۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۴:۱۶
کد خبر: 85636541
T T
۱ نفر

برچسب‌ها

باور بازگشت به خرمشهر

۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۴:۱۶
کد خبر: 85636541
باور بازگشت به خرمشهر

تهران-ایرنا- به خودمان قبولانده بودیم که عقب‌نشینی تاکتیکی است. به این سمت رودخانه آمده‌ایم تا نیروی تازه‌نفس از راه برسد، تجدیدقوا کنیم و دشمن را به عقب برانیم. تلقی بچه‌ها این بود، نه اینکه شهر را رها کنیم. از لحظه‌ای که شهر در چنگال دشمن بعثی اسیر شد، در اندیشه بازگشت لحظه‌شماری می‌کردیم.

به گزارش ایزنا از تارنمای مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، سید عباس بحر العلومی فرد؛ از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و از مدافعان حرم، در کتاب خاطرات خود با عنوان «عبور از شط» به بیان رشادت‌ها و ایستادگی‌های رزمندگان در آخرین روز دفاع از خرمشهر که منجر به سقوط این شهر شد پرداخته که به مناسبت سالروز این روز حماسی منتشر می‌شود:

چهارم آبان، حدود ساعت ۹ صبح یکی تکانم داد: عباس عباس! عباس عباس! عباس...! متنفر بودم که با این حالت از خواب بیدار شوم؛ مخصوصاً که سه روز نخوابیده بودم. خیلی عصبی شدم. به‌زور چشم‌هایم را باز کردم و جهان‌آرا را بالای سرم دیدم!

محمد گفت: عباس، بلند شو! عراقی‌ها می خوان از روی پل بیان این دست! با شنیدن این جمله، شوک وحشتناکی به من وارد شد. خواب و خستگی از سرم پرید. سلاح همراهم نبود. با دستپاچگی دور و برم را نگاه کردم. گفتم: اسلحه‌ام کو!؟

باور بازگشت به خرمشهر

به همراه ده نفر از بچه‌ها سراسیمه و با همان وانت عازم پل شهر شدیم. تانک عراقی از کنار خانه مهدی کارون در لب شط، با تیر مستقیم به این‌طرف رودخانه شلیک می‌کرد و تیربار دوشکای آن‌ها، نیروهایی را که زیر پایه‌های پل بودند، می‌زد.

بچه‌ها زیر پایه پل و کنار پلکان آن و ساختمان دست‌شویی عمومی پارک مستقر شدند. در آن شرایط، بهترین جان‌پناه کنار رودخانه، پایه پل بود.

علاوه بر ما، چند نفر از نیروهای تهران هم آنجا بودند. تانک عراقی مزاحم، امکان هر تحرکی را از ما گرفته بود. یکی از نیروهای تهران، سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا موقعیت تانک عراقی در لب شط را ببیند که می‌توانیم با آرپی‌جی آن را بزنیم یا نه.

در همان لحظه، تک‌تیرانداز آماده عراقی با قناسه به وسط ابروی او زد و درجا شهید شد. دوستانش جنازه او را به پشت دیوار کشیدند. عراقی‌ها که می‌دانستند نیروهای ما در زیر پایه‌های پل هستند، از بغل می‌زدند که ترکش‌ها به آن‌ها بخورد.

من در پشت پایه پل، برخورد گلوله و تیر به پایه بتنی جلویی را می‌دیدم. بعد از اصابت هر گلوله، تکه‌های بتن به‌طرف بچه‌ها کمانه می‌کرد. تیربار دوشکای تانک هم با گلوله‌های ضد زره و ضد سنگر به پایه پل می‌زد.

مرتضی گلک، یکی از بچه‌های خرمشهر، جیپ تفنگ ۱۰۶ میلی‌متری را به وسط محوطه پارک رستوران (سوم خرداد فعلی) آورد. سطح زمین آنجا کمی پایین‌تر و تقریباً هم‌سطح آب رودخانه بود.

باور بازگشت به خرمشهر

مرتضی بعد از هدف‌گیری، اول با تفنگ کمکی شلیک کرد تا از دقت نشانه‌گیری مطمئن شود. لحظاتی قبل از شلیک مرتضی، تانک عراقی آماده، شلیک کرد و گلوله به تنه درخت خرما، نزدیک جیپ اصابت کرد. تنه درخت خرما از وسط قطع شد و روی جیپ تفنگ ۱۰۶ افتاد، اما آسیبی به بچه‌ها و ماشین نرسید. سریع تنه درخت را کنار گذاشتند، نشانه‌گیری و شلیک کردند و تانک را زدند؛ تیربار دوشکای تانک خاموش شد و شرایط کمی به نفع ما تغییر کرد.

نیروها را زیر پل و دو سمت آن پراکنده کردیم. کنار پلکان پل، نردبانی مثل نردبان قرمزرنگ اداره برق قرار داشت. نردبان را گذاشتم و بالا رفتم. با دوربین سطح پل و آن‌سوی رودخانه را نگاه کردم. باورم نمی‌شد! پشت خانه مهدی کارون و دبیرستان بازرگانی الفتح، در آن زمین باز، انبوهی از تانک مستقر بود. خمپاره‌اندازها و نیروهای عراقی هم آماده می‌شدند. از نردبان پایین آمدم، به بچه‌ها گفتم: دیگه کاری از دستمون بر نمیاد، شهر سقوط کرد!

