۲۶ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹
کد خبر: 84684690
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

این روزها دنیای ما که خیلی شلوغ است، دنیای شما را نمی‌دانم

تهران - ایرنا - دور و برش پراست از سبزه و گل، شیرینی ونقل هم آورده است، گلاب هم زیرنورآفتاب برق می زندو با وجود روشنایی روز دوتا شمع روشن کرده، خودش زل زده به قاب عکس، چشم از آن بر نمی دارد، خیلی مهربانانه دستی روی عکس داخل قاب می کشد و گویی غبار دوری را از آن می زداید...

صبح زود آفتاب نزده از خانه بیرون زده بود، گمان می کرد وقتی برسد، فقط خودش باشد، اما وقتی رسید دید خیلی ها آمده بودند، حتی خیلی ها قبل از آفتاب آنجا بودند، نفس بلندی کشید و وسایلی که همراه داشت را روی زمین گذاشت، با احترام دستمال سفیدی که داشت آغشته به گلاب کرد، گرد و خاکی که روی سنگ را گرفته بود پاک کرد، اما گویی دلش آرام نگرفت، آهی بلند کشید و باز هم با دست  سنگ را نوازش می کند، حال نوبت تزیین است، سبزه را وسط می گذارد، کنارش گلدان گل می گذارد و یک تنگ کوچک آورده و ماهی قرمز درونش بی خیال دنیا، این طرف و آن طرف می رود، تنگ را کنار آیینه می گذارد و غبار آیینه را می گیرد و دو طرف آیینه شعمدان گذاشته و کمی آن طرف تر هفت سین را کامل کرده و پایین دست همه اینها هم دوتا جعبه شیرنی و شکلات و البته یک دیس تزیین شده هم حلوا و خرما.

اینها را که گذاشت و خیالش راحت شد، آرام چهار زانو نشسته کنار منزل ابدی دلبندش، چادرش را کمی جلو می کشد، عینکش را صاف می کند، دستمالی که در مشتش بود را می فشارد، صدایش را صاف می کند و آرام، اما لرزان می گوید مادر سلام.

منتظر جواب سلام نمی ماند و می گوید حالت چطوره، مادرخیلی دلم برات تنگ شده بود، می دونی چندمدت نیامده بودم، یه وقتی نگی تا حالا کجا بودم، صبح زود آمدم که تو را بیشتر ببینم و با خودت تنها باشم، بچه ها هم کم کم می آیند... وقتی می گوید انگارجوابش را هم می شنود و خرسند می شود، هنوز چشمش به چشمان مهدی است که حالا سالهاست در چهار چوب قاب عکس اسیر شده است، اما مادر او را رها می بیند و با گوش دل صدای شهیدجوانش را که حال اگر بود دهه پنجم عمرش را تجربه می کرد را می شنود، عکس پسرش را نوازش می کند، درست مثل زمانی که مهدی کودک بود و برای برخاستن از خوب روی پیشانی اش بوسه می زد و بیدارش می کرد، حالا دلش آرام گرفته، آهی بلند از ته سینه اش می کشد، اما قطرات اشک آرام از گوشه های چشمش جاری می شود و با کف دستش اشک هایش را پاک می کند و با لحنی آرام می گوید، مادر ناراحت نشو خیلی دلم برات تنگ شده بود، تو که رفتی و جایت را گرفتی، اما ما هنوز اسیر دنیاییم، آنقدر مشغولیم که حساب روز و ماه از دستمان در رفته، حالا هم که آخر سال است و همه جا شلوغ است و همه مشغول کارهای خودشان هستند، بچه ها توقع دارند سور و سات عید را فراهم می کردم، مادر، این روزها دنیای ما که خیلی شلوغ است، دنیای شما را نمی دانم، اما با همه شلوغی ها، همیشه دلم پیش توست و آمده ام که ببینمت و دیدارهامون برای سال نو تازه شود.

بهشت زهرا غلغله است انگارهمه امروز اینجا هستند، انگار همه دلبستگی ای دارند آمده اند تا در پایان سال بعد از خانه تکانی و رفت و روب و خرید شب عید، دل را خانه تکانی کنند و چه بهتر که این خانه تکانی در کنار مزار عزیزان سفرکرده باشد، امروز پنجشنبه آخر سال است و دیدار با مسافران دیارباقی و نثار فاتحه و سلام و صلوات هم یکی از آداب استقبال از سال نو نزد ما ایرانیان است.

 پنج شنبه ها و بخصوص پنجشنبه آخر سال که می شود، ثانیه هایمان سخت بوی دلتنگی می دهد، می خواهیم فارغ از هیاهوی روزهای پایان سال ساعتی هم با عزیزان سفرکرده، پدربزرگ ها ومادربزرگ ها و پدر و مادران و خواهرو بردار و فرزندان آسمانی خلوت کنیم و با انجام نمادین این دیدار، سنگینی غم فراق را سبک کنیم و حتی در بهترین و شاد ترین لحظات زندگی و برای ورود به سال نو آنها را در کنارمان احساس کنیم.

این روزها دنیای ما که خیلی شلوغ است، دنیای شما را نمی‌دانم

پدری آمده است و دست گلی در دست دارد و خم شده سنگ قبر فرزندش را می بوسد، فرزند شهیدی آمده که زمان شهادت پدر دو -سه ساله بود و حالا به اتفاق فرزنداش آمده،   آمده رشادت ها و دلیر مردی های پدرش را برای فرزندانش بازگو کند و هر چند که پدر نیست، اما آمده تا آن پیوند عاطفی بین پدربزرگ و نوه را برقرارکند.

مادری جوان آمده، کنارش دو کودک حدود هفت تا ده ساله نشسته اند و بچه ها هرکدام دسته گلی در دست دارند و آرام و با احترام سرسنگ مزار می گذارند، اشک در چشمانان حلقه زده مادر بغضش را فرو می خورد و به بچه ها می گوید به بابا سلام کنید و بچه ها فقط سرتکان می دهند، مادر چند شکلات به آنها می دهد و آنها را به بهانه بازی دور می کند و حالا نوبت خودش است که دل تنگی های یک سال دوری را برای همسر سفر کرده اش باز کند و بگوید بی حضور او چه بر او گذشت.

کمی آن طرف تر دور یک مزار دیگر چندین نفر جمع اند، خوب که نزدیک می شویی می بینی مادر بزرگی مهربان در اینجا به خواب رفته و دختر ها، پسرها و نوه هایش آمده اند برای عید دیدنی و بعضی ها هم کنار مزار مادر مثل خانه مادری نشسته اند، آنقدر در چشمانشان شوق دیدار می بینی که گویی مادر با چادر سفید نمازش در بین آنهاست و همه حرف هایشان را می شنود، هر کدامشان حتما رازها و ناگفته هایی که به هیچکس نمی توانند، بگویند دارند، اما با مادر میان می گذارند و مادر هم سرا پا گوش است می شنود و وقتی گفتند، آرام می شوند و اطمینان پیدا می کنند و به قولی سبک می شوند.

این روزها دنیای ما که خیلی شلوغ است، دنیای شما را نمی‌دانم

امروز بهشت زهرا و دیگر آرامگاه ها درسرتاسر کشور مملو از جمعیت است و همه برای تازه شدن دیدارها با مسافران آسمانی آمده اند، امروز بهشت زهرا، شهر بهشتیان است و شهر عقده گشایی از حجران سفر عزیزان.

اگر چه جایشان در بین ما خالی است و هرگز از دلهایمان بیرون نمی روند و اگرچه دلمان خیلی برایشان تنگ شده است، دوست داشتیم که بودند و می گفتیم و می گفتند و می خندیدیم و می خندیدند، اما هزاران افسوس که رفته اند، اما با آمدن برسر مزارشان آنها را حس می کنیم و انگار که کنارت هستند و حرفایت را می شنود و به تو را دلداری می دهند و بعد از تازه شدن این دیدار سبک می شوندو دلتنگی ها کمتر می شود و می رود تا دیدار بعدی.

زندگی ماشینی و ترافیک شهری و شلوغی و دغدغه های روزمرگی و اما این روزها هم ازدحام پایان سال همه دست به دست هم داده اند که برخی از مراودات را فراموش کنیم، از سویی دیگر مشکلات اقتصادی و جولان ویروس شاخدار و تاخت و تاز آن در شهر و کرونایی که بلای جان انسان شده است و تمام رفتارهای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی ما را تحت الشعاع قرار داده، کمتر مجالی می ماند حتی برای زنده ها و تا در کنار هم باشیم از با هم بودن لذت ببریم، تا چه رسد به عزیزان سفر کرده، اما با همه دغدغه و روزمرگی های زندگی می شود وقتی هم خالی کرد برای لذت بردن از زندگی و تجدید دیدارها چه با آنهایی که هنوز داریمشان و چه آنهایی که رفته اند.

 پنجشنبه آخر سال؛ پیوند ناگسستنی شادی و غم و است که به درستی در هم آمیخته است، غمی از روی نبودن عزیزان و شادی از دیدار آنها و رفتن به سال نو با هزارو یک آرزو، دعاهایی و  انرژی هایی که از آنها می گیریم و مهیا می شویم برای یک سال دیگر.

کم کم بهار دارد از راه می رسد و بانگ آمدنش در کوه و برزن می پیچد، همه چیز دارد نو می شود، رخت ها، دلهایمان، روزها و سال هایمان، حتی درختان هم کلاه شکوفه بر سر می نهد و مارا به شادی و نشاط دعوت می کنند، رسم و رسوم عید، بوی عیدی، بوی کاغذ رنگی، بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو و یاس جانماز ترمه مادر بزرگ و شادی شکستن قلک پول و خرید لباس عید و برق کفش جفت شده تو گنجه ها که همه حال و هوای عید را دارد و با همه چیزهایی که زمستون را سر کردیم و خستگی ها مون در کردیم و حال نوبت بهار است و با دلی آرام و شاد پر ازمهر محبت به هم راهی سال دیگر شویم.

امیدورایم سالی پر از مهر و محبت و برکت و سلامتی، بهترین و مهترین ارمغان سال نو برای همه  باشد و در سال نو با هم همراه شویم و قدر با هم بودن را بدانیم که بهارآمد و این بهار ها هم یکی از پس دیگری خواهند گذشت و آنچه می ماند یاد نیک است.

آمد بهار ِ جان‌ها ای شاخ ِ تر به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر! به رقص آ

ای شاه ِ عشق‌پرور مانند ِ شیر ِ مادر

ای شیر! جوش‌در رو. جان ِ پدر به رقص آ...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha