حوالی ساعت ۶ونیم عصر است که لوکیشن گوشی را برای گرفتن تاکسی اینترنتی روشن میکنم. باید بروم سمت تجریش؛ کافه هانیه. فتیله شعله آفتاب پایین کشیده شده و احتمال بالا رفتن هزینه تاکسی وجود دارد. «امامزاده صالح» را سرچ میکنم و همینطور که مشغول جمع کردن کیفم هستم، دکمه تایید را میزنم. از پایین بودن هزینه تاکسی تعجب میکنم؛ اما الحمدلله علی کل حال!
حالا ۵دقیقهای میشود که از رسیدن تاکسی گذشته. بعد از پرداخت هزینه آنلاین، مشغول رصد شبکههای اجتماعی و جواب دادن به پیامهای تلنبار شده روی هم هستم. نمیدانم چه مدت در مسیر بودم که با صدای راننده سرم را از روی صفحه گوشی بلند میکنم: «همینجا پیاده میشین؟» سر میچرخانم. شبیه امامزاده صالح و تجریش همیشگی نیست! بله. اینجا امامزاده صالح فرحزاد است و اشتباه آمدم! مجدد تاکسی میگیرم برای امامزاده صالح تجریش.
اینجا؛ «کافه هانیه»
حول و حوش ساعت ۲۰:۳۰ است که میرسم تجریش. درست روبروی امامزاده و چند قدم آنطرف از بازار تجریش با ازدحام آدمهای رنگ و وارنگ و تیپهای متفاوت از هم، بعد از گذر از همهمه صدای بازار و بازاری ها و آهنگ پلی شده نمیدانم کدام خواننده برون مرزی(!)، بنایی با نمای کاهگلی که بیرق مشکی بر سر در چوبی آن آویز شده و با شیشه رنگیهای سنتی ایرانی، ترکیب دلنشینی ایجاد کرده، خودنمایی میکند. جذب نخلهای قد بلندش میشوم که چشمم به «کافه هانیه» میخ شده جایی درست بالای در چوبی میافتد.
دستگیره زنانه که سمت راست در چوبی است را میکوبم و همراه خانمی که کنجکاوانه سرش را تا نیمه داخل کافه کرده، وارد میشوم. خنکای کافه عحیب حال خوبکُن است. خانم همراه، سر میچرخاند و میخواهد از کافه بیرون برود که یکی از خانمهای داخل کافه با لحنی مهربان مانع از خروجش میشود و از او دعوت میکند که برای نوشیدن یک شربت خنک در کافه بماند.
شربت گلمحمدی تگری بعد از یک روز گرم مردادی، از آن دست گزینههاست که نمیشود دست رد به سینهاش زد.
نیت کن و رفیق شهیدت را پیدا کن
فاصله درب ورود کافه هانیه تا درب خروج، چیزی حدود ۴۰متر فاصله دارد، شاید هم بیشتر. در طول این مسیر، غرفههایی تعبیه شده که هر کدام داستانی دارند و داستانی خلق میکنند.
غرفه بعد از کافه، اختصاص دارد به کتاب. گردونهای هم در وسط غرفه قرار گرفته که به تصاویر شهدا مزین شده. اینجا باید نیت کنی و با چرخاندن گردونه، رفیق شهیدت را پیدا کنی! هدیههای ویژه تعلق دارد به شهید رئیسی که شهید راه خدمت است و شهید آسمیه که شهید مدافع حرم است. تصویر شهید ابراهیم هادی، حاج قاسم و دیگر شهدا هم در این گردونه دلبری میکند.
خاک تربتی که در شیشه محفوظ شده، از هدایای خاص این غرفه است. ناگفته نماند که پیکسلها هم طرفداران خاص خودشان را دارند.
گوشهای از غرفه ۲بنر نصب شده با یک موضوع، اما دو دنیای متفاوت؛ هر دو در مورد زن و جایگاه او. یکی از سخنان چهرههای برجسته علمی دنیا نظیر ارسطو و نیچه و رایسل و یکی از سخنان ائمه معصومین(ع) نظیر پیامبر(ص) امام علی(ع). تخته سیاهی هم در کنار این بنرها روی پایه، جاگیر شده تا بعد از دو دو تا چهارتایی که مخاطب از قیاس این جملات انجام میدهد، نتیجه را روی تخته بنویسد.
