به گزارش ایرنا، زهرا سلطانزاده همسر سردار شهید مغفوری، شهید نامدار، نام آشنا و سنگ صبور کرمانی ها از نحوه آشنایی و ازدواجشان می گوید، از ویژگی های این شهید و آنطوری که زیست که هنوز که هنوز است بسیار بیشتر از اعضای خانواده شهید، دیگر شهروندان شهر کرمان پای مزارش حضور می یابند، اشک می ریزند، حاجت می طلبند و درددل می کنند.
شهید مغفوری سال ۱۳۳۵ در کرمان به دنیا آمد و سمت های مختلفی مانند مسئول روابط عمومی در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان و در دوران دفاع مقدس به عهده داشت. شهید در خانواده ای مذهبی رشد کرد و در دوران رژیم پهلوی به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت، پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به کسوت پاسداری درآمد و سرانجام سال ۱۳۶۴ در جریان عملیات کربلای۴ به فیض شهادت نائل آمد.
مزار این شهید عارف امروز محل زیارت و توجه خیل زیاد مردم است، به طوری که هرزمان به گلزار شهدا مراجعه می کنید، گروهی از شهروندان در کنار مزار وی نشسته اند و به این واسطه از خدایشان طلب حاجت می کنند.
شهید مغفوری دی ماه به شهادت رسید و چند روز از شهادت، در ۱۱ دی خاکسپاری شد؛ به همین مناسبت خبرنگار ایرنا کرمان با همسر این شهید به مصاحبه پرداخته است.
زهرا سلطان زاده همسر شهید که خانواده او اصالتا اهل زرند کرمان هستند، میگوید: بعد از پیروزی انقلاب، شهید مغفوری مسئول تبلیغات سپاه زرند بود. یکی از دوستان شهید به نام آقای تهامی پیگیر ازدواج کردن وی می شود و می پرسد چرا ازدواج نمی کند که شهید مغفوری نیز پاسخ می دهد من دختر مورد نظرم را تا الان پیدا نکرده ام و اگر کسی با شرایطی که من می خواهم پیدا کنم،به طور حتم ازدواج می کنم.
«شهید تهامی این موضوع را با همسرش در میان می گذارد. من با خانم آقای تهامی دانش آموز یک مدرسه بودیم و بعدها به خاطر سختگیری های مدرسه و مقابله با حجاب، مدرسه را ترک کردم و طلبه شدم. چون شرایط رفتن به قم یا کرمان را نداشتم برادر امام جمعه سابق کرمان، حاج آقا جعفری، پیشنهاد داد که من به منزل ایشان بروم و در کنار چند شاگرد دیگرشان درس بخوانم. آن سال ها بعد از کلاس درس، با همسر شهید تهامی کلاس خیاطی می رفتیم».
وی ادامه داد: یک روز همسر شهید تهامی به من گفت یکی از دوستان همسرم قصد ازدواج دارد و من شما را معرفی کردم. از او پرسیدم کدام دوست همسرت و او نام عبدالمهدی مغفوری را به زبان آورد؛ باورم نمی شد، من او را می شناختم، او آن روزها در راهپیمایی ها و برنامه هایی که در زرند برگزار می شد، قرآن می خواند و صوت بسیار زیبا و دلنشینی داشت، یادم می آید صدای تلاوتش تا عمق جان می رفت، گاهی هم در مناسبت ها سخنرانی می کرد که بسیار غرا و تاثیرگذار بود.
