وقتی در شاهسکانس غافلگیرکننده آخر فیلم، همراه با بغض زیبای محسن کیایی، به خودم فشار میآوردم تا در سکوت دردآلود اما قشنگ حاضران در سالن سینما با صدای انفجار بغض گلوی من نشکند، صدای دلنشین حامد کمیلی با آن شعر زیبا و لحن تاثیرگذاری که انتظارش را نداشتم، تیر حسی خلاص را به گلوی در حال انفجارم زد.
گلولههای اشک، امان دل بدرد آمده ام را برید و صیاد تِله چشمانم در جستوجوی عاطفه یک شکار، با حرکات سویچپن زیگزاگ، مساحت مستطیل عریض پرده را می کاود تا اینکه بالاخره در نمایی کلوزشات بر نگاه شکار خود فوکوس شد؛ نگاه مهربان مهدی هاشمی به همسرش احترام برومند در فیلم که هنوز سرشار از عشق بود اما عاشق خود را به نفع رقیبی بی رحم به نام آلزایمر از یاد برده بود. شعله موسیقی مسعود سخاوت دوست جگرم را به آتش کشید ولی در عوض اجازه داد تا در تنظیم آهنگ مهربان و سحرانگیزش، صدای هقهق گریههای من و اطرافیانم نیز عضوی افتخاری از آکمپانیمان ارکسترش شود.
من عادت دارم که به اسم و فامیل کارگردان هم فکر کنم زیرا چه بدانیم چه ندانیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم، اسم و فامیل از همان کودکی در شکلگیری شخصیت تاثیر ویژه دارد و شاید به همین دلیل است که انتخاب نام نیک برای فرزند حقی است واجب بر دوش پدر! «بهروز» یعنی کسی که هر روز روزگارش سرشار از نیکی است و «شعیب» در لغت یعنی «مَشک» اما در اینجا یعنی مَشکی پر از عاطفه ناب!
بهروز شعیبی فیلمسازی نیک اندیش است که در سینمای تفتیده تشنه انسانیت، با آغوش باز و مَشکی پر از عاطفه ناب به استقبال روزهدارانِ عشق آمده تا آنها را در ضیافت احترام خود، بر سفره اکرام پر از مائدههای رنگین ارزشهای انسانی به افطار بنشاند؛ اما سوالی دارم از مخاطبان، راستی چه بود راز تحول زود هنگام پیام؟ چه بود رمز دست شستن «مهدی خوش مرام» از پول و ثروت و شغل و میز و پست و مقام؟ و چه بود علت غضب محسن ظاهرا دروغگوی چاپلوس چرب زبان؟...
آیا اینها پویشی نبود بر نوستالوژی اخلاق و منش و مرام عاشقانه ایرانیان که به همت و کوشش بهروز شعیبی، این فیلمساز ارزشی جوان، که خروشید در خون مردان و روح زنان؟!
نظر شما