همه نگران بودیم و نمی‌دانستیم که آیا عملیات دشمن ادامه دارد و از پل عبور می‌کند یا نه. حدود ساعت ۱۱ صبح، تعدادی مین ضدتانک و ضدنفر بر، روی شیب پل تا نیمه طرف خودمان که عراقی‌ها دید نداشتند، پخش کردیم. می‌خواستیم حداقل کسی نتواند به‌آسانی از روی پل عبور کند و به این‌طرف بیاید.

باور بازگشت به خرمشهر

عراقی‌ها، در لب شط نیرو نداشتند! من و حمید ریحانی تصمیم گرفتیم از بلوار بایندر به ایستگاه مینی‌بوس آبادان ماهشهر، اسکله بلم رانی، محله بلوچ‌ها و کوت شیخ برویم. بعد از محله بلوچ‌ها صحنه دل‌خراشی دیدیم.

پیر زنی از اهالی کوت شیخ، لب رودخانه شهید شده بود! همه رفته بودند و آن پیر زن روستایی تنها مانده بود. او به کنار رودخانه آمده بود تا شاید کسی او را ببیند و همراهشان به آبادان برود؛ اما هیچ‌کس از آن‌طرف عبور نمی‌کند، خمپاره‌ای آنجا می‌خورد و آن پیرزن در اثر اصابت ترکش شهید می‌شود.

لحاف، صندوق فلزی و دو تا اردک و یک جفت مرغ و خروسش هم آنجا بودند. مرغ به چشم پیرزن نوک می‌زد و می‌خورد! من و حمید ریحانی، سریع مرغ را کنار زدیم و با لحاف، جسد پیرزن را پوشاندیم.

وقتی به زیر پل برگشتیم، به آمبولانس آدرس دادیم که برود و جنازه پیرزن را ببرد. شاید کسی غیر از ما آن صحنه ناراحت‌کننده را ندید، چون اطلاع دادیم و جنازه پیرزن شهید را به سردخانه بردند.

وضعیت در حاشیه رودخانه کارون، محور پدافندی کوت شیخ و محرزی و موضع پل تا حدودی تثبیت شد. تعدادی از دوستانم و باقی‌مانده مدافعان شهر، در محور جنوبی رودخانه کارون متمرکز شدند. ارتش عراق در آن نقطه از حرکت ایستاد و در لاک دفاعی فرو رفت.

باور بازگشت به خرمشهر

ارتش عراق چند روز قبل با نصب پل نظامی، از رودخانه کارون عبور کرده بود و با اشغال بخشی از جاده آبادان-اهواز و آبادان- ماهشهر در شرق کارون، تنها مسیر تدارکاتی خرمشهر و آبادان را بسته بود.

همه از این وضع ناراحت بودیم. کوت شیخ در سکوت و تاریکی عمیقی فرو رفته بود و مدافعان با حسرت و آه به آن‌سوی ساحل خیره بودند. گویی شهر با ما حرف می‌زد! احساس می‌کردیم، بخش اشغالی شهر در فضایی محزون و غم‌بار به ما می‌نگرد و ملتمسانه می‌خواهد که رهایش نکنیم. انگار می‌گفت: این‌ها که اینجا هستند، نامحرم‌اند و نا آشنا، هیچ سنخیتی با آن‌ها ندارم! چگونه وجود آن‌ها را تحمل‌کنم!؟ اما کاری از دستمان برنمی‌آمد و با اندوه به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بودیم.

دشمن به شهر مسلط شد و بخش مهمی از خاک کشور را ناباورانه از دست دادیم. البته ظاهر قضیه چنین بود که او پیروز است و ما بازنده و شکست‌خورده‌ایم؛ اما این پایان ماجرا نبود. طبیعی بود که اوضاع بعد از سقوط شهر آشفته و غم‌زده باشد و حتی بعضی از افراد احساس سرخوردگی کنند.

با وجود چهل‌وپنج روز مقاومت و این‌همه شهید، به دلیل ضعف بعضی مسئولان و نرسیدن نیروی پشتیبانی و توپخانه، شهر به دست ارتش بعث افتاد.

باور بازگشت به خرمشهر

از شروع جنگ در انتظار توپخانه بودیم و هر روز وعده شنیدیم که نیروی کمکی و توپخانه در راه است، اما هرگز نرسید و شهر سقوط کرد! با تمام این اوصاف، بچه‌ها این توانایی را در خود می‌دیدند که اگر نیرو برسد، بتوانند صبح روز بعد با عبور از پل، شهر را آزاد کنند.

این انگیزه در همه مدافعان وجود داشت. همه با ناباوری از خود می‌پرسیدند که مگر ممکن است شهر را برای همیشه ازدست‌داده باشیم!؟ به خودمان قبولانده بودیم که عقب‌نشینی تاکتیکی است. به این سمت رودخانه آمده‌ایم تا نیروی تازه‌نفس از راه برسد، تجدیدقوا کنیم و دشمن را به عقب برانیم. تلقی بچه‌ها این بود، نه اینکه شهر را رها کنیم. از لحظه‌ای که شهر در چنگال دشمن بعثی اسیر شد، در اندیشه بازگشت لحظه‌شماری می‌کردیم.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha