به گزارش ایرنا، شنیدن صدای توپ و گلوله از هزاران کیلومتر آن طرف تر، قلب بزرگ انسان هایی کم سن و سال امّا با بصیرت و بزرگ در رفسنجان را به درد آورده بود؛ روزگارانی که در عنفوان جوانی، خود را مسئول دفاع از میهن، ناموس، ارزش های انقلاب اسلامی و آرمان های امام می دانند، پوتین های خود را برای نبردی سهمگین با دشمنان بد صفت می پوشند و با رضایت خانواده از زیر قرآن عبور کرده و رهسپار رمل های داغ و تشنه خوزستان و میدان نبرد تن به تن با رژیم بعث عراق می شوند.
روان شدن اشک مادران که گویای دل کندن سخت از جگرگوشه و پاره تنشان است، دل هر انسانی را به درد می آورد، امّا این تازه اوّل راه است، آن ها می دانند فرزندشان به کجا می رود، میدان مین، میدان جنگ و خون، فواره آتش؛ تا در نبردی رو در رو نگذارند بیگانگان و قدرت های دنیاطلب؛ خانواده و هموطنانش را به خاک و خون بکشند، آن ها رفتند تا جان خود را سد معبر ورود دشمن کنند و با ریختن خونشان پای دشمن را از تجاوز قطع کنند؛ تا جنگ به اتمام برسد لحظه ای این مادران آرام و قرار ندارند.
قصه ای پر از داستان های متلاطم ِجنگ ایران و عراق از شهریور ۵۹ آغاز شد و هشت سال، دفاع مقدس ادامه داشت، امّا فرزندان برومند و نترس ایران اسلامی با احساس تکلیف ِدفاع، خود را از هر شهر و روستایی به مرزهای جغرافیایی سرزمین رساندند و هشت سال با کمترین امکانات و تسلیحات نظامی اما توکلی عظیم بر خداوند و ائمه اطهار ع) چنان در برابر هجوم دشمن این خصم ِ تا بن دندان مسلح، استقامت کردند و نگذاشتند انقلاب نوپا به دست اهریمنان و لشکر بعثی و سربازان ِمسلح دهها کشور هم دست صدام، بیفتد که جهان متحیر از این استقامت شد.
یکی از این فرزندان تاریخ ساز دفاع مقدس که از شهرستان رفسنجان راهی مناطق عملیاتی دفاع مقدس شد، مجید فصیحی هرندی است که در سن ۱۶ سالگی احساس تکلیف می کند و برای اندوختن توشه آخرت، حضور در جبهه را الزامی دانست، چیزی نمانده بود که دوره دبیرستان خود را به پایان برساند عازم جبهه شد.
با مجید فصیحی هرندی در آستانه هفته گرامیداشت دفاع مقدس به صحبت نشستیم
متولد ۱۳۴۳ است؛ آن طور که خودش تعریف می کند، اوایل سال ۵۷ در مقطع دوم راهنمایی هم تحصیل می کرد و هم در کنار کسب علم و دانش به مسایل انقلاب و به ایده های امام و راه مبارزان علاقمند بود و آنچه می توانست در این زمینه ها مطالعه و در راهپیمایی ها حضور داشته است.
او عضو بسیج مدرسه بود و تا نیمه اوّل سال سوّم نظری خود را در امور فرهنگی مدرسه مشارکت می داد و در قالب انجمن اسلامی یک سری فعالیت های فرهنگی را انجام می داد و از همین راه با دوستان انقلابی خود فنون نظامی و آموزش های لازم را فراگرفتند تا بتوانند به جبهه اعزام شوند.
تابستان ۱۳۶۰ تعدادی از دوستان محصل وی در اولین عملیات " شکست حصر آبادان " به جبهه اعزام و تعدادی شهید شدند؛ همین انگیزه حضور در جنگ را در وی بیشتر کرد.
بقیه داستان را از زبان مجید فصیح هرندی می خوانید.