«یادم می آید یک روز در یک مراسم قرآن خواند، با خودم گفتم چقدر زیبا قرآن می خواند، کاش همسر من هم چنین فرد مومن و متدینی باشد. همیشه در تنهایی هایم از خدا می خواستم مثل یاران امام حسین(ع) و حضرت علی (ع) همسر باتقوایی داشته باشم. همیشه از خدا می خواستم همسرم در راه او شهید شود اما هیچ زمان فکر نمی کردم این آرزوها محقق شود. بعد از اینکه پیشنهاد همسر شهید تهامی را شنیدم بسیار خوشحال شدم، به واسطه موقعیت خانوادگیمان خواستگارهای زیادی داشتم، پدرم یکی از افراد ثروتمند زرند بود اما هیچ کدام از خواستگارها با وجود داشتن تمام امکانات و شرایط خوب برای ازدواج، معیارهایی را که من می خواستم نداشتند، برای همین عبدالمهدی مغفوری به جرات اولین خواستگار مورد پسند من بود».
همسر شهید مغفوری گفت: شهید تهامی، من را به عبدالمهدی پیشنهاد می دهد که شهید مغفوری می گوید این خانواده پولدار هستند و شاید با معیارهای من تناسب نداشته باشند اما زمانی که خصوصیات خانواده ما را از زبان شهید تهامی می شنود و مطلع می شود که خانواده دینداری هستیم، به خواستگاری رضایت می دهد و درخواست می کند با من صحبت کند.
«آن زمان صحبت کردن دختر و پسر قبل از نامزدی آن هم در شهر کوچک زرند اصلا کار پسندیده ای به نظر نمی رسید و قطعا اگر پدرم متوجه این کار می شد، حتما ناراحت می شد، لذا درخواست خواستگارم را برای صحبت کردن رد کردم. اما همسر شهید تهامی اصرار داشت این کار با حضور خودش و همسرش انجام می شود زیرا معتقد بود شهید مغفوری قرار است فقط چند سئوال از شما بپرسد تا اگر نظرات شما با معیارهای ایشان هم راستا نباشد مزاحم خانواده شما نشود و موضوع همانجا تمام شود».
در ادامه همسر شهید مغفوری چنین روایت کرد: برای همین پذیرفتم با ایشان صحبت کنم، چند روز بعد با حضور شهید تهامی و همسرشان در منزل آنها در حالی با شهید مغفوری صحبت کردم که پرده ای بین من و ایشان بود. عبدالمهدی، قبل از شروع صحبت هایش آیه ای از قرآن خواند و بعد حدیثی از ائمه نقل کرد و بعد از آن، صحبت را آغاز کرد. او سئوال می کرد و من آنقدر آهسته پاسخ می دادم که همسر شهید تهامی مجبور می شد بلند تکرار کند تا شهید مغفوری از پاسخ من مطلع شود. آن روز آنقدر استرس داشتم و نگران بودم که بعد از آن هرچه فکر کردم یادم نیامد ایشان چه سئوال هایی از من پرسید. فقط یادم هست که می گفت من هرچه را خدا گفته عمل می کنم، این جمله برای من نامفهوم بود با خودم گفتم مگر ما غیر از آنچه خدا گفته عمل می کنیم. اما بعد از زندگی با او فهمیدم درک این جمله برای شهید مغفوری چیزی فراتر از آنچه بود که من آن زمان می فهمیدم.
سلطان زاده گفت: بعد از آن روز، شهید مغفوری درخواست داده بود یک جلسه دیگر صحبت کنیم، من نگران بودم، هرچند تمایل داشتم با ایشان صحبت کنم.
«بالاخره برای بار دوم به منزل شهید تهامی رفتم، عبدالمهدی هم آمده بود، این بار من بدون وجود پرده در همان اتاقی نشستم که سه نفر دیگر حضور داشتند، عبدالمهدی حتی یک بار هم سرش را بالا نگرفت و به جرات قسم می خورم چهره مرا ندید، این اتفاق تا زمانی که محرم شدیم ادامه داشت. این بار عبدالمهدی سئوال کرد و گفت لطفا خودتان جواب بدهید، بعد هم توضیح داد کسی که می خواهد با یک پاسدار زندگی کند باید با شناخت به زندگی او وارد شود وگرنه بعدا دچار مشکل می شود».
