هراس، تیره بختی است، اما شهامت را نمیتوان نیکبختی دانست؛ نهراسیدن سعادت است. فرانتس کافکا
نبودنت با تاریکی آغاز میشود: زنی تنها که همراه پسرش در یک خانه بدون برق کار میکند و چهره غمگینی هم دارد. مردی وارد خانه میشود که گویا سالهاست زن را رها کرده و ماجراهای بعدی.
به نظر میرسد که روایت داستان مدرن است: آدمهایی که هیچ شناسنامهای ندارند و معلوم نیست از کجا آمدهاند و چهکارهاند و برای هم هیچ کاربرد عقلی و احساسی ندارند و در انتها به یک هیچی میرسند، افرادی شبیه به یک ربات.
اما شخصیتپردازی در داستان نبودنت از همین جا دچار ضعف و مشکل عدیده است: ما هیچ درباره اشخاص داستان نمیدانیم و به مرور و با گذشت زمان زیادی از داستان تازه با شخصیتهای جدید روبهرو میشویم اما نکته اینجاست که شخصیتهای داستان پرداخت درستی ندارند و بیشتر شبیه به یک راز هستند که از نیمه دوم فیلم تماشاگر قرار است بداند هرکدام چه کاره اند و چه ارتباطی با مرضیه که شخصیت مرکزی داستان است دارند.
شیرین زن بهرام صاحبخانه که پسرش همراه شوهر مرضیه به استرالیا رفته و خبری از او نیست، نیمه دیوانهای که ارتباطش با همه آدمهای دورش به سیاوش تنها پسر گمشدهاش ختم میشود، احسان آرایشگر که دل در گروی مرضیه دارد، یک نیمه لمپن خیلی خیرخواه که از قضا علیرغم قیافهاش اصلا هم آدم بدی نیست و اتفاقا آدمهای دوروبرش را خوب میشناسد.
پروانه که تا انتهای داستان تماشاگر فکر میکند خیلی مهربان است و کمک حال همه حتی گربههای خیابانی اما در انتهای فیلم طی یک چرخش صد و هشتاد درجهای معلوم میشود که خیلی هم بدجنس است و مرضیه را نه تنها مثل خواهرش دوست ندارد بلکه از او بیزار است و دلش می خواهد سر به تن هیچکس در این دنیای بزرگ نباشد، البته شاید عاشق احسان هم باشد و دلیل بیزاریاش از مرضیه همین شکست عشقی است.
عادل پسرک نوجوان مرضیه که از امروزی بودن رپر بودن نصیبش شده و از یک پسرک تازه بالغ شده غیرتی شدنهای گاه به گاهش برای مادر. فرهاد هم که تکلیفش مشخص است: معلوم نیست کیست و چکاره است و چرا رفته و چرا برگشته و فقط شوهر گمشده مرضیه است.
متاسفانه شخصیتپردازی ضعیف و عدم روابط بین شخصیتهای داستان باعث میشوند که بیننده انگیزهای برای تماشای داستان نداشته باشد چرا که مجبور است در ذهنش پازل روابط شخصیتهای داستان را حل کند و در این میان هیچ گرهای در کار نیست که برای بیننده هم یافتن فرهاد در کارگاههای حاشیه شهر مهم باشد.
موقعیت جغرافیایی داستان هم یک شهرک در یک شهر احتمالا دورافتاده است و قرار است گذشته در زمان حال جاری شود بدون هیچ نشانهای! فضای تیره و تار و کسالتآور هم قرار است فضای مدرن داستان را پررنگ کنند و داستان از همان مکانی که شروع شده طی یک خط روایت دایرهای به سر جای اولش برگردد.
اما نکته اینجاست که به دلیل عدم شخصیتپردازی درست و وجود نداشتن یک داستان با پیچ و خمها و گرههای داستانی مناسب، با فیلمی به شدت کسالتآور مواجه هستیم که کاملا حوصلهسربر است و از نظر خط روایت داستانی هم متشتت و ناهمگون. سکانس آخر و اصلاح موی سر فرهاد توسط عادل هم وصله ناجوری است بر این پازل به هم ریخته.
بازیهای فیلم به علاوه گریمهای تکراری و ناهمگون با اشخاص داستان هم نکته عذابآور دیگری از این فیلم است.
سحر دولتشاهی همان زن مظلوم نازنینی است که تنهاست و نمیداند با اینهمه کوه بدبختی چه کند، آزاده صمدی که به نظر می رسد با نقش هیچ ارتباطی برقرار نکرده و بازی نسبتا بدی را از خودش به نمایش میگذارد و امیر آقایی هم که همان لات جوانمردی است که در کارنامه بازیگریش نمونههای فراوانی از این نقش دارد.
بازیهای بازیگران فرعی فیلم هم به نظر میرسد کلا از دید کارگردان دور بوده اند! خرده داستانهای پری که پروانه پرستارش است و مردی که همراه فرهاد در گرمخانهها زندگی میکند و پسرکی که آرزوی خواننده شدن در سر دارد و دوست دختر عادل هم که بود و دایی فرهاد هم بود و نبودشان در فیلم یکسان است و با حذف آنها شاید داستان کمی سرراستتر و بهتر شود.
گرچه به نظر میرسد که اگر با یک تله فیلم کوتاهتر از ۶۰ دقیقه مواجه بودیم شاید خیلی از این ضعفها دیگر به چشم نمیآمد و شاید در بهترین حالت درباره نبودنت باید گفت: کش دادن داستانی که رمق تبدیل شدن به یک اثر بلند سینمایی را به هیچ وجه ندارد.
نظر شما