ابرقدرت ها به دنبال گرفتن ماهی از آب گل آلود بودند
سال ۵۷ مقارن با فرار شاه ملعون از ایران بود و سپاه و ارتش ایران تازه شکل گرفته اما هنوز ساماندهی نشده بود از طرفی کشور هنوز با گروهک های منافقان و سازمان های ضد انقلابی در سراسر مرزهای ایران درگیر بود، کشورهایی از جمله آمریکا، انگلیس، فرانسه، اتحاد جماهیر شوروی و ... با محاسبات درستی که انجام داده بودند جنگ ایران و عراق را به راه انداختند و از این راه می خواستند به آرزوی دیرینه خود برسند.
آرزوهایی که هرگز به آن نرسیدند؛ دشمن به منابع و ذخایر معدنی، کشاورزی و دیگر پتانسیل های ایران چشم دوخته بود امّا نمی دانست که عشق به اهل بیت (ع) و امام در دل های مردم مسلمان ایران، چنان رسوخ کرده و نیز ایمان و ارزش های دینی آن ها نمی گذارد دشمن ذره ای از این آمال و آرزو ها را به چنگ آورد. نیروهای جوان و جان برکف ایران محاسبات دشمن را بر هم زد.
چه زمانی به جبهه جنگ اعزام شدید؟
وقتی تابستان ۱۳۶۰ آموزش ها را فرا گرفتم و دوستانم نیز یکی پس از دیگری به جبهه اعزام می شدند تصمیم برای حضور در خط مقدم و دفاع از خاک میهنم بیشتر شد و برای قوت قلب بیشتر قرآن را گشودم و با نیت استخاره آیه آخر سوره عنکبوت آمد :
وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ ﴿٦٩﴾
و کسانی که برای ما با جان و مال کوشیدند، بی تردید آنان را به راه های خود ( راه رشد، سعادت، کمال، کرامت، بهشت و مقام قرب) راهنمایی می کنیم؛ و یقیناً خدا با نیکوکاران است.
زمانی نزد مادرم رفتم و از او کسب اجازه گرفتم در جواب گفت کار درست را تمام کن و تابستان آینده به جبهه برو. من می دانستم مادرم مخالفتش را اینگونه اعلام می کند در جواب گفتم برای آخرت تلاش می کنم، چه کسی تضمین آخرت مرا می کند، جنگ تابستان آینده تمام می شود و من توشه آخرتی نخواهم داشت.
مانع شهادت دیگری نشوید
مادر یکی از دوستانم به خانه مان آمد و در زمزمه هایی که داشتند، شنیدم پسرش گفته در صورتی به جبهه می روم که مجید هم بیاید.
من نیز به مادرم پافشاری و اصرار که شما مانع شهادت فرزند مردم نشوید. بالاخره با تلاش فراوان چند روزی با خواهش و تمنا رضایت خانواده را جلب کردم و برای رفتن به جبهه عازم بسیج شدم.
فضای داخل ساختمان بسیج حال و هوای خاصی وجود داشت؛ بچه های جبهه رفته با صورت های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت می دادند و لحن سرشار از محبت و مهربانی؛ ادب و متانت و لب های متبسمشان را که می دیدی می گفتی برای کار کوچکی از بهشت به زمین آمده و الان است که برگردند.
عضو بسیج بودم و در محافل و فعالیت های بسیج هم شرکت داشتم؛ در بهمن سال ۶۰ که سال سوم دبیرستان بودم دوره آموزشی را گذرانده بودم و با جلب رضایت خانواده به جبهه عازم شدم و در عملیات فتح المبین که دومین عملیات موثر در آن زمان و زمینه ساز انجام عملیات های دیگر در آزادسازی دزفول، اندیمشک و غیره بود حضور یافتم.
تجاوز عراقی ها تا " تپه علی گره زد "
من که بهمن ۱۳۶۰ به جبهه اعزام شدم کمتر از ۲ ماه در خط مقدم با اسلحه و جنگ، آتش و خون با نیروهای بعثی رودرو شدم و پیکار می کردم که در سوم فروردین ۶۱ به اسارت نیروهای عراق درآمدم.
