۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹
کد خبر: 84898159
T T
۷ نفر

برچسب‌ها

فرزند شهید: ۳۱ سال با تصویر پدرم زندگی کردیم

۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹
کد خبر: 84898159
فرزند شهید: ۳۱ سال با تصویر پدرم زندگی کردیم
تصویر استقبال از خانواده شهید علی فرج پور در همدان در سال ۱۳۹۳

تبریز - ایرنا - فرید فرج پور، یکی از سه فرزند شهید علی فرج پور است که می‌گوید او و دیگر اعضای خانواده به مدت ۳۱ سال تنها با تصویری از پدرش زندگی کرده‌اند.

به گزارش ایرنا، ظهر یک روز پاییزی به بهانه هفته دفاع مقدس و با دعوت سازمان بسیج رسانه آذربایجان شرقی، خانه شهید فرج پور در کوی شمعچیان را دق الباب کردیم تا برای ساعتی افتخار حضور در جمع گرم و صمیمی شان را داشته باشیم.

فرید، فرزند ارشد شهید علی فرج پور که از جمله همکاران رسانه ای ما در خانواده بزرگ رسانه های آذربایجان شرقی است، تا دم در ورودی مجتمع مسکونی محل اقامت مادرش پایین آمده بود و مثل همیشه با خوشرویی و خوش و بش ما را پذیرفت.

وارد آپارتمان محل سکونت شهید فرج پور که شدیم، سادگی خانه و مهربانی همسر وی ما را خوشامد گفت؛ چیدمان آراسته و ساده منزل، صمیمیت ویژه ای را به میهمانان می بخشید که زیبایی آن با تصویر جا خوش کرده در دیوار روبرو از شهید، دوچندان می شد.

خانم محدث، همسر شهید فرج پور که مفاصل پایش را عمل جراحی کرده و بر بستر بیماری بود، با خوشرویی تمام ما را پذیرفت و پس از دقایقی، صحبت ها درباره جبهه و جنگ، گُل انداخت؛ بدیهی است که شیرین ترین نکات آن مربوط به ذکر خاطرات از زندگی خانواده شهید پروری بود که بانوی خانواده از ۲۴ سالگی و در هنگامی که به قول ما تُرک ها، «گلین توکی اوزوندیدی» (موی عروسی بر رخسارش پریشان بود)، بار سنگین پرورش سه کودک قد و نیم قد را بر دوش کشید.

علی راه شهادت را خودش انتخاب کرده بود

خانم محدث درباره همسر شهیدش گفت: علی عاشق جبهه و شهادت بود و با اینکه در چندین عملیات شرکت کرده و مجروح شده بود، از راهی که در پیش گرفته بود، دست بر نمی داشت؛ حتی یک بار خودش گفت که اگر من بروم و برنگردم، این بچه ها چه می شوند که من گفتم که این حرف ها را به خودت بگو.

وی افزود: همسرم آخرین بار چهار اسفند ماه ۱۳۶۲ برای شرکت در عملیات خیبر ما را ترک کرد و راهی جبهه شد. فروردین ماه دیگر خبری از او نداشتیم و نگران شدیم. همه جویای احوال او بودند، اما هیچ کس خبر نداشت. بعد از گذشته ۴۰ روز گفتند مراسم ختم بگیریم و مراسم برگزار شد. البته بعدها آقای حیدر اکبرزاده گفت که او را در حین شهادت، بر اثر برخورد گلوله خمپاره با بدنش، دیده بود، اما به دلیل جوانی من دلش نیامده بود که واقعیت را بگوید و همچون رازی آن را در دلش خود نگه داشته بود.

وی ادامه داد: او آخرین بار زمانی به جبهه بازگشت که از قسمت سر مجروح شده بود و حتی برای اینکه سر و صدا اذیتش نکند، محل کارش را در کارخانه تراکتورسازی تغییر داده بودند. وقتی که گفتم با این تعاریف نباید دوباره به جبهه بازگردی، توجهی نکرد.

