این روزها بیشتر از کسانی سخن به میان میآید که بی ادعا بودند و عاشق ایران، بیشترشان سن و سال آنچنانی هم نداشتند اما برای دفاع از خاک میهن سر ازپا نمیشناختند و در مجموع نسل پرافتخاری برای خود و ملت خود رقم زدند. همان جوانهایی را میگویم که در جبههها و هشت سال دفاع مقدس بزرگ شدند.
بزرگ شدن و مرد شدن شاید تعاریف متفاوتی داشته باشند اما بد نیست به خودمان یادآوری کنیم؛ در عصری جوانانی داشتیم که در خاکهای سرخ و کوهستانهای سرد، حماسهها آفریدند که بیان دلاوریهایشان کار هر نویسنده و اهل قلمی نیست. متحیر میشوم از اینکه یک جوان ۱۵ و ۱۶ ساله در لحظه مناسب به هر طریقی که شده خود را به خط مقدم نبرد با دشمن متجاوز میرساند، نه برای کسب عنوان و شهرت بلکه برای عقیده، عقیدهای برآمده از مکتب امام حسین (ع) که به آنها درس ایستادگی و آزادگی داده بود. پس رزمنده شدند و جانبرکف در مقابل استکبار جهانی ایستادند و با هشت سال مقاومت، خاک و ناموس وطن را حفظ کردند. آنها مدعی چیزی نبودند اما در مقابل دشمن، سلحشورانه رجز میخواندند و سینه سپر میکردند.
چند روز قبل در یکی از ادارات جنوب سیستان و بلوچستان کاری داشتم و همانجا مرد تقریبا میانسالی را دیدم، باهم گپ و گفتی داشتیم و در بین صحبتهایش متوجه شدم دوران دفاع مقدس را درک کرده است، فرصت حرف زدن کوتاه بود اما خواستم خاطرهای از آن دوران طلایی برایم بگوید. ازآنجا که ثبت خاطرات دفاع مقدس به عنوان بخشی از یک هویت دارای اهمیت است، خواندن خاطره این رزمنده بسیجی از هشت سال دفاع مقدس را به شما هم پیشنهاد میکنم.
مُطَلِب منتظری خاطرهاش را به صورت خلاصه برایم تعریف کرد. او گفت: اوایل سال ۱۳۶۶ که جوانی ۱۶ ساله بودم، به پادگان رفتم و بعد از گذراندن دوره آموزشی سخت و فشرده در پادگان گوهر باران استان مازندران همراه با سایر رزمندهها به جبهه اعزام شدیم.
وی ادامه داد: بعد از تقسیم نیروها من و ۱۲۰ نفر دیگر را به مریوان در استان کردستان در پادگان چناره و در آخر به دستههای پنج نفره به پادگانهای مرزی که در کوهها و قلهها بود فرستادند.
منتظری افزود: جایی که مستقر شده بودیم گلیکران نام داشت که در مسیر اصلی تردد گروههای مختلف ضد انقلاب بود، این مکان به علت موقعیت استراتژیک و حساسی که داشت، هر بار که با منافقین درگیر میشدیم شهید و یا زخمی داشتیم.
به گفته او: حدود یک ماه که در پادگان بودیم و با انواع درگیریها آشنا شده بودیم، قله کران به علت درگیری زیاد و حفظ این مکان دور تا دور پادگان به جز یه ورودی تماما مین گذاری شده بود.
مُطَلِب گفت: ماجرا از جایی شروع شد که حدود ساعت ۱۲ ظهر نوبت من بود که در محل ورودی پادگان نگهبانی بدهم، یکباره درگیری از سه جناح شروع شد، در آن لحظه شدت آتش به قدری زیاد بود که بیرون آمدن از سنگر واقعا دل شیر میخواست، در همین حین متوجه شدم که تعدادی از گروهکهای ضدانقلاب، محل امن ورودی پادگان را پیدا کردهاند.
وی افزود: با توکل بر خدا و اینکه میدانستم اگر به پادگان برسند، همه را شهید میکنند، تیربار را برداشتم و خودم را به نزدیکترین مکانی که گروهکها مستقر بودند رساندم، شروع به تیراندازی کردم و با کمک همرزمهایم بعد از حدود ۲۰ دقیقه درگیری شدید و مقاومت، توانستیم دشمن را از پادگان بیرون ببریم، یک نفر از آنها به هلاکت و دو نفر دیگر زخمی شدند.
«من در آن درگیری یک لحظه تصور کردم که نمیتوانم جلوی این درگیری بایستم اما خودم را باور کردم و ایمان داشتم که خداوند در همه جا حامی و نگهدار بندگانش است»
فرصت برای صحبت بیشتر فرآهم نبود و با یک عکس از او خداحافظی کردم.
تصویرِ امروزِ همان مطلب ۱۶ ساله که در ابتدا مشاهده کردید