کمی عقب تر برگردیم؛ عملیات فتحالمبین در بامداد دوم فروردین ۱۳۶۱ خورشیدی با رمز یا زهرا (س) آغاز شد. ترسی در دل نداشتم به یقین رسیده بودم که یا شهید می شوم و یا موفق و پیروز جنگ. با دست خالی و امکانات کم در این عملیات محل امام زاده عباس (ع) را از دست دشمن بیرون آوردیم و کمی جلوتر رفتیم در پشت سنگرهای واقع در نقطه ای به نام " تپه علی گره زد " مستقر شدیم و تا ظهر روز دوّم آنجا بودیم تا نیروهای بعثی پیشروی نکنند.
کمی آنطرف تر از سمت چپ مان صدای حرکت تانک های منظم، کلاسیک و به خط شده دشمن را می شنیدیم. معلوم بود که از بهترین تجهیزات روز دنیا برخوردار هستند. گروه ما با یک گلوله آتش تانک عراقی، نقش بر زمین شد و به محاصره دشمن درآمدیم.
کلاه مانع از شهادتم شد
صدای مهیب گلوله تانک در سرم موج می زد، طاقت بدنم از دست رفته بود از در عملیات قبلی دستم مورد اصابت لوله دشمن قرار گرفته بود؛ با ترکش و گلوله دشمن دست ها و پاهایم زخمی شده بود گلوله ای هم به کلاهم اصابت کرده بود که بعدها زیاد به آن فکر کردم و افسوس خوردم که کاش کلاه نداشتم و شهید می شدم. البته ناگفته نماند خداوند به هر کس لیاقت شهید شدن نمی دهد. شاید باید می ماندم و در زمینه های دیگر امتحان می شدم اما حسرت شهادت بر دلم مانده است.
عراقی ها در حال پاکسازی منطقه بودند و ابتدا اسلحه ها را از میان بچه ها و زخمی ها و شهدا جمع آوری می کردند. اسلحه مرا هم از دستم کشیدند و فکر می کردند که من کشته شدم لذا جلوتر رفتند.
۲۴ ساعت بین شهدا افتاده بودم به خانواده ام فکر می کردم، به شهدای کنارم که نگاه می کردم غبطه می خوردم، از طرفی نمی توانستم حرکت کنم و پناه بگیرم. بیابان و برهوت بود و نه توان حرکت و نه قدرت تشخیص راه و پناهگاهی را داشتم.تشنگی امان مرا بریده بود.
فرشته هایی که بال گشودند
قمقمه آبم با ترکش ها تکه پاره شده بود برای رفع تشنگی با هزار زحمت و سینه خیز به سمت یکی از شهدا رفتم، قمقمه آب را از لباس شهید رمضانی جدا کردم اشک در چشمانم حلقه زد چهره ای مظلوم و مهربان. جنگ چه ناجوانمردانه است بهترین دوستانت نه بهترین فرشته های آسمانی را ازت می گیرد. غم از دست دادن رفقای مهربان و پر استقامت جانم را آتش زد. در مدرسه آموخته بودم شهدا زنده اند. با شهید کمی حرف زدم و درد دل کردم. از او خواستم که از خدا بخواهد جنگ بزودی پایان بگیرد و از طرفی برای من هم شهادت بخواهد. سپس آب قمقمه او را استفاده کردم و با سینه خیز برگشتم سرجای خودم.
خودم را به مُردن زدم
وارد سوم فروردین شدم، دم ظهر بود که کمی سینه خیز شدم تا خود را به شیار کم عمق کشاورزی برسانم که عراقی ها متوجه حرکت من شدند، صدای گام هایشان را حس می کردم. فهمیدم که به من نزدیک می شوند خودم را به مُردن زدم. چشمام را بستم و نفس را در سینه حبس کردم. مرا با پاهایشان چرخواندند، آن ها متوجه زنده ماندن من شدند چون ۲۴ ساعت قبل، از اینجا عبور کرده بودند و اسلحه مرا هم برده بودند؛ پس بنابراین بدن من باید بعد از ۲۴ ساعت سرد و بی روح می بود، چشمم را باز کردند با اینکه کمی پلک زدم ولی باز هم نفسم را در سینه حبس کردم تا متوجه نشوند، در مرحله بعد صدای ساییدن فلز را شنیدم و دستی بر روی گلویم آمد، آن ها می خواستند عکس العمل من را ببینند ولی باز هم نترسیدم و چشمانم را باز نکردم.