از جملات چهرههای مشهور اروپایی اینها بودند: «زن چیزی نیست جز خطای طبیعت و حاصل یک نفس در آفرینش»، «زن حیوانی است که نه استقامت دارد و نه استوار است»، «باید از زنان استفاده کرد و پس از برآمدن مقصود، دورشان انداخت»، «زن، دروازه جهنم و ام الفساد است» و...
و در مقابل جملات رسول خدا(ص) و امام علی(ع) در مورد زن اینها بود: «هر خانهای که در آن دختر باشد، زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمیگردد»، «بهترین فرزندان شما دختران هستند»، «هرچه ایمان بنده زیاد شود، محبت او به همسرش زیاد میشود»
نگاهم به همان خانمی میافتد که همراه هم وارد کافه شدیم. هاج و واج به اطراف نگاه میکند. همان خانم ابتدای کافه که او را به داخل کافه دعوت کرد هم کنارش راه میرود.
#فلسطین_هم_الحسینین
غرفه بعدی، آتلیه عکاسی است. سمت چپ آتلیه، تصویری از غزه است؛ فضایی از ویرانی دیوارها که وجود تاب چوبی با طناب کنفی و عروسکی خاک گرفته که بیپناه روی خرابه رها شده، حزن عجیبی به دل مینشاند. در سمت راست آتلیه تصویر قامت کشیده خانمی است که چادر مشکی به سر دارد و دست دختر بچهای در دستش است.
مقابل هر دو دکور، صندلی قرار گرفته و خانمهای عکاس دوربین به دست، مشغول ژست دادن به مخاطبشان و نشان دادن تصویر ثبت شده توسط لنز دوربینشان هستند.
آن خانمی که همراه من وارد کافه شد، میخواهد برگردد بیرون، اما خانم میزبان مانعش میشود و میگوید مسیر خروج از غرفه بعدی است. خانم همراه سرش را پایین میاندازد و میگوید: «من از اومدن به اینجا خجالت میکشم. کنار پرچم امام حسین(ع) و حس و حال این مکان، نباید با این سر و وضع حاضر میشدم!» خانم میزبان میگوید: «چرا خجالت؟ اگه الان تو این فضا قرار گرفتی، شک نکن که خودشون دعوتت کردن. شما مهمانی و میزبان فردی والا مقام است.»
دو خانم مقابل آینه ایستادند و مشغول حجاب گرفتن با روسریهایی هستند که در غرفه هدیه داده میشود. به ظاهرشان نمیخورد حجاب داشته باشند؛ هر دو تیشرت سفید به تن دارند با شلواری کوتاه! با تعجبی که ازشان پنهان میکنم نزدیکشان میشوم. انگار ابرهای علامت سوال بالای سرم را خوانده باشند: «من و خواهرم یک ربع پیش صرفا از روی کنجکاوی وارد کافه شدیم. خندهمون گرفته بود از فضایی که درست کردن! به آتلیه عکاسی که رسیدیم، پشیمون شدیم و میخواستیم برگردیم، اما باید برای خروج تا انتهای کافه میرفتیم. وقتی از کافه هانیه رفتیم بیرون، حال عجیبی داشتیم. دلمون میخواست دوباره بیایم داخل، اما راستش به خاطر اینکه چیزی سرمون نبود، رومون نمیشد! دل رو زدیم به دریا و دوباره اومدیم. خوبیش اینه که اینجا روسری هست...»
روسری را سر کردند، گوشههای آن را روی دستشان انداختند و مقابل لنز دوربین نشستند.
حکایت خوابهایی که رویای صادقه است
خانمی گوشه آتلیه با گریه تعریف میکند: «من هیچ اعتقادی ندارم. حتی به نماز! دیروز خواب دیدم برای زیارت اومدم امامزاده صالح، دیدم روبروی امامزاده بچههای غزه ازم کمک میخوان. دیدم آقایی که به نظرم امامزاده صالح(ع) بودند صدام کردند و گفتند: «شما بیاید داخل، باید به بچهها کمک کنید.» الان که این دکور رو دیدم، یاد خوابم افتادم!»
خانمی دیگر با شال حریر مشکی و آرایشی که از حد معمول بیشتر است، میگوید: «خواب دیدم جایی هستم که حرم است، اما حرم نیست! خانمی در آن مکان عجیب، پارچه مشکی داد دستم.»