همسر شهید فرج پور اضافه کرد: در آن زمان خانه های سازمانی کوی لاله، به عنوان محل سکونت ما، بسیار خفه بود؛ نه فامیلی در آنجا داشتیم و نه کسی بود. وقتی علی از جبهه به خانه باز می گشت، بر روی تخت نمی خوابید و شب ها روی زمین به خواب می رفت و در پاسخ من که چرا روی تخت نمی خوابی، پاسخ می داد اگر جبهه را ببینی که بچه ها در چه شرایطی در میان مار و عقرب و روی سنگ و خاک به خواب می روند، دلت نمی آید در خانه روی تخت بخوابی. هر وقت حرف جبهه پیش می آمد، گریه امانش نمی داد و اشک چونسیل به پهنای صورتش سرازیر می شد.

وی توضیح داد: فردای روز طبیعت ۱۳۶۳ بود که پس از رفت و آمد پرتعداد دوستانش به در خانه مان، به سپاه رفتیم و دیدم که برادر شوهرم نیز که به تازگی به دیدار حق شتافته است، آنجاست؛ وقتی من او را دیدم، فریاد کشیدم که تو اینجا چه کار می کنی که پاسخ داد، هر چه با جبهه تماس می گیریم، خبری از علی نیست. مرا از آنجا به خانه پدرشوهرم بردند و دیدم که او ساک علی و برادرش را که وی هم زخمی شده بود، تحویل گرفته است. پس از آن فهمیدم که دیگر علی باز نمی گردد.

خانم محدث گفت: پس از آن، من ماندم و سه بچه قد و نیم قد و دنیایی از بی کسی. علی این راه را خودش انتخاب کرده بود. هر وقت حرف و دنیا و مافیها پیش می آمد، می گفت این جهان فایده ندارد. بارها رفت و برگشت تا اینکه برای همیشه رفتنی شد. همسرم خودش تعریف می کرد یک بار که به شدت مجروح شده بودم و داخل پوتین های سربازیم پر خون شده بود، در بیمارستانی در اهواز پزشکان از من قطع امید کرده بودند، اما خانم پرستاری با این استدلال که این خیلی جوان است، آن قدر با دستگاه شوک داده بود که قلبم احیا شد.

وی یادآوری کرد: هر چند برای علی مراسم ختم و چهلم برگزار کردند، اما چون خبری از پیکرش نبود، در سه دهه پس از آن من و فرزندانم هر روز به امید بازگشتش زندگی کردیم تا در نهایت سال ۱۳۹۳ فهمیدیم که عزیزمان به سوی معبودش پر کشیده است.

وقتی برای استقبال از پدرم به فرودگاه رفتیم، دیدیم که آزاده ای با پدرم همنام است

فرید فرج پور، فرزند ارشد شهید علی فرج پور نیز گفت: چون پدرم در تراکتورسازی کار می کرد، ما ساکن خانه های سازمانی در کوی لاله تبریز بودیم. وقتی که آزادگان به وطن باز می گشتند، یک روز که مادرم برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود، دیدم که ناگهان سر کوچه ما، شلوغ شد و انبوهی از جمعیت گرد هم آمدند. فهمیدم که رادیو اعلام کرده اسیری به نام «علی فرج پور»، همنام پدر شهیدم، بازگشته است و مردم به تصور اینکه او پدر من است، سر کوچه ما جمع شده اند. تنها از کارخانه تراکتورسازی، هشت اتوبوس آدم برای استقبال از او در فرودگاه تبریز آمده بود.

فرید افزود: هیچ یادم نمی رود که مادرم با چه سراسیمگی و پریشان حالی، و در عین حال خوشحالی و ذوق زدگی، خود را رساند. همه باهم راهی فرودگاه تبریز شدیم. مادرم چه حالی داشت، قابل توصیف نیست. در عمرم هیچ وقت او را در این حال ندیده ام. نام و نام خانوادگی اسیر شبیه مشخصات شناسنامه ای پدرم بود، اما وقتی بیرون آمد، دیدیم که او نیست؛ انگار بال هایمان شکست. هر چه در تصور خود بافته ایم، همه پنبه شد. تصور کنید پس از این حادثه مادرم به چه حالی افتاد، انگار در آسمان بود به زمین افتاد؛ خانه مان به مدت یک هفته، پریشانی و درماندگی بود. حال زار ما را در آن روزها هیچ کس درک نمی کند. چنان پریشان حال بودیم که وقتی از فرودگاه به منزل رسیدیم، متوجه شدم که به هر یک از پاهایم یک لنگه از یک کفش را پوشیده ام. هیچ نفهمیدم چه کسی و چگونه ما را به منزل مان رساند.

