمام آنها در آن زمان بود، خانه علم و دین که توسط رُشدیه که خود فردی معتقد و و طلبه دینی و شاگردانی که خود از خانوادههای متدین تبریز بودند، نابود شد.
اگر زنده باشم خواهم دید!
مفخم الملک پیشکار ولیعهد که در جشن مدرسه حضور داشت و با رشدیه به پشت بام آمده و ناظر این جریانات بود میگفت دیدم رشدیه با دیدن این وحشیگریها قاه قاه میخندد، متعجبانه به او گفتم: خانه خراب مردم به حال تو گریه میکنند؟ تو میخندی؟ رشدیه جواب داد از آن میخندم که این جاهلان نمیدانند که با این اعمال نمیتوانند جلوی سیل بنیان کن علم را بگیرند. یقین دارم که از هر آجر این مدرسه خود مدرسه دیگری بنا خواهد شد، من آن روز را اگر زنده باشم خواهم دید!
تلخیص و تصحیح از: کتاب تاریخ مدارس نوین در ایران (زندگینامه میرزا حسن رُشدیه) انتشارات هیرمند، ۱۳۷۰
(ادامه دارد...)
نظر شما