شهید باغداساریان، چهارمین فرزند پسر «تیمور» و «آرپِنیک»، در ایام نوروز(فروردین) سال ۱۳۴۰ در استان تهران چشم به جهان گشود. شهید در محله مجیدیه تهران محله ای که سالها هموطنان ارمنی با صلح و صفا در کنار هموطنان مسلمان زندگی می کنند بزرگ شد و پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی در دبستان «نصیر»، دروس راهنمایی و متوسطه را نیز تا سال سوم دبیرستان در مجتمع آموزشی ارامنه «سوقومونیان» ادامه داد.
خانه شهید باغداساریان سالها پیش در همین ایام(سال ۱۳۸۴ ) میزبان رهبر معظم انقلاب بوده و تصویری از این دیدار با حضور پدر و مادر شهید در خانه واهیک به چشم می خورد.
واهیک در کنار برادرش «سیمون»، به کار فنی - حرفهای پرداخت. در سال ۱۳۶۰ برای اعزام به جبهه، خود را به مرکز نظام وظیفه معرفی کرد. پس از ۱۸ ماه حضور در خط مقدم (جبهه مریوان)، به منطقه «دارخوین» منتقل شد. منطقه استقرار شهید و همرزمانش به وسیله دشمن بعثی مینگذاری شده بود. البته پس از آزادسازی این مناطق از دست دشمن، بخشهایی از منطقه پاکسازی شده بود. خودروی نظامی حامل شهید «باغداساریان» روی مین ضدتانک رفت و بر اثر انفجار مین واهیک به همراه دوستان همرزم خود در چهاردهم اسفند ۱۳۶۲ در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید.
پیکر مطهر شهید باغداساریان بعد از انتقال به تهران و پس از انجام تشریفات مذهبی در میان بدرقه صدها نفر از اهالی مسیحی و مسلمان در قطعه شهدای ارمنی دوران ۸ سال دفاع مقدس در تهران به خاک سپرده شد.
محبت و دوستی را خدا در دل بندگان می اندازد
واهیک در خدمت خانواده بود و آنقدر به همه عشق می ورزید که پایانی نداشت. همسایگان آنقدر به او ادای احترام می کردند که همه از وی می پرسیدند تو چه کاری کردی که اهل محل همه به تو احترام می گذارند، او با همان چهره همیشه خندانش می گفت من کاری نمی کنم این محبت و دوستی را خدا در دل بندگانش می اندازد اگر کسی کمکی بخواهد و من بتوانم برایش انجام بدهم حتما انجام می دهم.
هر کس که مشکلی داشت، با او درمیان می گذاشت، غریبه، همسایه، دوست، آشنا از مشکل گشایی های او یاد می کردند و رفتارش طوری بود که گویی غریبه ها از اعضای خانواده اش هستند و برای کمک به آنها سنگ تمام می گذاشت.
عاشق والدین بود
سیمون برادر بزرگ شهید باغداساریان درباره خصوصیات وی می گوید : برادرم نوروز سال ۱۳۴۰، در روستای تلو واقع در شمیرانات استان تهران و در یک خانواده پرجمعیت چشم به جهان گشود، او هفتمین فرزند خانواده بود. واهیک با برادرهای دیگر خیلی متفاوت بود و به خواهر و برادرانش به خصوص پدر و مادرش عشق می ورزید. (پدر ومادر شهید باغداساریان چند سالی است که به رحمت خدا رفته اند).
وی درباره تلاش های واهیک در نوجوانی اظهار داشت : فرزند درس خوان، پرتلاش، شاد و مهربانی بود. دوران کودکی و نوجوانی ما دورانی بود که مردم در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند و به جرات می توانم بگویم خانواده ما نیز همانند سایر مردم زیر خط فقر بود. پدرم به سختی کار می کرد و برکت سفره ما تنها نان و پنیر بود. هرگز ندیدم برادر شهیدم به پدر یا مادرم کنایه بزند که چرا چیزی برای خوردن نداریم، همیشه خنده بر لب داشت و عاشق کمک به مردم بود.
هنوز لحظات رفتنش را از یاد نبرده ام
سیمون با ذکر خاطره ای از برادر خود تصریح کرد : آن روزها من یک تعمیرگاه برق صنعتی در مجیدیه تهران داشتم که کار نگهداری و راه اندازی کارخانجات صنعتی را انجام می دادم وی پسر پرتلاشی بود علاوه بر اینکه مدرسه می رفت درکنار من نیز کار می کرد به همین دلیل رابطه بسیار عمیق و صمیمی بین من و برادرم شکل گرفته بود.
