به گزارش خبرنگار کتاب ایرنا، کتاب از نابهنگامی حیات تا سترونسازی خیال، مطالعه جامعهشناختی در ادبیات داستانی ایران، به نسبت خیال و زندگی در یک دوره تاریخی میپردازد و آن را در ادبیات داستانی پسامشروطه تا لحظه اکنون پی میگیرد. نویسنده تلاش میکند تا از منظری تازه نسبت زندگی با متن ادبی را برجسته سازد و تلقی ادبیات داستانی و به تبع آن موقعیتهای تاریخیاجتماعی حامی آن را درباره حیات انسانی به بحث بگذارد.
از آنجا که ادبیاتِ داستانی جدی ایران شامل دوره نسبتا طولانیای است، این نوشتار از دورهبندی ویژهای بهره میگیرد که شامل عصر مشروطه، عصر پهلوی، و دوره پس از انقلاب است. این تقسیمبندی که پیشتر نیز مورد عنایت تاریخنگاران ادبیات داستانی بوده، به هیچ روی دقیق نیست، بلکه تنها به مثابه ابزاری برای مشخص کردن محدودههای بحث و نامگذاری تغییرات به کار میرود. مقیدسازی دستهبندی متون ادبی به رخدادهای بزرگ تاریخی-اجتماعی نتیجه اعتقاد به اهمیت تاثیر چنین رخدادهایی در متن ادبی است. چنین رخدادهایی امکان ظهور امرتازه را فراهم میکنند، هرچند همواره خصایصی از عصر پیشین ادامه خواهند یافت.
این نوشتار پس از مقدمه به بحثی نظری درباره جامعهشناسی ادبیات میپردازد. در بخش دوم، تحلیل متون داستانی و دستهبندیهای آنها ذیل خصایصی صورت میگیرد که بر اساس اعمال منطق نظری ظاهر شدهاند. پیش از آن، توضیحی از شرایط تاریخی و اجتماعی تولیدکنندگان متن ادبی امکان بحث جامعهشناختی درباره متون را فراهم میکند. در بخش نهایی، جمعبندی کلی مباحث بخشهای قبل در کنار بحثی کوتاه درباره منطق متفاوت دو گونه ادبی عامهپسند و مقاومت ارائه شده. درانتهای این بخش تلاش میشود تا تصویری مبهم از امکانات تغییر پیش روی مخاطب قرار گیرد.
قسمتی از متن کتاب
یکی از تمایزهای مشخص داستانهای آپارتمانی با ادبیات عصر پهلوی لحن سرد آنها است. این داستانها روایتگر سوژهای هستند که نه در یگانگی با جهان قرار دارد و نه نسبت به آن بیگانه است، بلکه تنها سوژهای بیاعتنا و بیاحساس (بااهدافی کوچک و به شدت روزمره) است. از این رو، لحن سرد روایت تکنیکی است که با دیگر اجزای چنین داستانهایی همخوان میشود.
در حالی که هیچ گرهگاه مرکزیای وجود ندارد، پایانبندیِ باز چنین داستانهایی روایتگر مسیری بدون مقصد است، روایت سوژهای که در تکرار زندگی روزمره به کنارهگیری تمایل دارد: «از راه رفتن دل خوشی نداشتم ... فکر میکردم وقتی میشود روی درگاهی پنجره نشست و توت خورد و تماشا کرد، چرا باید راه افتاد و به جایی ناآشنا و غریب رفت؟ کجا بهتر از جایی که میشناسمش؟ که به آن عادت کردهام؟ جاییکه بیآنکه لازم باشد نگاه کنم، میدانم اگر پاهایم را دراز کنم، به چندمین کاشی سفید میرسم و بیآنکه ببینم میدانم سرم را به دیوار گچی کنار پنجره تکیه دادهام: (پیرزاد ۱۳۸۱، ۸-۹).
کنارهگیری و نظارهگریِ این سوژه نسبتی با الگوی پیشامدرنی ندارد که ذیل مشیت الهی به فهم بازی عاشقانهای مشغول بود که در زندگی روزمره جریان داشت. نظارهگری سوژۀ جدید سویۀ دیگر خیال سترونی است که با دست شستن از امید به رهایی به مشاهدۀ آنچه میگذرد نشسته. هم از این رو، نسبت او با جهان فقط از طریق چشمانی است که به جای دوخته شدن به آینده لحظۀ حال را مینگرد. این تغییر زاویۀ دید سوژه و راویِ مداخلهگرِ روزگارِ پیشین را، که در روایت سوژۀ احساسی خویش را بروز میداد، به سوژه و راویِ ناظری بدل میسازد که تا حد امکان فاقد هرگونه سوگیری احساسی در روایتهای روزمره است.
به همین دلیل، در چنین داستانهایی تقابلها و درگیریهای روزمره احساسهای مرتبط با آن به شدت روزمره و جزئی باقی میماند تا تصویر راوی یا سوژۀ ناظرِ غیر مداخلهگر خدشهدار نشود. در همین راستا است که ذیل فقدان امکان رهایی، یا آنچه از آن به فروپاشی ایدۀ مانع موقت یاد کردیم، گره افکنیهای رایج در ادبیات پیشین به حاشیه میرود تا پذیرش رندانۀ تنهایی گریزناپذیر به رسمیت شناخته شود. (صفحه ۲۷۲ و ۲۷۳)
«از نابهنگامی حیات تا سترونسازی خیال» نوشته محمدحسین دلالرحمانی در ۳۶۷ صفحه، در قطع رقعی، با شمارگان ۴۹۵ نسخه در سال ۱۴۰۲ منتشر شد.
نظر شما