به گزارش ایرنا، از همان شب بهاری و آغاز سفرم که آسمان سخاوتمند شده بود و رحمتش را برایمان میفرستاد، من تنها تو را می دیدم که دستت را به روی من گشوده بودی و به من اشاره آمدن میدادی ولی درک نمی کردم راهم به چه بهشتی ختم می شود، آقا!
همان لحظه سوار شدن به اتوبوس حالی وصف نشدنی مرا مغلوب خود کرده بود که دگرگون شده بودم، حالی توام با دلتنگی، هم شوق بود، هم ذوق، هم غریب بود، هم...
مجنون وار رهسپار راهی بودم و به دیدار کسی میرفتم که آتش عشقش از کودکی در وجودم روشن، حرارتش تمام وجودم را در بر و شعله هایش روز به روز بیشتر و بیشتر می شد.
قدم به قدم که از مهران خارج و به تو نزدیک میشدم، سختی معطلی ماندن در مرز، تحمل ساعتها نشستن روی صندلی خشک و قدیمی اتوبوس، گرمای هوا، خستگی راه رفتن، گرسنگی، در صف ماندن و... را نمی دیدم، من مجنون وار فقط همان دستانی را میدیدم که باز شده به سویم بود و آغوشش را برایم گشوده بود تا مرا به خیل مشتاقانش پیوند زند.
میگویند زائر شدن تو یکی از بهترین و زیباترین حسهای دنیاست و من سرانجام زائر تو شده بودم و چقدر این میهمان شدن شیرین و لذت بخش بود، آنقدر به این حس افتخار می کردم و او را دوست داشتم که دلم میخواست باقی عمرم را با همین عنوانی که از کرم و لطف تو هدیه گرفته بودم آنجا بگذرانم.
آقا جان، با اینکه بیش از ۲ دهه است که قلم می زنم ولی به جرات اعتراف میکنم نمی توانم لحظه ورودم به کربلا، حضورم در بین الحرمین و دیدن بارگاهت را توصیف کنم، اینجا دیگر کلمات برایم فقیر شده اند، توصیف برایم ناممکن شده، این لحظه باید قلم را زمین بگذاری و تنها ببینی و حس کنی...
در حرمت همچون مجنونی بودم که معشوقش را همه جا می دید، تمام زمین و سقف و در و دیوار آیینه کاری شده برایم بازتاب حضور آقایی بود که با افتخار خود را سینه زن او می خواندم.
مولا جانم، اعتراف میکنم اینکه میگویند خدمت به زائرانت چقدر ارزشمند است را تا وقتی خودم زائرت نشده بودم درک نکردم، بیش از ۲ دهه است که مدال خادمی زائران را در غربی ترین نقطه کشور به گردن آویخته ام و چقدر باید حالا حالا ها به این حس افتخار کنم...
سه روز حضور در قطعه ای از بهشت، میهمان بودن در کنار معشوق، با او حرف زدن و درد و دل کردن، میزبانی دیدن لذت بخش از او و لحظه لحظه حتی در خواب هم کنار او بودن برایم بهترین و زیباترین لحظاتی از زندگی خلق کردند که توصیفش از توانم خارج است.
من دلم را کنار ضریح ۶گوشه، کنار پنجره قتلگاه، کنار ناله های خواهرت در تل زینبیه، کنار خیمه گاه، کنار مقام فرزندانت علی اکبر و علی اصغر(ع) و فضای سرتا سر نور بین الحرمین و مقابل حرم علمدار کربلا و برادر وفادارت عباس(ع) جا می گذارم و پایان سفرم بجای خداحافظی همنوا با دیگر عاشقانت دستم را بلند و فریاد میزنم "لبیک یا حسین(ع)".
آقا جان حالا بخوبی حال مابقی عاشقانت را درک میکنم که وقت و بی وقت نه یکبار، نه دوبار، نه سه بار بلکه دهها بار دلتنگ تو شده و خود را از فرسخ ها راه، از جای جای جهان برای دیدار تو هم قدم شده و خود را به بین الحرمین می رسانند تا دریایی از عشق به تو را در این مسیر زیبا و وصف نشدنی به نمایش بگذارند.
اکنون که نوشتارم را به پایان می رسانم ۲روز است که از معشوقم دور شده ام و سخت سخت دلتنگش، دلتنگی من شبیه نهنگی است که بجای اقیانوس او را در تنگی کوچک انداخته باشند و راه نفس ندارد...
حال غریب و عجیبی دارم، وصالم با معشوقم بعد از ۲۱ سال بوده و غربت و دوری عجیب و وصف نشدنی سراسر وجودم را فرا گرفته و عطش دیدار مجدد حالم را دگرگون و مضطرب کرده و تنها دلخوشی ام این است که مدام با خود می گویم:
"شکر خدا تو را دارم آقا"
نظر شما