حضرت آیتالله العظمی سیدعلی حسینی خامنهای مبارز خستگیناپذیر نهضت اسلامی که مبارزاتش رژیم پهلوی را به ستوه آورده بود در ۲۸ آذر ۱۳۵۶ به ایرانشهر در جنوب سیستان و بلوچستان تبعید شدند. حضور ایشان در این شهرستان آغازی بر آشنایی و ارتباط با مردم بومی سنی و شیعه و ادامه فعالیتهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایشان شد.
کتاب «خون دلی که لعل شد» حاوی خاطرات رهبر معظم انقلاب از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است.
آنچه این کتاب را از کتابهای مشابه متمایز میکند، بیان حکمتها، درسها و عبرتهایی است که به فراخور بحثها بیان شده و هر کدام از آنها میتواند چراغ راهی برای آشنایی مخاطب کتاب بویژه جوانان عزیز با فجایع رژیم منحوس پهلوی، و همچنین سختیها، مرارتها و رنجهای مبارزان و در مقابل پایمردیها، مقاومتها، خلوص و ایمان انقلابیون باشد.
زندگینامه خودنوشتِ معظّمٌله، تصاویر مرتبط، و نمایههای مختلف از دیگر بخشهای این کتاب است.
ناشر کتاب انتشارات انقلاب اسلامی و گردآورنده آن دکتر محمدعلی آذرشب است.
رهبر معظم انقلاب در کتاب خاطرات شان نوشتهاند: مرا به مرکز ساواک مشهد بردند دریک زیر زمین جا دادند، به من اطلاع دادند که تبعیدگاهم «ایرانشهر» است.پس از آن به طرف زاهدان و بعد ایرانشهر حرکت کردیم.پس از آن که به این شهر رسیدیم در مقر پلیس از من تعهد گرفتن که شهر را ترک نکنم و هر روز برای امضا به مرکز پلیس بروم. یکه و تنها از آنجا بیرون رفتم و سراغ مسجدی را گرفتم. مرا به مسجد«آل رسول» راهنمایی کردند.نشانی یکی از مومنین به اسم آقای رئوفی را داشتم و دنبالش میگشتم.پس از آشنایی و پیدا کردن آقای رئوفی سه چهار روز در خانه او ماندم و سپس من و آقای حجتی به خانه دیگر رفتیم.
نخستین کسی که از جوانان ایرانشهر که با او آشنا شدم ، جوانی بود به نام «آتش دست» دانش آموز دبیرستانی بود ۱۶ سال داشت و پدرش از کسبه خرده پا بود.از طریق او با جوانان همفکرش آشنا شدم.تلاش کردم دایره فعالیتم را به بیرون از شهر گسترش بدهم،چون در شهر چنین کاری مجاز نبود.از سوی مردم «بزمان» زمینه فراهم شد.لذا به آنجا رفتیم سفرمان هفتگی بود در آنجا نماز جماعت می خوانیدیم و سخنرانی میکردیم ،تا اینکه مقامات محلی حساس شدن لذا برنامه رفتن به بزمان را قطع کردیم.
یکی از نخستین کارهای من در ایرانشهر احیا مسجد« آل رسول »بود چون به حالت تعطیل درآمده بود.علت این مشکل این بود که بانی مسجد در شهر اقامت نداشت بلکه دهه محرم هر سال می آمد روضه برپا می کرد و برمی گشت.به تدریج روابط خوبی با علمای اهل سنت پیدا کردیم.من به یک نقشه عملی برای رفع موانع ذهنی میان سنی و شیعه شهر، از طریق یک همکاری دینی مشترک می اندیشیدم.
باب گفتگو را با یکی از علمای اهل سنت ایرانشهر به نام «مولوی قمرالدین» گشودم که امام جماعت مسجد نور بود...در چهار چوب این دیدگاه ، طرح عملی ساده ای ارائه کردم:برپایی یک مراسم مشترک بین سنی و شیعه از دوازده ربیع الاول(که به روایت اهل سنت میلاد پیامبر اکرم (ص)است.تا هفده ربیع الاول(که روایت شیعه سالروز میلاد شریف آن حضرت است.)و ما براین توافق کردیم و مسجد آل رسول را برای برگزاری جشن آماده کردیم.
سیل و تربت امام حسین(ع)،
پس از نماز مغرب دیدم سیل شهر را فراگرفته و آب بالا آمده تا جایی که به ایوان مسجد هم رسیده جریان سیل دو سه ساعت ادامه داشت در این مدت صدای آوار خانه ها را یکی پس از دیگری می شنیدیم همه چیز وحشتناک بود، تاریکی ناشی از قطع برق سیل خروشان و بی امان خراب شدن خانه ها و فریاد کمک خواهی مردم...دنبال هر وسیله ای برای مقابله با وضع موجود می گشتم.قبلا این مطلب را شنیده بودم که برای رفع چنین خطر فراگیری میتوان تربت سید الشهدا (ع)به اذن خدای متعال توسل جست.قطعه ای از تربت که خدا به برکت وجود ریحانه پیامبر(ص) بدان شرافت بخشیده در جیبم داشتم، آن را از جیب بیرون آوردم و به خدا توکل کردم و آن را در میان امواج پرتلاطم سیل پرتاب کردم لحظاتی نگذشت که به لطف و فضل خدا سیل بند آمد.پس از ان کمیته ای برای کمک به سیل زدگان تشکیل دادیم .در شهر پیچید که خانه تبعیدی ها را آب نگرفته و این را کرامتی برای ما تلقی کردند! اما من به مردم توضیح دادم و گفتم :اینکه آب وارد خانه ما نشده به دلیل این هست که خانه در جای بلندی واقع شده است.بنابراین معجزه و کرامتی در کار نیست.
ناگهان به ذهنم رسید مردم شهر از دیروز تا کنون غذایی نخورده اند و گرسنه اند ، نانواها به علت سیل نانوایی را بسته و آب وارد مغازه ها شده بود.
به اداره پست رفتم به آقای کفعمی در زاهدان عالم بزرگ معروف استان سیستان و بلوچستان تلفن زدم و از ابعاد فاجعه با او صحبت کردم و گفتم ما نان و خرما و اگر بشود پنیر هر چه زودتر به هر اندازه که بتوانید نیاز داریم ، از او خواستم با آقای صدوقی در یزد و با مشهد و تهران نیز تماس بگیرد.وقتی گوشی تلفن را گذاشتم دیدم مرد پشت سر من با شگفتی به التماس و اهتمام شدید من گوش میدادند و با حالت ستایش و تعجب به یکدیگر نگاه می کردند.
در هر حال کار ما در ایرانشهر ۵۰ روز ادامه داشت به دیدار مردم در خانه ها و آلونک ها و چادرها میرفتیم تعداد افراد خانواده ها را آمار میگرفتیم و توزیع را بر اساس آمارهایی که نوشته بودیم قراردادیم برگه هایی برای کوپن خواربار تهیه کردیم و هر خانواده طبق برگه کوپن سهمیه دریافت می کرد. در پایان ۵۰ روز امدادرسانی پس از برطرف کردن اثار سیل تا جایی که میتوانستیم جشن بزرگی برپا کردیم و من در آن جشن سخنرانی کردم که هنوز تصاویر و صدای ضبط شده آن موجود است...
نظر شما