همسر شهید مغفوری ادامه داد: سال ۶۰ بود، عبدالمهدی گفت الان جنگ است و اولویت من هم همین موضوع است، باید به جبهه بروم؛ ممکن است جانباز، شهید یا اسیر بشوم و سختی زندگی روی دوش همسرم بیفتد. من که از خیلی سال های قبل، خودم را برای پذیرش چنین زندگی آماده کرده بودم با کمال میل پذیرفتم، بعد قرار شد با خانواده صحبت کنند. من بعد از اینکه با شهید مغفوری صحبت کردم موضوع را با مادرم در میان گذاشتم.
«بالاخره موضوع با خانواده مطرح شد اما پدرم دوست نداشت دختر به نظامی بدهد، پدرم نه به ثروت خواستگارهایم اهمیت می داد، نه برایش مسائل مادی مهم بود اما می گفت نظامی ها نقل مکان می کنند و نگران دور شدن من از خانواده بود. مادرم اما گفت باید بیاید اینجا او را ببینم، بالاخره یک روز قبل از ماموریت، شهید تهامی با شهید مغفوری بلافاصله بعد از انجام ماموریت، چون قول داده بودند با همان ظاهر خاکی به خانه ما آمدند؛ عبدالمهدی بعد از تلاوت آیاتی از قرآن و نقل حدیث از ائمه اطهار (ع) با مادرم صحبت کرده بود.من نگران بودم چون مادرم به ظاهر افراد اهمیت می داد و یقین داشتم با این شرایط و ظاهری که آقای مغفوری در آن روز به خانه ما آمده بود، او را تایید نکند.
«زمان کوتاهی گذشت که آقای تهامی و مغفوری از مادرم خداحافظی کردند و رفتند، من نگران بودم و تقریبا یقین داشتم نظر مادرم منفی است. اما در کمال ناباوری مادرم آقای مغفوری را پسندیده بود و گفت عجب مرد پاک و خوبی بود، چقدر خوب قرآن خواند، یک انسان درستکار و اهل عمل است. باورم نمی شد، نظر مادرم درست مخالف برداشت من بود، خوشحال بودم و قرار شد مادر با پدرم صحبت کند و نتیجه را به من بگوید».
سلطان زاده در ادامه گفت: چند روز بعد پدرم از موضع مطلع شد و برای مشورت نزد برادرش رفت، چون شهید مغفوری اهل زرند نبود و کرمانی بود کمی نگران بود. قرار شد از طرف داماد عمویم که نظامی بود در مورد آقای مغفوری تحقیق کنیم. از قضا عبدالمهدی در گذشته سرباز داماد عمویم بود و ایشان بعد از شنیدن نام عبدالمهدی با شدت ایشان را تایید می کند و می گوید، نیازی به تحقیق نیست.
«بعد از این ماجراها عبدالمهدی به خانه ما آمد و با پدرم صحبت کرد، پدرم شرط کرد برای سر گرفتن ازدواج باید از نظام بیرون بیاید، عبدالمهدی هم با آنکه دلش با این کار نبود اما گفت ۶ ماه به سپاه تعهد داده و بعد از آن بیرون می آید. بالاخره زمان مراسم خواستگاری رسید. پدرم سه دانگ خانه را شرط کرده بود که پدر شهید چندان راضی نبود، زن عموی شهید دنبال حل مساله افتاد، من به وی گفتم مهریه پیشنهاد شده را قبول کنید، من مهرم را می بخشم. بالاخره پدر شهید مغفوری قبول کرد و همه چیز ختم به خیر شد، من حتی در خرید عروسی نیز کمترین و ساده ترین وسایل را خریدم و زیر بارش باران زندگی مشترکمان را با سادگی تمام آغاز کردیم».