وی درباره زمان و چگونگی شناسایی پیکر مطهر پدرش می گوید: هشتم مهر ماه، سالروز شناسایی پیکر پدرم است؛ من همیشه با شروع تعریف حکایت چگونگی شناسایی او مشکل دارم و توصیفش برایم بسیار مشکل است. این اتفاق در سال ۱۳۹۳ روی داد. در آن روزها بر و بچه های سپاه زیاد به خانه ما رفت و آمد می کردند. مدتی قبل از آن ما را برای انجام آزمایش دی ان ای برده بودند. هفته مقدس تازه تمام شده بود. من شک کرده بودم که آقای قنبرآبادی چرا این قدر به ما سر می زند، نگو خبری در راه است.

وی ادامه داد: در یکی از این دیدارها دستم را به پشت آقای قنبرآبادی زدم و گفتم اگر خبری است به ما بگویید، اما او پاسخ داد که نه هیچ خبری نیست و همین جوری سر زدیم. حدود سه ماه این گونه سپری شد. پس از آن، روزی آقای فقیه از بنیاد شهید و امور ایثارگران به من تلفن کرد و گفت بعد از نماز عصر در مسجد «حاج ایمان» خیابان پاستور منتظر شما هستم. من به مسجد رفتم و وقتی بعد از نماز همه پراکنده شدند و ما ۲ نفر باقی ماندیم، من گفتم حاج آقا اگر کاری ندارید، من بروم که گفت بنشین کارت دارم. من از صحبت های آقای فقیه فهمیدم که خبری از پدرم دارد و از این رو، رو دست زدم و پرسیدم که حاج آقا پیکر پدرم پیدا شده است؟ او از این سوال من شوکه شد و گفت مگر خبرش را به شما داده اند که پاسخ من مثبت و بود و ادامه دادم که محل یافته شدن پیکر را نگفته اند. وقتی حاج آقا گفت که پیکر پدرم کجا پیدا شده، من از هوش رفتم و وقتی به خود آمدم که دیدم به صورتم آب و سیلی می زنند.

فرید گفت: از شانس من آن شب هم جشن عروسی پسر داییم بود. ماندم که خبر را چگونه و به چه کسی بدهم. در نهایت به ۲ بردار کوچکترم، مهدی و بهمن، تلفن کردم و خبر را گفتم. از آنجا به خانه داییم رفتیم و وقتی خبر را به دایی گفتم، مجلس عروسی به مجلس عزا تبدیل شد. بعد همه پاشدیم و با همراهی جمع قابل توجهی از دلدادگان شهدا از تبریز، راهی همدان شدیم؛ پیکر پدرم را در سال ۱۳۹۱ به عنوان شهید گمنام در همدان به خاک سپرده بودند. در همدان استقبال باشکوهی از ما کردند. وقتی که از ما سوال شد که می خواهید پیکر شهید را به تبریز منتقل کنید یا در همدان باقی بماند، با خود فکر کردم که استخوان های پدرم ۳۰ سال میهمان خاک بود و اکنون نیز بهتر است در زیر خاک، این بار در همدان، باقی بماند و به همین دلیل نیز چشم بسته کاغذ مروبط به اعلام رضایت از این امر را امضا کردم.

وی افزود: البته دانشجویان دانشگاه های همدان نیز طوماری چند ۱۰ متری درخواست برای باقی ماندن پیکر پدرم در یادمان شهدای گمنام این شهر را امضا کرده بودند. وقتی به همدان رفتیم، از احترام مردم و مسوولان این شهر به پدرم متعجب شدم؛ به نام پدرم در این شهر، ورزشگاه، پایگاه مقاومت بسیج و بلوار بود و حتی جام ورزشی دانشگاه های همدان هر سال به نام او برگزار می شود.