خانمی هم با همسر و مادرش بودند که خطاب به مادرش گفت: «یادته دیروز چی برات تعریف کردم و گفتی: بشین تا ببرنت؟!» روز قبل خوابی دیده بود که تعریف نکرد. مادرش گفت: «اومد به من گفت مامان میخوام برم کربلا. من هم گفتم: بشین تا دعوتت کنن!». امروز همراه همسر و مادرش برای زیارت امامزاده صالح(ع) آمده بودند که وارد کافه هانیه هم شدند. وقتی چشمش به دکورها میافتد و اسمش را برای قرعهکشی کربلا مینویسد، یاد خوابی که دیده بود، میافتد و منقلب میشود.
نیت کنید بعد وارد شوید
نزدیک ورودی غرفه بعدی که پرده مشکی بر آن آویز شده و عنوان «حسینیه مجازی» دارد، خانمی برگههای کاهی در دست دارد که از آن به «قرار عاشقی» اسم میبرد. یک طرفه برگه، نوشتهای است با پاراف «نامه کوفیان به امام حسین(ع)» ! در متن نامه نوشته شده:
«ما امام نداریم،
به سوی ما بیا
ما منتظر شماییم
و همه شما را میخواهیم
پس بشتابید...
بشتابید... بشتابید...
ما سرباز شماییم و برای یاری شما به انتظارتان نشستهایم...»
همان خانم بعد از مکثی کوتاه که نامه را به دست مهمان کافه میدهد، با لحنی دلنشین میگوید: «این نامه کوفیان به امام حسین(ع) است. شک ندارم اگر شما ۱۴۰۰سال پیش بودید، قطعا از یاران امام بودید. آن زمان که امام حسین(ع) «هل من ناصر ینصرنی» را فریاد زد و جز برادرش ابوالفضل العباس(ع) با «لبیک یا اخی» گفتن، علمداری سپاهش را نکرد. همان مقدار که امام حسین(ع) در کربلا تنها بود، امام زمان(عج) در این زمان تنهاست. برای اینکه مثل کوفیان نباشیم، قراری داشته باشیم با آقا جانمان... .»
پشت برگه را به مهمان نشان میدهد و از او میخواهد وعدهای داشته باشد با آقا. پشت برگه نوشته شده: «از سرباز به فرمانده» و محلی برای مکتوب کردن قول و قرار سرباز در نظر گرفته شده. خانم پیشنهاد میدهد: «میتوان اولین وعده را اینطور نوشت که: «من میخواهم با این ظاهر سرباز شما باشم.»
بعد میگوید: قبل از ورود به حسینیه، نیت کنید. چشمتان را ببندید و تصور کنید وارد ضریح امام حسین(ع) میشوید. گرچه گنبد، نمادین است، اما فکر کنید در آغوش امام(ع) هستید. با نیت وارد شوید و در مطلع نیتها، ظهور امام زمان(عج) باشد.»
دو خواهر حجاب گرفته، خانم همراه من از ورودی کافه با کت قرمز و شلوار کرم رنگ و شال تا نیمه روی سر، مادر و دختری که خوابشان رویای صادقه بود، به محض کنار رفتن پرده ورودی حسینیه مجازی، دست روی سینه میگذارند و با حال تضرع وارد میشوند.
تیر آخر؛ حسینیه مجازی
تصاویری از بین الحرمین با مداحی پر سوز محمدحسین پویانفر مجالی برای نفس کشیدن نمیگذارد: «سلام آقا! که الان روبروتونم...». کسی نیست که در حسینیه باشد و چشمانش اشکی نباشد. فرقی ندارد باحجاب باشد یا کمحجاب. فضای تاریک حسینیه با نورهای قرمز، ضریح نمادین، علم و کتل حسینی و صدای سوز مداحی و تصاویر بینالحرمین، همه را با یک عشق واحد که خاندان آل الله است، میخکوب کرده است.
حضور خانم محجبه با چادر مشکی کنار خانم کت و شلوار سفید با شال حریر قرمز، مقابل ضریح مجازی شش گوشه یک نقطه اشتراک پررنگ دارد و آن هم حبّ امام حسین(ع) و یارانش است. مصداق بارز آن را میتوان در چشمهای به اشک نشستهای دید که هر دو از یک چشمه میجوشند و آن هم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»ست.
نظر شما