وی با بیان اینکه «یادم می آید، روز عروسی، همسرم بعد از اقامه نماز جمعه به مراسم رسید و سرانجام ما عقد کردیم، اظهار داشت: مادرم نگران بود من که در خانواده ای ثروتمند زندگی کرده بودم و همیشه در رفاه بزرگ شده بودم نتوانم با سبک زندگی ساده همسرم کنار بیایم و دوام بیاورم. جهیزیه زیادی برای من آماده کرده بودند اما همسرم مانع شد که تمام جهیزیه را بیاوریم لذا ما به آوردن وسایل ضروری اکتفا کردیم.
«بالاخره زندگی ما با سبک تفکر همسرم آغاز شد، کمی بعد همسرم طبق قولی که به پدرم داده بود، می خواست از سپاه بیرون بیاید اما من مخالفت کردم؛ او یک روز که برای ناهار به منزل پدرم رفته بودیم موضوع را مطرح کرد. اما پدرم گفت، حالا دیگر این زندگی خودتان است و خودتان باید تصمیم بگیرید و اینطور شد که ایشان در سپاه ماند».
مصداق هایی خاص از زندگی با شهید
همسر شهید مغفوری گفت: زندگی ما سراسر صفا و صمیمیت بود، روزگار برایم زیباتر از آنچه فکر می کردم می گذشت. یک روز قرار بود جلسه قرآن ماهانه گروهشان در خانه ما که اتاق کوچکی بود برگزار شود، به عبدالمهدی گفتم باید یکی ٢ دست استکان بخریم اما ایشان گفت نیاز نیست، استکان ها را می شوییم دوباره چای می آوریم، من مخالفت کردم. همسرم گفت این مخالفت شما به دلیل این است که شستن دوباره استکان ها برایتان سخت است؟ من گفتم نه اینطوری که یک دفعه چای را بیاورم بهتر است، شهید مغفوری پاسخ داد، پس از پیاله های ماستخوری برای این کار استفاده کن. من خیلی تعجب کردم به او گفتم جلو مهمان ها درست نیست داخل پیاله چای بریزیم که شهید گفت، وقتی خدا نمیگه این کار بد است پس زشت و بد نیست.
«من کلاس نهج البلاغه را همچنان در منزل حاج آقا جعفری ادامه می دادم. یک روز همسرم گفت مهمان داریم. قرار بود چند نفری به خانه ما بیایند و من نگران بودم باید کلاس می رفتم و همزمان غذا درست می کردم، همسرم خواستم از خانواده ام کمک بگیرم که او مخالفت کرد و گفت خودش کمک می کند باید یاد بگیرم ممکن است بعدها در شهر دیگری باشی و نتوانی از کسی کمک بگیرم، من تصمیم گرفتم کلاس آن روز را نروم که شهید اجازه نداد و آن روز من کلاسم را رفتم، بعد از آن به خانه آمدیم و شام را با کمک ایشان درست کردیم؛ خیلی استرس داشتم، می خواستم کارها را قبل آمدن مهمان ها انجام داده باشم که صدای اذان مغرب بلند شد. همسرم برای اقامه نماز حاضر شد، زمانی که دید من همچنان غرق کارهایم هستم، پرسید مگر نماز نمی خوانی؟، گفتم کارهایم را انجام بدهم، بعد می خوانم که پاسخ داد، نه اول نماز بعد کارها را انجام می دهیم. بعد از رفتن مهمان ها، همسرم گفت، شام خیلی خوب شده بود، بعد به من گفت شاید اگر نمازت را بهموقع نمی خواندی اینقدر شام خوب نمی شد».