ندانسته یک هفته میهمان پدرم در همدان بودم

فرید یادآوری کرد: در تعطیلات تابستانی سال ۱۳۹۱  وقتی خانمم از من پرسید که تعطیلات را به کجا می رویم، من بدون اینکه متوجه یا از قبل برنامه ریزی کرده باشم، پاسخ دادم به همدان؛ وقتی خانمم پرسید چه عجب همدان، پاسخ دادم که تاکنون آنجا را ندیده ام و از آنجا نیز راه مان را به مقصد شهرهای دیگر ادامه می دهیم.

وی افزود: وقتی وارد همدان شدیم، خودروی صفر من خراب شد؛ ما ناگزیر شدیم که در همان محل در بوستانی چادر بزنیم و به جای یک روز یک هفته میهمان همدان شویم؛ سال ۱۳۹۳ وقتی که برای دیدن محل دفن پدرم دوباره به همدان رفتیم، وقتی دقت کردم، متوجه شدم که ۲ سال قبل از آن، خودرویم درست در نزدیکی یادمان شهدای گمنام خراب شده بود و من بدون اینکه بفهمم یک هفته میهمان و همراه پدرم بودم. این اتفاق سه چهار روز بعد از دفن پدرم در همدان روی داده بود.

جای خالی پدران شهید در همه شئونات زندگی خانواده

فرید از دشواری های زندگی فرزندان شهدا فقط یک جمله می گوید: تصور کنید مراسم عروسی شماست و مجری از پدر داماد یا عروس که جام شهادت را سر کشیده است، می خواهد که برای دادن «شاباش»، به ترکی انعام ویژه جشن های عروسی، به فرزندش وسط بیاید؛ اینجاست که مراسم سرور و شادی به آیین عزا تبدیل و همه چیز دگرگون می شود؛ اتفاقی که در عروسی من افتاد و یک ساعت طول کشید که بر سرشک جاری از چشمانم در اتاق بغلی؛ غلبه کنم و به جمع میهمانان باز گردم.

بدیهی است که نگارش تلخ و شیرینی های زندگی یک خانواده شهید در دیداری یک ساعته امکان پذیر نیست؛ این روایت تنها برشی از زندگی خانواده شهید «فرج پورها»ست که جان شیرین خود را برای صیانت از کیان دین و مملکت در طبق اخلاص گذاشتند تا من و امثال من که در آن سال ها الف بچه ای بیش نبودیم، قد بکشیم و ناموس مردم از تعرص اجانب در امان بماند.

یاد و خاطره همه شهدای گلگون کفن هشت سال دفاع مقدس به خیر.

شهید علی فرج‌پور در اسفندماه سال ۱۳۳۳ شمسی در شهر تبریز متولد شد و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از سوی «لشکر۳۱ عاشورا» استان آذربایجان شرقی به جبهه نبرد حق علیه باطل شتافت تا اینکه در جریان عملیات خیبر در جزیره مجنون به مقام شهادت رسید. بخشی از وصیت‌نامه این شهید به شرح زیر است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

بنده علی فرج پور در این موقع حساس تکلیف شرعی دانستم که در این جنگ حق بر علیه باطل از هستی خود در راه مکتبم که قرآن است به رهبری امام امت خمینی بت شکن گذشته و در مقابل دشمن قرآن، صدام و صدامیان و منافقان زمان بجنگم و تا آخرین قطره خونم از اسلام عزیزم و از ولایت فقیه دفاع کرده و بلکه راه حضرت سیدالشهدا حسین ابن علی (ع) و به ندای هل من ناصر ینصرنی جواب داده باشم و آرزومندم جانم را به عنوان یک برگ سبز در راه انقلاب ایران که نزد من امانت می باشد به صاحبش که خداوند یکتاست داده باشم و در صورت شهید شدن از پدر و مادر مهربانم و از فامیل هایم انتظار دارم به خانواده بنده محبت بنمایند و تقاضا دارم اگر لباس سیاه به خاطر من به تن پوشیده اند بعد از اربعین ام در بیاورند.

علی فرج‌پور ۶۲/۱۱/۲۶».

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha