فرشته امیری (متولد ۱۳۵۹) داستان نویسی را از ابتدای دهه ۸۰ با داستان سال های فراق (نشر باغ ابریشم) آغاز کرد و در ادامه داستان بنین (انجمن قلم، ۱۳۸۸) را منتشر کرد. وی همچنین غیر از نویسندگی در دیگر حوزههای نوشتن؛ از جمله مصاحبه با فرماندهان دفاع مقدس و گردآوری اطلاعات نیز قلمآزمایی کرده است.
کتاب چنین دیدم در ۲۲۴ صفحه و توسط نشر نیستان اخیرا منتشر شده است. این کتاب از زبان راوی اول شخص (سوسن) زن و مادر خانوادهای روایت می شود که در پرورشگاه بزرگ شده و در واقع غیر از شوهرش (حمید) کسی را ندارد. اما این واقعیت را از دخترش (یاسمن) پنهان کرده است.
داستان زندگی این خانواده سهنفره با موضوعات متداول امروز نوجوانان و خانوادههای طبقه متوسط شهر تهران پیش میرود تا مرد خانواده (حمید) که مستندساز است تصمیم میگیرد بعد از شهید یا مفقود شدن دوستش (مصطفی) در سوریه برای یافتن پیکر او یا نشانی از او به آنجا برود.
سوسن با رفتن حمید به سوریه به شدت مخالف است. اما حمید در برابر این مخالفت ایستادگی میکند و راه خود را میرود. داستان از این جا به بعد در دو خط داستانی و توسط دو راوی؛ سوسن در تهران و حمید در سوریه و در اسارت روایت می شود. خواننده با سوسن همراه می شود که در ارتباط روحی با حمید است یا نگران از کشته شدن شوهرش و برای آمدنش انتظار میکشد و با دخترش (یاسمن) و دیگران در مورد او گفت وگو می کند، همچنین با حمید در اسارت در سوریه، زخمی شدن، گفت وگوها با طرف های مختلف حاضر در این درگیری همراه میشود.
در مجموع چنین دیدم داستان پر فرازونشیبی دارد، صحنه های کوتاه بر ضرباهنگ داستان افزوده است و هر لحظه تغییری یا در درون شخصیت یا بیرون آنها روی میدهد. غیر از سفر ظاهری مرد خانواده به سوریه سفری درونی، ملایم و عاطفی هم به درون زندگی یک خانواده است که در پایان هر کدام از آنها به درک جدیدی از خود، زندگی و محیط پیرامون می رسند و تغییر می کنند.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
زنگ ساعت را میبندم و سنگین بلند می شوم، سردم می شود. شالم را روی شانهام می اندازم. چراغ اتاق یاسمن روشن است. دوباره ساعت را نگاه می کنم. پنج و ۳۰ دقیقه! می روم توی اتاقش، پشت به در روی سجادهاش نشسته.
-یاسمن؟!
از جا می پرد: وای ترسیدم!
-نخوابیدی؟
-چرا خوابیدم.
چشمهایم گشاد میشود: خودت بیدار شدی؟
نگاهم میکند تای چادرش را از صورتش کنار میزند. گونههایش پر از اشک است. مینشینم کنارش: یاسمن! چی شده؟
چادرش را روی شانهاش میاندازدد: خواب بابارو دیدم، اومده بود بالای سرم، اشاره میکند به بالای تختش: همینجا. با موهام بازی میکرد. (نگاهش خیره مانده بود به همان جا:) گفت، پاشو نماز صحبت قضا نشه... (ص. ۱۵۵)
نظر شما