«آن شب نگرانی خاصی را در چهره همسرم دیدم، فردای آن روز از همسرم خواستم دلیل این نگرانی و آشفتگی را بگوید که گفت: ظرف هایمان خیلی گران قیمت هستند، به او گفتم اینها جهیزیه من هستند، شما که نخریده اید که بخواهید دل نگران باشید پس اشکالی ندارد. بعد از آن شهید مغفوری به پرده ها اشاره کرد و گفت، اینها هم باید ساده باشند، قبول کردم پرده ها را به مادرم برگردانم. شهید مغفوری به فرش هم اشاره کرد و گفت فرشمان هم گران قیمت است باید کمی ساده تر باشیم، به همسرم گفتم فرشمان را عوض نمی کنم اگر نمی توانی روی این فرش بنشینی شما روی فرش دیگری بنشین، من روی این فرش می نشینم. شهید به نظرم احترام گذاشت لذا فرش را عوض نکردم اما بعد از آن، زمانی که سفره را می انداختم همسرم روی فرشی که آن طرف اتاق پهن و ساده تر بود می نشست و من هم روی فرش گران قیمت جهیزیه ام، دوطرف سفره می نشستیم اما این اوضاع خیلی طول نکشید، چندی بعد ما یک فرش ماشینی ساده خریدیم و فرش جهیزیه ام را که قالی دستباف کرمان بود، جمع کردیم».
پیش بینی شهادت
همسر شهید مغفوری گفت: بعدها به کرمان نقل مکان کردیم و همسرم سال ۶۴ در والفجر۸ مجروح شد، من و همسرم صاحب سه فرزند به نام های مریم، فاطمه و مصطفی بودیم. سال ۶۵ زمانی که به خانه جدید نقل مکان کردیم، همسرم به من گفت، داخل این خانه خیلی باید تنها باشی. من فکر کردم شاید منظور همسرم این باشد که من زیاد به جبهه می روم و تو اینجا تنهایی های زیادی را تحمل خواهی کرد. هربار که به جبهه می رفت، من می رفتم منزل مادرم یا چند روزی، منزل مادر همسرم می ماندم، آخرین دفعه که همسرم جبهه رفت، مادرم گفت، بچه ها را به زرند پیش خودم می برم، که همسرم گفت شما صاحب اختیارید اما زهرا باید به تنهایی عادت کند؛ مادرم پرسید، مگر چند روز می خواهی در جبهه بمانی؟، گفت، این دفعه اگر بروم دیگر نمی آیم، مرا می آورند، بعد خندید، خداحافظی کرد و رفت.
سلطان زاده تصریح کرد: این شهید عارف که دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۴ در بمباران هواپیماهای دشمن به شهادت رسید، یکی از بندگان مقرب خدا بود به طوری که افراد زیادی نقل می کنند بعد از گذر چند روز از شهادت ایشان، شهید در تابوت قرآن تلاوت می کرد. «مادرم می گوید: زمانی که پیکر مطهر شهید عبدالمهدی را آوردند، حال مساعدی نداشتم، نشسته بودم و گریه می کردم. در حزن و اندوه غوطه ور بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت، شهید قرآن می خواند. یکی از روحانیون محل هم که آنجا بالای سر پیکر شهید بود، قسم خورد که او هم تلاوت قرآن شهید را شنیده است. با خود گفتم، خدایا این چه شهیدی است و نزد تو چه قرب و مقامی دارد که این کرامت را به او عنایت کرده ای و از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده، صدای تلاوت قرآن می آید؟، از جا بلند شدم که خودم هم از نزدیک این اعجاز را مشاهده کنم. وضو گرفتم، بالای سرش رفتم و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتابی نور می داد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید. وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم، مثل کسی که به او برق وصل کرده باشند، در جا خشکم زد چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم.درست به خاطر دارم در همان لحظه که گوشم نزدیک دهانش بود، شنیدم که داشت آیه ای از قرآن زمزمه می شد.
به گزارش ایرنا این صدای قرآن خواند شهید مغفوری را افراد مختلف دیگری نیز روایت و تایید کرده اند.
پیکر شهید مغفوری را با شهدای اصفهان اشتباهی به این استان برده بودند لذا از چهارم دی که روز شهادت وی بوده تا ۱۱ دی زمان، تدفین طول می کشد. البته روی روی سنگ مزار شهید مغفوری تاریخ شهادت، پنجم دی ثبت شده است.
نظر شما