امّا حس کردم که می خواهند گلویم را ببرند و سر از تنم جدا کنم زیرا قبلا از جنایت ها و آزار و شکنجه دشمنان قبل از شهادت افراد، زیاد شنیده بودم. پیش خود فکر می کردم که یا شهید می شوم یا رهایم می کنند. اصلا به اسیری فکر نمی کردم.
اتفاق عجیبی بود
وقتی در جبهه بودیم فرمانده ما در مورد اسارت برایمان صحبت می کرد، آن زمان نوجوان ۱۶ ساله بودم و گوش نمی دادم و فکر می کردم عملیات داریم و یا پیروز یا شهید می شویم.
یکی از قوانین بین المللی نحوه اسارت در جبهه ها است، در این مبحث وارد نشدم، در حالی که باید وارد می شدم و می دانستم اگر روزی دشمن بخواهد اسیر بگیرد از میان افرادی که نقش بر زمین باشند با روش هایی پی می برند که شخص بی جان است یا زنده. اگر زنده بود او را اسیر می گرفتند.
در هر صورت فضا خیلی برایم روشن نبود بنابراین چشمهایم باز نکردم، ایده خاصی نبود گفتم رهایم می کنند و می روند یا یک گلوله به سرم می زنند.
فکر می کردم اگر چشمانم را ببندم عراقی ها فکر می کنند زنده نیستم و دست از سرم بر می دارند. اینجا نکته ای را متذکر شوم که انسان تا به یقین نرسد دچار ترس و هراس است. امّا بچه های جنگ حتی اگر به گروکان گرفته می شدند، بیم هر لحظه کشتنشان را هم نداشتند چون یقین و باور قلبی داشتند که شهید یا پیروز می شوند.
شهید حججی شهید مدافع حرم را ببینید زمانی که دشمن او را گروگان گرفت از ته قلبش می دانست که او را می کشند و در جلوی دوربین لبخند زد امّا ذره ای از اهریمنان ترس نداشت این گویای این بود که شهید مدافع حرم برای خدا و برای ایجاد امنیت حرم حضرت زینب (س) رفته بود او جانش را برای هدف ایده آلش ( خدا و ائمه اطهار) ناقابل می دانست. همین خاری بر چشم دشمن است.
بنابراین زمانی که صدای ساییده شدن فلز را شنیدم باز هم عکس العمل نشان ندادم و از اینکه کشته شوم هم هراسی نداشتم، برای آن ها مهم بود که نیرویی را اسیر بگیرند نه از روی جنبه انسان دوستی که به دلیل قوانین بین الملل و اینکه هر چه اسیر بیشتر داشته باشند برگ برنده ای بیشتر در دست خواهند داشت.
آن ها می توانستند مرا بکشند امّا مرا تشنه اسیر گرفته بودند. همان روز در عملیات فتح المبین نزدیک ۵۰۰ نفر از رزمندگان ایران را اسیر گرفتند.
پزشکی که مخالف صدام بود
یک لحظه صورتم خنک شد آن ها به این یقین رسیده بودند که من زنده ام امّا می خواستند که من خودم تسلیم محض آن ها شوم؛ در ترفند آخرشان آب به صورتم ریختند و رفتند؛ باز هم عکس العملی از من مشاهده نکردند؛ امّا چند لحظه بعد صدای نزدیک شدن گروهی دیگر را شنیدم آنها مرا بلند کردند و گذاشتند روی برانکارد و با آمبولانس به درمانگاه عراق اعزام کردند؛ چند روز بعد در بیمارستان نیروی هوایی تحت عمل جراحی قرار گرفتم.
یکی از پزشکان بیمارستان شیعه و انسان خوبی بود او ضد صدام بود امّا به اجبار صدام کمی ( علیرغم میل باطنی) با اسرای ایرانی بدرفتاری می کرد هر از گاهی چشم ماموران را دور می دید با بچه ها خوب بود و به آن ها رسیدگی می کرد.
