امسال هم همه نشستند و دوباره بر برابری حق معلولان و ضرورت احساس وظیفه جامعه نسبت به حقوق افراد دارای معلولیت تاکید کردند. امسال هم تک و توک هنرمندها و دولتیها و خیریه ها و سمنها یا همان سازمانهای مردم نهاد خواسته یا ناخواسته آمدند و حرف زدند و شنیدند و رفتند و باز نقطه سر خط!
نمی دانم شاید امسال کفگیرشان به ته دیگ خورده بود که سراغ من و همسر نابینایم هم آمدند یا اینکه نه؛ به پیروی از هر سال که به سراغ ما هم میآمدند، دوباره آمدند. تقریباً هر سال آمدهاند. ولی مدتی است ما خودمان تصمیم گرفتهایم، ادامه ندهیم. فکر کن تو خودت چَنته امیدت به تغییر خالی باشد آن وقت از تو بخواهند که بیایی و برای مخاطبان تعریف کنی که چطور با وجود کاستی های جسمی یا بهتر بگویم معلولیت (از هر نوع آن) توانستهای موفق شوی.
مستندسازی که میگفت بیایید فیلمی از زندگیتان بسازم، میگفت: مردم احتیاج به امید دارند! گفتم من شخصاً با این کلیشه قهرمان سازی مخالفم. فکر میکنم دنیا هم آن را کنار گذاشته. از اینها هم که بگذریم اگر کف آن را حساب کنیم ۱۰ درصد افراد جامعه دچار نوعی معلولیت است، که در کشور ما می شود هشت میلیون نفر. حتماً هستند کسانی که حرف دارند برای گفتن. حتماً هستند کسانی که چیزی نوشته اند، کتابی دارند، ولی شناخته شده نیستند؛ باید به سراغ آنها برویم نه ما که به خاطر رسانه ای بودنمان، تلفنمان را همه دارند و شناخته شده و به اصطلاح دمِ دستیم!
امسال اما نتوانستم به قول معروف شانه خالی کنم؛ رفتم؛ می دانستم آن چیزی که من می خواهم نیست. اساساً خیلی وقتها چیزی که ما می خواهیم پیش نمی آید. ولی شاید راهش همین باشد. منظورم شروع تغییرات در خود و دیگران است؛ راهی که گاه بسیار طولانی است مثل تغییر نگرش دنیا یا بهتر بگویم تغییر نگرش «بنی آدم که اعضای یک پیکرند» نسبت به موضوع معلول و معلولیت.
اینها را سعی کردم در ۱۵ دقیقه زمانی که به من داده بودند، بگویم: دنیا راه درازی را رفته تا رسیده به اینجا که یک روز را توی تقویم تعیین کند به عنوان روز جهانی معلولان. زمانی آدمهایی که به اصطلاح عجیب الخلقه بودند را می گذاشتند توی نمایشگاه (freak show) و مردم بلیت می خریدند و می آمدند تماشا. یک روزگاری اعتقاد بر این بود که برای آموزش افراد دارای معلولیت و نیازمند شیوههای خاص آموزشی، آنها را به صورت اردوگاهی در مدرسههای مجزا آموزش بدهند ولی بنیآدم از همه اینها عبور کرده تا رسیده به این نقطه که امروز صفت معلولیت را برای پل، پله یا ساختمان در نظر بگیرد با این استدلال که اگر کسی نمی تواند از یک پل استفاده کند یا از پله ای بالا برود یا وارد ساختمانی شود و به آن دسترسی داشته باشد، آن فرد را نباید معلول به شمار آورد، بلکه آن پل، ساختمان و آن وسیله است که معلول است. اما باید بگویم متاسفانه یا خوشبختانه کسی که در نهایت می تواند تغییر ایجاد کند آن ۱۵-۱۶ درصد معلولان دنیا نیستند که جمعیت هر جامعه ای را تشکیل می دهند و بزرگترین اقلیت هر جامعه ای محسوب می شوند بلکه آن ۸۵ درصدی هستند که سلامتی دارند یعنی معلولیت باعث محدودیت آنها نشده است.
این را هم گفتم که وظیفه افراد دارای معلولیت آگاهی بخشی است؛ خیلی دوست داشتم بخشهایی از کتابی را که من و همسرم نوشته ایم که تجربه زیسته یک زوج دارای معلولیت است (یکی نابینا و دیگری یک معلول حسی و تا حدی حرکتی) برایشان بخوانم اما کاغذی دستم دادند که رویش نوشته بود وقتم تمام است.
ولی این را گفتم که هر کس دچار معلولیت است میتواند سهم خود را با نوشتن و گفتن از مشکلاتی که در زندگی با آن روبه روست، مشکلاتی که باید حل شوند و تدوین و تالیف این خاطرات و این تجربیات زیسته ، به فرهنگ سازی و تغییر نگرش آدمها کمک کند و تلنگری شود به ذهنشان که دست به اصلاح بزنند.
