به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، این زن ژاپنی که پس از مسلمان شدن نام خود را به سبا بابایی تغییر داد، تنها مادر ژاپنی است که فرزندش محمدبابایی در جنگ تحمیلی به شهادت رسید. او کتابی با نام مهاجر سرزمین آفتاب نوشت.
سه خاطره از این کتاب در پی میآید:
صبح خونین
صبح روز هفدهم شهریور، وقتی از خیابان نیروی هوایی قصد رفتن به باغ دماوند را داشتیم مردم برای یک راهپیمایی عظیم از کوچه پس کوچهها به خیابان اصلی میآمدند تا در میدان ژاله اجتماع کنند. به آقا [همسرم] گفتم: برگردیم و به این مردم ملحق شویم.
اما آقا گفت: محل اجتماع مردم به خانه ما هم نزدیک است. شرایط خوبی نیست، امروز برویم دماوند، فردا برمیگردیم.
خبر این کشتار عمومی زود پیچید. پای ماندن در دماوند را نداشتیم. حتی نخواستیم تا صبح بمانیم. سوار ماشین شدیم و غروب برگشتیم. رادیو روشن بود و نخستوزیر داشت کشتار مردم در میدان ژاله را توجیه میکرد.
صبح روز بعد به خیابان رفتیم و دیدیم مأموران حکومتی داشتند لختههای خون را از کف آسفالتها میشستند. با بلقیس [دخترم] به صف تظاهرات مردمی پیوستیم. درحالیکه همچنان صدای تیراندازی از دور و نزدیک میآمد، صدای مردم بلندتر از گلولهها بود. فریادی که همه ما را با خود همراه میکرد که بگوییم: قسم به خون شهدا، شاه تو را میکشیم. از آن روز میدان ژاله، میدان شهدا نام گرفت.
بد و بیراه یک کمونیست به روحانیت
با پخش خبر بازگشت امام به ایران، ولولهای به پا شد. من از عمق جان مشتاق دیدن سیمای امام بودم. او را از تلویزیون در فرودگاه امام وقتی از پلههای هواپیما پایین میآمد دیدم. نورانیت، وقار و آرامش او مجذوبم کرد. مسیری را با ماشین رفتیم. از جایی ماشین نتوانست جلوتر برود. پیاده شدیم و به سمت بهشتزهرا دویدیم.
آنقدر راه رفتیم و دویدیم که کف پایم تاول زد و یک انگشت پایم به کفش گرفت و خونمرده شد. فقط ما پیاده نمیرفتیم. جمعیت از هر طرف به محلی که امام سخنرانی میکرد میرفتند. به بهشتزهرا که رسیدیم عدهای داشتند برمیگشتند. مراسم تمام شده بود. رفتن بیفایده بود. امام را ندیده بودیم.
وسیله نقلیه بود. مقداری که پیاده رفتیم یک پیکان جلوی ما ترمز کرد. راننده مردی بود با یک صورت گرد و گوشتی و سبیل مارکسیستی، درست شبیه خسرو گلسرخی که محاکمهاش را در تلویزیون دیده بودم. اتفاقاً او هم مارکسیست بود. من دخترم را که با چادر دید شروع به بحث سیاسی کرد. در لابهلای تحلیلهای سیاسیاش چند بار به روحانیت بدوبیراه گفت. سعی کردم با او بحث نکنم. من و بلقیس کمی از او ترسیده بودیم. بهجای مناسبی که رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدیم.
برخلاف ایرانی ها، احساساتی نمی شویم
روز بعد خبردار شدیم که امام در مدرسه علوی مستقر شدهاند و مردم برای دیدنشان به آنجا میروند. به آنجا رفتیم. از مقابل امام که طبقه بالای مدرسه ایستاده بود و برای مردم دست تکان میداد با شعار درود بر خمینی بتشکن و ذکر صلوات عبور کردیم.
فردا سرخوش از این دیدار، با بلقیس به مدرسه علوی رفتیم. طرفداران سازمان مجاهدین خلق در کنار روحانیونی که تعدادی از آنها را میشناختم داخل محوطه بودند. بلقیس دوستان زیادی داشت که طرفدار سازمان مجاهدین خلق بودند. آنها بهظاهر کنار روحانیون ایستاده بودند اما روحانیت و حتی امام را مرتجع و سد راه انقلاب میدانستند. من و بلقیس با وجود آشنایی که با بعضی از آنها داشتیم از آنها فاصله گرفتیم.
نژاد ما ژاپنیها طوری است که برخلاف ایرانیها، برای نقل یک واقعه احساساتی نمیشویم، اما آن روز با فارسی دستوپاشکسته درحالیکه اشک در چشمانم حلقهزده بود از امام برای آقا تعریف کردم و گفتم دوست داشتم من هم یکی از آن پاسدارانی باشم که جلوی امام ایستاده بودند که اگر ساواکیها تیراندازی کردند تیر به من بخورد.
منبع:
مهاجر سرزمین آفتاب، خاطرات کونیکویا مامورا( سبا بابایی)، مترجمان: حمید حسام مسعود امیرخانی/ با مقداری تلخیص
نظر شما