آزمایشگاهی که خدا برایمان تدارک دیده بود
بعد از اینکه زخم هایم مداوا شدند؛ مرا به استان الانبار کشور عراق بردند. صدای اذان از شهر به گوشم می رسید، وارد دوران اسارت شدم؛ هشت سال و چهار ماه و ۲۳ روز اسارت از سه فروردین سال ۶۱ تا ۲۶ مرداد سال ۶۹ طول کشید و دوره پرتلاطم و پر از ماجرا و سختی ها و دشواری های مادی و شیرینی های معنوی برایمان رقم خورد.
عکس واقع در اردوگاه موصل عراق از بالا نفر اول سمت راست مجید فصیحی هرندی
دنیای تلخ و شیرین واقعی
تلخ و شیرین مزه ای نیست که بشود آن را فهمید. تعبیری که از آن می شود داشت از نظر مادی بسیار تلخ و از نظر معنوی بسیار شیرین بود
بهترین رفقای ما دوستان دوره اسارت بودند و بهترین مکان در دنیا از نظر معنوی همان اردوگاه بود. بهترین ارتباطاتی که ما ادم ها می توانیم داشته باشیم بین ما و دوستان در اسارت بود همه این ها برگرفته از فرهنگی بود که بر اساس آن انقلاب کل گرفت، فرهنگ دفاع از ناموس و کشور، فرهنگ ایجاد امنیت و فرهنگ شهادت در وجود همه بچه ها وجود داشت و همین یکپارچگی و اتحاد بچه ها را به همراه داشت.
بُعد تلخ اسارت
شکنجه و کتک، کمبود لباس و امکانات، گرسنگی، کمبود مسایل رفاهی و دیگر مسائل در دوران اسارت همراه ما بود این ها تلخ است و مادی.
به عبارتی یعنی هیچ موقع شما احساس سیری ندارید، در انتخاب و پوشیدن لباس تنوع ندارید، جای خواب ۷۵ سانتی متر مساحت بود و تنوع غذایی نداشتیم.
انواع و اقسام میوه در اختیارتان نبود و زمانی که میوه توزیع می کردند مثلا یک میوه مانند انار یا پرتقال برای چند نفر می دادند، گوشت از کیفیت کم برخوردار بود و میزان کمی غذا می دادند در حدی که از گرسنگی نمیریم، در زمستان مشکل سرما و در تابستان مشکل گرما جود داشت، دوری از خانواده و درمان و این ها بماند.
خرما و استغفار
یک شب مقداری خرما برای اردوگاه و اتاق ما آوردند و یکی از اسرا مسئول تقسیم شد، ابتدا یک دانه برداشت و خورد، بقیه را بین اسرای دیگر تقسیم کرد و در حالی که هر شخص باید یک دانه بر می داشت. به نفر آخر نرسید. تقسیم کننده، از اینکه خرمای اول را خورده و حق اسیر را ضایع کرده بود تا چند روز فشار روحی و روانی داشت و مدام استغفار می کرد و این استغفار به او آرامش داد.
۶۰۰ ضربه کابل ضخیم و سوزاندن کف پا با اتو
یکی از تلخی های دوران اسارت مشاهده شکنجه دوستانمان از جمله امیر شاه پسندی جوان ۱۷ ساله کرمان بود؛ داستان از این قرار بود که برای اجرای هر برنامه فرهنگی، هنری و مذهبی و یا هر برنامه دیگر چند نفر گرد هم جمع می شدند و برای کل جمع اسرا برنامه ریزی می کردند، عراقی ها می خواستند شخصی که برنامه ها را مدیریت می کند ر اشناسایی کنند، امیر شاه پسندی که جوانی ۱۷ ساله بود را بازخواست و مورد شکنجه قرار دادند امّا او مقاومت می کرد.
در یکی از شکنجه ها ۶۰۰ ضربه کابل ضخیم به او زدند و کف پاهایش را با اتو سوزاندند امّا نتوانستند اطلاعاتی از او بگیرند. امیر بدنی نحیف و لاغر داشت و می توانست اسم ۴ یا ۵ نفر را بگوید و از شکنجه خلاص شود استقامت او بی نظیر بود. حدود ۴۰ روز پاهایش پانسمان بود و راه نمی رفت.
بُعد شیرین اسارت:
اما در مقابل، شیرینی های معنوی در آن اردوگاه حاکم بود، جامعه ای همگن و از نظر معنوی مدینه فاضله بود؛ یعنی اگر آن ارتباطاتی که انجا بود اگر در جامعه کنونی جاری و ساری باشد خیلی از مشکلات را نخواهیم داشت، بچه های جنگ در اسارت صداقت، دوستی، مهربانی و همدلی و یکرنگی نسبت به هم داشتند، در انجام کارها پیشرو و داوطلبانه بودند از قوی کمک می گرفتند و به ضعیف کمک می کردند.
وجود حجت الاسلام ابوترابی از الطاف الهی
این ها را مرهون آموزه های دینی در بحث مسایل فرهنگی، ائمه و دین هستیم. در اسارت هر کسی جایگاه خود را بدون هیچ حاکمیتی داشت، حرف شنوی از افراد موثر را داشتیم.
از جمله کسانی که در دوران اسارت بر روح و جسم بچه ها تأثیر مثبت داشت مرحوم حجت الاسلام سید علی اکبرابوترابی بود. وی نماینده امام در یکی از لشکر های جبهه بود و به اسارت درآمد و وجود ایشان در دوران اسارت از الطاف خفیه الهی بود.
ممکن بود به دلیل ندانستن خیلی از مسایل، مشکلات همچو کوهی بر سرمان آوار شود، که ایشان در هر زمینه ای با به کارگیری حد اعتدال جلوی تندروی ها و کندروی ها سد ایجاد می کرد.
در واقع حد اعتدال و حد وسط آنچه را که یک فرد در آن دوران برای سالم ماندن جسم و روح باید انجام می داد را رعایت می کرد و به ما هم می آموخت.
هرچه روح تقویت شود جسم هر چند ضعیف باشد با روح همراهی می کند؛ در حالی که اگر جسم در فربگی و تن پروری به سر ببرد در مقابل روح دچار ضعف و مشکل می شود. و ما این را در اسارت آموختیم و در زندگی آینده هم به کار گرفتیم.
وجود حجت الاسلام ابوترابی در اسارت ، باعث شد دوران خوبی فراهم شود. اگر از ترابی صحبت می کنیم و از تاثیرگذاری ایشان حرف می زنیم با حرف و کلام نبوده یعنی ایشان آنچه را که می گفت در عمل چند قدم جلو بود و اگر از بخشش، مهربانی و از خدمت و دینداری و ولایت ائمه و وطن پرستی صحبت می کرد خودش در عمل پیشتاز بود و عمل را ثابت می کرد که می تواندالگویی برای همه کسانی باشد که در هر جایگاهی قرار دارند اعم از والدین، معلم، مدیران کشور، نمایندگان مجلس و هر کسی که مردم به اونگاه می کنند و به ارزش های مورد قبول جامعه اگر عمل کند به صورت نمادهایی در دل مردم و پیروان رسوخ می کند و سعی می کنند در زندگی شان عمل کند .
آموخته های اسارت
اسارت به ما آموخت که جامعه برای رسیدن به اهداف متعالی اش، به بزرگانی در جامعه نیاز دارد که عمل و رفتار و کردارشان الگوی موثر برای بقیه باشد. رفتار و سکنات مدیر برای ارباب رجوع مهم است اگر یک مسئول شایسته رفتار کند خوبی ها و مهربانی های او به ارباب رجوع منتقل و در جامعه اشاعه پیدا می کند.
این مدرسه به ما آموخت که اگر آسیبی در جامعه وجود دارد نباید دنبال علت و معلول آن در دوردست باشیم با کمی دقت در عمل و رفتارمان آن آسیب اصلاح می شود.در آنجا بیشتر انس با قرآن بودیم و اکثر آیات و روایات را که می خواندیم آرامش عجیبی سراسر وجدمان را فرا می گرفت.
از کارهای جنبی به نقاشی می پرداختم و آن ها را برای خانواده ام از طریق صلیب سرخ می فرستادم.