در نهایت همه آرزو کردم روزی فرا برسد که به جای آنکه با دیدن فردی که دچار نوعی معلولیت است خدا را شکر کنیم که ما به سرنوشت او دچار نشده ایم آنها را دلیلی قرار بدهیم برای اصلاح کاستیها و یاد بگیریم که اگر جادهای بسازیم که معلول هم بتواند از آن عبور کند مطمئناً آن راه برای همه از جمله پیر و جوان و کودک و بزرگسال هم هموار خواهد بود.
کلیشه ها
اما دلم میخواست می توانستم در مورد کلیشههایی که در برخورد با معلولان با آن مواجهیم هم حرف بزنم که نشد. دلم میخواست بگویم افراد دچار معلولیت هم هر کدام به نوعی انسانی منحصر به فردند و باید آنها را همان گونه که هستند بپذیریم و موجبات رشد و شکوفاییشان را فراهم کنیم و گوشزد کنم که هر موجودی تواناییهایی دارد و ناتواناییهایی و براین اساس شاید اصلا مقوله معلول و معلولیت محلی از اعراب نداشته باشد.
دلم میخواست بگویم رسانههای ما یعنی همه آنها که به طریقی در مورد معلول و معلولیت تولید محتوا میکنند به عبارتی، مینویسند حرف میزنند، فیلم میسازند و... از رویکرد دیرینه قهرمان سازی " که معلول با وجود همه کاستیها مثل یک قهرمان بر همه مشکلات فایق آمده یا معرفی معلول به عنوان قربانی برای تاثیر گذاری بر احساسات مخاطب و نیز کلیشه معلول به عنوان آدم بد، (مثل به تصویر کشیدن کاپیتان دزد دریایی با چشمی کور و پایی قطع شده) فاصله بگیریم و اینکه در تولید محتوا رویکرد و هدفمان نه صرفا جذب مخاطب بیشتر که آگاه سازی مخاطب باشد و یافتن راهی برای اصلاح بیشتر نگاه او و مهمتر از همه اینکه توجه کنیم این مقوله به واسطه همین کلیشههای ریشه دار راه را بر نقش آفرینی ذهنیت به جای عینیت میگشاید و این چیزی است که باید از آن فاصله گرفت. چرا که هر چه به عینیت بپردازیم به عبارتی واقعیت ها را سرلوحه تحلیل و مشاهدات و راه حل های خود قرار دهیم زودتر به جواب می رسیم.
اما نگاههای کلیشهای از این دست کمابیش در حرفهای کسانی که بعد از من پشت تریبون قرارگرفتند دیده می شد. منظورم انتقاد کردن از نوع نگرش آنها نیست من هم در واقع نرفته بودم که گزارش تهیه کنم گرچه من را به خاطر کارشناس خبر بودنم «خبرنگار حوزه معلولان» معرفی کردند.
مثلا یکیشان از به بار نشستن تواناییهای مضاعف در افراد دارای معلولیت سخن می گفت که با وجود کاستیهای دیگر در این آدمها، به وجود می آید و این خود یکی از مواردی است که من و همسرم در کتابمان «درهمین چند قدمی» توصیه کردهایم باید از آن فاصله گرفت و به جای آن به واقعیتها تکیه کرد.
نمیدانم شاید آن کارگردان هم که فیلمی در مورد یک زن و شوهر معلول ساخته بود وقتی گفت: هیچ جا عشقی خالصتر از چیزی که بین معلولان هست ندیدم و با اینکه دیگران گفتند، «تو چرا میخواهی این فیلم را بسازی و روی این موضوع کارکنی»، باز ساختم، شاید او هم در ناخودآگاهش کلیشههایی از این دست را با خود داشت.
اما به نظر من حرفهای دیگر معلولان که به ترتیب روی صندلی چرخدارشان آمدند و حرف زدند خیلی به واقعیت نزدیکتر و حتی گاه عین واقعیت بود. واقعیتی که پرسش و مطالبه ایجاد می کند. واقعیتی که پاسخ می طلبد.
یکیشان گفت: بیرون مردم خیلی بد به ما نگاه می کنند حرکت توی شهر، رفتن به دکتر، رفتن به دندانپزشکی و آزمایشگاه برای ما اصلا کار ساده ای نیست. خیلی سخت است.
دیگری گفت: به من کارت مترو داده اند من نمی دانم اصلا این کارت برای من چه فایدهای دارد وقتی اصلا نمی توانم از اتوبوس و مترو استفاده کنم و ادامه داد: شما همیشه در مورد مناسب سازی خیابانها حرف می زنید هر سال در این روز می آیند اینجا جمع می شوند و در مورد اولین چیزی که حرف می زنند مناسب سازی خیابانها است، بهتر نیست اول اقتصاد را درست کنید؟
او گفت که تنها بچه معلول توی مدرسه بوده است و پس از مدتی به او گفتند که باید برود؛ برود به مدرسه استثنایی. ولی من نرفتم و ماندم و درسم را میان همان بچههای غیرمعلول و سالم خواندم.