وی افزود: یک روز صبح وقتی واهیک از کوچه ای عبور می کرد، مردی را دید که حالش ناخوش است و درون جوی آب افتاده است، شتابان به کمک او رفت و او را تا درمانگاه همراهی کرد گویی آن شخص یکی از اقوامش است، آنقدر در درمانگاه کنار مریض مانده بود تا مطمئن شود آن شخص حالش خوب شده، هنوز لحظات رفتنش را از یاد نبرده ام.
سعی کردم نگذارم او به سربازی برود
برادر شهید درباره رفتن واهیک به جبهه گفت : وقتی وی به سن سربازی رسید من به عنوان برادر بزرگتر، سعی کردم نگذارم او به سربازی برود چون دوست داشتم در کنار من تحصیل کند و مشغول به کار گردد. به واهیک گفتم جنگ بین ایران و عراق یک روزی تمام می شود رزمندگان دیگر هستند تا بجنگند، این حرف ها را گفتم تا جبهه نرود، خواستم فقط سرگرم کار شود و به هیچ چیز دیگری جز درس و کار فکر نکند.
سیمون افزود : حتی برایش ماشین خریده بودم و امکاناتی را برای پیشرفت آینده او فراهم کرده بودم اما یک روز غروب واهیک حرف هایی زد که برایم غیر منتظره بود. او به صورتم نگاه کرد و گفت بابت همه زحماتی که برایم کشیدی تشکر می کنم اما من فکر هایم را کرده ام و می خواهم به جبهه بروم. دیگر از واهیک چون و چرایش را نپرسیدم و با سکوت به صورتش نگاه کردم وتنها یک جمله بر زبان آوردم، خدا پشت و پناهت باشد. او به جبهه رفت و چند بار که از جبهه مرخصی گرفته بود و به خانه آمد از او پرسیدم چه شد که فکر کردی باید به جبهه بروی؟
روزهای فراموش نشدنی دوران دفاع مقدس
برادر شهید تصریح کرد : آن روزها روزهای فراموش نشدنی بود هنگامی از کوچه ها و خیابان ها عبور می کردیم حجله هایی از شهدا را مشاهده می کردیم، احساس می کردیم در مقابل شهدا، دین، ناموس، وطن، وظیفه سنگینی داریم و نباید به کشورمان ایران پشت کنیم.
واهیک همیشه به من می کفت برادرم چطور به جبهه نروم که رفقای شهیدم یکی یکی پرپر می شوند، چطور جبهه نروم که دشمن چشم طمع به ناموس و خاک وطنم دارد وقتی از خیابان های تهران عبور می کنم و حجله هایی از شهدا می بینم در تصمیم گیری ام مصمم شدم که به جبهه بروم و از همه ارزش ها و باورهایی که به آنها ایمان دارم دفاع کنم.
سرانجام واهیک در سال ۱۳۶۰ برای اعزام به جبهه، خود را به مرکز نظام وظیفه معرفی کرد و راهی شد. هنوز ۲۰ متری راه نرفته بود که دوباره برگشت، همه را بوسید. گفتم تو که الان خداحافظی کردی. در جواب با همان لبخند مهربانش گفت، جبهه است و هزار اتفاق؛ ممکن است من هم مانند دوستانم شهید شوم.
رهبری برای ورود به منزل از والدین شهید اجازه گرفتند
برادر شهید گفت : سال ۱۳۸۴ بود که رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله) به منزل ما آمدند. آن روزها پدر و مادرم زنده بودند. رهبر برای آمدن به داخل منزل اجازه خواستند و پدرم وقتی چهره رهبر را دیدند دستشان را گرفتند و گفتند این خانه متعلق به شماست. زمانی که مقام معظم رهبری در کنار پدر و مادرم نشستند، پدرم از روزی گفت که پیکر واهیک را به خانه آوردند، مادر گریه می کرد.
فوتبالیست خوبی بود
سیمون افزود : برادرم اعتقاد داشت همیشه عقل سالم در بدن سالم است، واهیک ورزش کردن را بسیار دوست داشت. او فوتبالیست خیلی خوبی بود، رفقای خیلی خوبی هم داشت.
او معتقد بود، انسان باید به اصل انسانیت خود برگردد یعنی انسانیت خود را فراموش نکند.
شهدا ستارگان درخشانی هستند
شهادت بالاترین مرز ایمان است. شهدا ستارگان درخشانی هستند که نور ایمان خود را به زندگی ما زمینی ها می دهند تا ما از ظلمت و گمراهی در دنیا رهایی یابیم. شهید نور است، شهدا آمرزیده هستند.
یادشان گرامی باد.
نظر شما