یاد گرفتیم باهم بودن و همدلی می توان یک صدا مشکلات را حل کرد، اگر برگردیم به اعتقادات و ارزش های دینی و میهنی، که انقلاب اسلامی بر اساس آن پایداری، شکل گرفت دشمن به راحتی نمی تواند ما را شکست دهد.
حیرت صلیب سرخ
یک روز چند نفر از صلیب سرخ برای بازدید به اردوگاه ما آمدند و پرسیدند که چه عاملی باعث متفاوت بودن اردوگاه شما با دیگر اسارت گاه ها است؟
جواب ما این بود: ما که جنگ را شروع نکردیم دشمن به خاک مان تجاوز می کرد و با دفاع ما مواجه شد؛ ما از میهن، ناموس کشور، ارزش های انقلاب و اسلام از نهضت امام حسین (ع) دفاع کردیم؛ حال که دستگیر و محبوس شدیم باید تا حد ممکن سلامتی جسم و روان را حفظ کنیم یا برمی گردیم به وطن مان یا شهید می شویم.
عزاداری زنان در اردوگاه
چهار زن ایرانی که در جبهه به مصدومین و آسیب دیدگان خدمات ارائه می کردند هم اسیر شدند و در کنار اردوگاه ما محبوس بودند؛ شب تاسوعا که ما عزادرای می کردیم گریه و عزاداری این چهار خانم هم اوج گرفت تا حدی که افسران عراقی و نیروهای بعثی متوجه عزاداری ها شده و بچه ها را کتک زدند و شکنجه کردند.
یک روز هم یکی از سربازان عراقی نگاه چپ به یکی از خانم های اسیر ایرانی کرده بود که مورد واکنش شدید بچه های ما واقع شد و اعتراض کردیم که حق ندارند ناموس ما نگاه کنند.
حتی زن خبرنگار هندی که سراغ ما آمد و علت را پرسید؟ در جواب گفتیم سرباز عراقی متعلق به کشور عراق است آن خانم اسیر، متعلق به ایران و ناموس ما است حق ندارد کسی به ناموس کشور ما حتی نگاه کند.
اردوگاه خاص بچه های ۱۴ تا ۱۹ سال
ما در سال های ۶۱ تا ۶۳ در سه اردوگاه زندگی کردیم که در یک اردوگاه بچه های کم سن و سال ۱۴ تا ۱۹ سال بودند. من اون موقع مسئول این آسایشگاه بودم هر اتاق ۶۰ نفر بودند ظرفیت هر اتاق هم ۱۵ نفر بود اتاقی با پهنای کوچک که بچه ها کیپ در کیپ هم و چسبیده می نشستند یا می خوابیدند. امکانات اسارت بسیار محدود و ناچیز و در حد شکنجه های روحی و روانی بود.
ستاره هایی از رفسنجان
تا پایان جنگ هم ستاره های درخشان زیادی از استان کرمان و رفسنجان در این لشکر با حضور نورانی خود موجب استقامت و پایداری بچه های جنگ شدند؛ تعدادی از ستاره های رفسنجان از جمله سردار شهید حاج علی محمدی پور، شهید عباس پور، مجید زینلی، سردار امینی و ۲۸ شهید لاهیجان از توابع رفسنجان، ۲۵ شهید از منطقه نوق رفسنجان و در مجموع رفسنجان بیش از ۹۰۰ شهید در راه انقلاب و آرمان های اسلام تقدیم کرده است.
بیش از ۲۵۰۰ جانباز در شهرستان داریم و قریب به ۱۹۰ نفر آزاده که با صبر در اردوگاه و شکنجه های رژیم بعث عراق تحمل کردند و این نظام را یاری و حمایت کردند.
رزمندگان و بچه های جنگ آن دوران خون و گلوله؛ لاله هایی بودند که با اعتقاد به ارزش های مقدس شان و ایمان به خداوند، در دفاع از این ارزش ها با دشمن پیکار کردند و شکفتنند و به ما آموختند " به هر میزان به ارزش هایی که در جامعه به آن عقیده داریم عمل کنیم، گل هایی می شکفد از آن ارزش ها".
نظر شما