او در ادامه به ضرورت فرهنگسازی در مورد معلولیت اشاره کرد و گفت، فکر کنید برای فرهنگسازی چقدر خوب می شد اگر اجازه می دادند مثلا یک فردی که روی ویلچر نشسته، بشود معلم بچه های ابتدایی. بچهها از همان اول یاد می گرفتند که افراد دچار معلولیت هم توانایی دارند؛ یاد میگرفتند چطور باید با آنها تعامل کنند.
حرف های او هم که تمام شد، نوبت رسید به یک نفر دیگر؛ من هم می خواستم داستان زندگیم را تعریف کنم؛ من توی یکی از روستاهای شمال کشور به دنیا آمدم درس نخواندم و دیر به مدرسه رفتم چون اهالی روستا به خانواده ام می گفتند معلوم نیست چه گناهی کرده اید که خدا این بچه را به شما داده و چند سال خودم را توی خانه و توی اتاقی حبس کردم و بیرون نیامدم تا مردم من را نبینند و خانوادهام اذیت نشوند تا اینکه توانستم درس بخوانم به دانشگاه بروم و...
بعد از او هم میکروفن را دادند دست یکی دیگر: «نمی خواهم برای ما کاری بکنید مناسب سازی کنید و... فقط به این توجه کنید که جمعیت کشورمان رو به پیری می رود همه شاید مجبور بشوید روزی روی ویلچر بنشینید یا از واکر و عصا استفاده کنید بیایید به فکر خودتان باشید!»
با این جمله هم حرف ها تقریبا تمام شد: ای کاش توجه به نیازها و حقوق افراد دارای معلولیت فقط منحصر به این روزها یا مناسبتهای دیگر نشود. ای کاش همیشه به فکر هم باشیم!
خیلی سرد بود. پاهایم کاملا یخ کرده بود. جایی که نشسته بودیم چیزی بود شبیه بهارخواب یا پاسیو. اینها همه در کنار مشخص نبودن برنامه از پیش، شلختگی و البته بی پولی کاملا عیان که به خصوص این آخری باعث شد شرکت کنندگان که به طعنه به هم می گفتند، روزت مبارک! از مراسمی بهتر و به یادماندنی تر محروم شوند.
اینها همه کلافه ام کرده بود گفتم اینها را هم که نوشتم همانطور که پیشتر گفتم به دلیل این بود که خواستم نظمی ایجاد کنم که تلافی آن کاستیها بشود دست کم برای خودم. تمام راه برگشت به حرفهای دختری فکر می کردم که می گفت چقدر خوب می شد اگر ما هم جایی مثل جزیره هرمز را برای گردشگران توسعه می دادیم! او در مراسم جزو کسانی بود که پشت تریبون قرار گرفت و از موضوع پایان نامهاش رونمایی کرد که در مورد بررسی میزان رضایت از زندگی دختران ۲۵ تا ۳۵ سال دچار معلولیت بود.
آخر مراسم وقتی در حیاط گوشهای نشسته بودم خودش را به من رساند دو برگ کاغذ دستش بود که روی آنها چیزی نوشته بود. گفت: چون شما خبرنگارید شاید بتوانید از این استفاده کنید! من در شبکههای اجتماعی مثل یوتیوب، جزیرههای یونان را میدیدم و فکر میکنم جزیره هرمز توی خلیج فارس خیلی شبیه جزیرههای یونان باشد. آفتاب گیر و قشنگ است سواحل زیبایی دارد. اگر ما هم می توانستیم مثلا هرمز را برای گردشگری درست کنیم چند جا هم برای بچه های معلول درست می کردیم مثل چند غرفه که صنایع دستی بفروشند خیلی خوب می شد. صنایع دستی که خودشان تولید می کردند یا صنایع دستی که آنجا هست. می شود خانه های ساحلی گرد با سقفهای گنبدی شکل آبی رنگ درست کرد. می شود آنجا صنایع دستی و بومی فروخت و از توانیابان هم برای اداره غرفه ها استفاده کرد...
او ادامه داد: اصلا برای خود کشور ما هم خوب است. برای توسعه گردشگریمان خلیج فارس هم مثل یونان پتانسیل بالایی دارد.
یاد شعری افتاده بودم از لنگستن هیوز، شاعر سیاهپوست آمریکایی:
رویاهاتو از دست نده
واسه این که اگه رویاهات از دست برن
زندگی
عین بیابون برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن.
رویاهاتو از دست نده
واسه این که اگه رویاها بمیرن
زندگی
عین بال بریده ی یه مرغ میشه
که دیگه مگه پرواز رو به خواب ببینه.
نظر شما