با نق‌نق روشنفکرانه کار پیش نمی‌رود/ لزوم نگاه ایجابی‌تر حاکمیت به هنر+ فیلم

تهران- ایرنا- بیژن عبدالکریمی معتقد است روشنفکران امروز ما به جای پرداختن به رسالت اصیل خود در تعیین خطوط کلی زندگی بشر و نگاه تاریخی و ساختارمند به مسائل دنیای امروز، به نق‌نق روشنفکرانه روی آورده و نیروی خود را در این راه هدر می‌دهند. او همچنین حاکمیت را در کارزار فرهنگی امروز جهان به نگاه ایجابی‌تر به مقوله هنر فرامی‌خواند تا از این رهگذر جوانان را از درافتادن به دام هالیوود رهایی بخشد.

به گزارش ایرنا، هفته گذشته بخش نخست گفت‌وگوی ما با دکتر بیژن عبدالکریمی را از نظر گذراندید. آنچه در ادامه می‌خوانید تحلیل ایشان از سیر تاریخی مفهوم عدالت در آراء اندیشمندان، جایگاه هنر و نیز مواجهه انضمامی متفکر با مسائل مبتلابه دنیای امروز است...

دکتر عبدالکریمی استاد فلسفه و دانشیار گروه فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران شمال است.

در تاریخ فلسفه همیشه به بحث «عدالت» به عنوان موضوعی که در همیشه تاریخ دغدغه بشر بوده پرداخته شده است؛ اگر بخواهیم به گذشته برویم شاید افلاطون نخستین فیلسوفی است که به عدالت پرداخته است. مشخصا ایده محوری افلاطون در «جمهوری» عدالت است، بعد از او ارسطو عدالت را به نحو دیگری تعریف می‌کند، در دوران معاصر هم شاید معروف‌ترین که به عدالت پرداخته جان راولز است. یک پیشینه تاریخی از عدالت بفرمائید و این‌که این مفهوم در طول تاریخ چگونه بازنمایی شده است؟

همان‌گونه که شما به درستی مطرح کردید شاید در جهان گذشته برجسته‌ترین چهره‌ای که به مسأله عدالت می‌پردازد افلاطون است. اما توجه داشته باشید آنچه که افلاطون به منزله عدالت مطرح می‌کند بیشتر یک «فضیلت فردی» و «فضیلت اخلاقی» است. یعنی از نظر افلاطون در درون هر انسان سه نیروی تفکر، میل، و اراده وجود دارد و عدالت آنجاست که شما بین این سه قوه نوعی «تناسب» و «وحدت» و «هماهنگی» ایجاد کنید.

ارسطوی بزرگ وجهه نظر دیگری دارد و سعی می‌کند و یک مقدار استقرایی‌تر و آمپریستی‌تر و تجربی‌تر با مقوله عدالت برخورد کند و مقوله «اعتدال» و «حد وسط» را مطرح می‌کند و عدالت را حاصل رعایت «حد وسط» می‌داند. درواقع ارسطو یک مقوله «کیفی» را تبدیل به یک مقوله «کمّی» می‌کند. یکی از ویژگی‌های تفکر غرب تبدیل کیفیات به امر کمی است.

در فلسفه سیاسی جدید ماکیاولی حفظ امنیت جامعه اهمیت بیشتری پیدا کرد و نسبت به عدالت یک مقدار بی‌تفاوتی نشان داده می‌شود

در سنت تاریخی ما عدالت بیشتر با بحث «الهیات» و تئودیسیته پیوند خورده است. بحث از «عدل الهی» است؛ سوالی که معتزله مطرح می‌کردند این بود که آیا ممکن است خداوند یک فرد فاسق را به بهشت ببرد، و یا فرد مومن را به جهنم ببرد؟ نزاعی که بین معتزله و اشاعره وجود داشت. در فقه ما مفهوم عدالت وجود دارد که باز یک امر اخلاقی است، که ما در هر نزاعی نیازمند شهود عادل هستیم و عادل بودن به این معناست که فاسق نباشند.

این مفهوم در دوره جدید در فلسفه سیاسی جدید که بنیانگذارش متفکری مثل ماکیاولی است، پیوند سیاست را از اخلاق و فضیلت‌ها جدا می‌کند و می‌کوشد امر رئال را جانشین امر ایده‌آل کند، و می‌خواهد عینی فکر کند و فضایل را مربوط به اتوپیست‌ها و فلسفه سیاسی کلاسیک می‌داند. به خاطر دلایل اومانیستی و انسانی که به دلیل پیامدهای جنگ‌های داخلی می‌خواهد آرمان‌های سیاسی را پایین بیاورد تا امکان تحقق آن‌ها را بالا ببرد.

در فلسفه سیاسی جدید ماکیاولی «حفظ امنیت» جامعه اهمیت بیشتری پیدا کرد و نسبت به عدالت یک مقدار بی‌تفاوتی نشان داده می‌شود. عدالت در این است که همه در آرامش باشند و در واقع جامعه از جنگ‌های داخلی و کشت و کشتار رهایی پیدا کند. هابز هم در واقع بر اساس اصل صیانت نفس و بر اساس ترس از مرگ، و نه بر اساس اصل عدالت، خواهان آن است که نظام سیاسی فلسفه سیاسی‌اش را شکل دهد.

در اندیشه لیبرالی که نیرومندترین ایدئولوژی در جهان کنونی ماست - و این سیطره صرفا سیطره نظامی و سیاسی نیست، بلکه لیبرالیسم قلب بسیاری از انسان‌ها را در سراسر جهان تسخیر کرده، حتی در حوزه‌های علمیه ما آخوندهایی داریم که ممکن است به لیبرالیسم فحش هم بدهند ولی قلبشان برای ارزش‌های لیبرالی می‌تپد[!] به این معنا لیبرالیسم سیطره پیدا کرده- به دلیل ارزش‌های بورژوایی و اینکه طبقه متوسط که در پایان دوران قرون وسطی و با فروپاشی نظام فئودالیته رشد کرد و آرام آرام جای زمین‌داران و فئودال‌ها و ارباب‌ها و لردها را گرفتند، بر روی اصل «آزادی» که عمدتاً هم «آزادی اقتصادی» است تکیه می‌کنند، و به تدریج تقابل اصل آزادی و عدالت شکل می‌گیرد. اندیشه‌های لیبرالی و معلمان بزرگ لیبرالیسم اعتقاد داشتند که دست‌های پنهانی وجود دارد که اگر جامعه آزاد باشد، یعنی اگر همه آزاد باشند در اینکه هر چیزی خواستند تولید کنند و به هر قیمت خواستند بفروشند، به طور طبیعی دست‌های پنهان نوعی عدالت را در جامعه ایجاد می‌کند.

در برابر این اندیشه‌ها بود که اندیشه‌های سوسیالیستی -که عمدتا خودش را در ایدئولوژی مارکسیسم نشان می‌دهد- احساس کردند بی‌تفاوتی دولت‌ها نسبت مقوله عدالت می‌تواند فاجعه‌بار باشد. آن‌ها این اندیشه را پیش بردند که قدرت سیاسی باید دخالت کند و اگر عدالت نباشد آزادی هم بی‌معناست. به این ترتیب اصل عدالت بر اصل آزادی اولویت پیدا کرد. عدالت هم برای آن‌ها عمدتاً عدالت اقتصادی بود که از طریق تصاحب نیروهای تولیدی مثل کارخانه‌ها و ابزار تولید تحقق پیدا می‌کند.

با نق‌نق روشنفکرانه کار پیش نمی‌رود/حاکمیت برای جذب جوانان نگاهش را به هنر ایجابی‌تر کند

به دنبال تحقق ایدئولوژی‌های مارکسیستی در انقلاب اکتبر در ویتنام، چین، کوبا به دلیل اینکه این دیکتاتوری پرولتاریا به یک نوع استالینیسم، به یک نوع پولپوتیسم در کامبوج و دیکتاتوری مائو و دیگران منتهی شد، یک واکنش ایجاد شد و دوباره اندیشه‌های لیبرالی غلبه پیدا کرد و آخرین چهره شاید- آنچنان که شما اشاره کردید- جان راولز در فلسفه سیاسی باشد که به عدالت برمی‌گردد. جان راولز کاملا در یک چارچوب لیبرالی از عدالت دفاع می‌کند؛ اول از یک عدالت توزیعی سخن می‌گفت و بعد از عدالت به منزله انصاف، که امکانات باید برابر باشند تا در مسابقه‌ای که بین افراد هست به اصطلاح همه امکان شرکت در رقابت آزاد را داشته باشند.

واقعیت این است که ما به شدت گیج و گنگیم و هیچ‌گونه تئوری در مورد عدالت وجود ندارد! گاهی بحث‌های لفظی می‌کنیم که عدالت یعنی «هر چیز جای خودش باشد»، گاهی بحث‌های اعتقادی می‌کنیم که «خداوند جهان را بر اساس عدالت خلق کرده» ولی به نظر من هیچ کدام از این‌ها به کار ما نمی‌آید و دردی را دوا نمی‌کند!

اما آنچه که به نظر من در دنیای جدید روی داده و بسیاری از روحانیون ما، بسیاری از حوزویان ما، بسیاری از نیروهای گفتمان انقلاب، بسیاری از روشنفکران و کنشگران سیاسی ما به آن توجه ندارند این است که عدالت دیگر یک مقوله فردی نیست، عدالت دیگر یک مقوله روانشناختی نیست، عدالت به این معنا نیست که حکومت باید با مردم اخلاقی برخورد کند.

اما آنچه که به نظر من در دنیای جدید روی داده و بسیاری از حوزویان ما، بسیاری از نیروهای گفتمان انقلاب، بسیاری از روشنفکران و کنشگران سیاسی ما به آن توجه ندارند این است که عدالت دیگر یک مقوله فردی نیست، عدالت دیگر یک مقوله روانشناختی نیست، عدالت به این معنا نیست که حکومت باید با مردم اخلاقی برخورد کند

امروز روزگاری نیست که علی‌ بن ابی‌طالبی پیدا شود یک گونی نان و خرما روی دوشش بگذارد و درِ خانه نیازمندان را بزند! هنوز بعضی از این سیاست‌ها در جامعه ما هست، البته به لحاظ اخلاقی زیباست که مثلا در ماه رمضان‌ها بسته‌های غذایی را به نیازمندان برسانیم، یا به هرکس بچه‌دار شدیم وامی بدهیم. ولی این کارها هنوز باقی‌مانده‌های فهم غیرساختاری از عدالت است.

آنچه که همه جامعه ما به خصوص کنشگران سیاسی- اجتماعی چه در مقام پوزیسیون چه در مقام اپوزیسیون باید درک کنند این است که در دوران مدرن با ظهور مدرنیته و سیطره‌اش بر سراسر جهان، بشر روزگار ما به شدت ساختارمند شده، به شدت نهادینه شده، یعنی افراد نمی‌توانند مستقل از نهادها باشند، مستقل از ساختارها باشند. در یک چنین جهانی عدالت دیگر یک مقوله ساختاری است.

در جهان ما دیگر رابین‌هود معنا ندارد، با رابین‌هودبازی نمی‌شود کار کرد. جالب است که اپوزیسیون ما هم از قدرت سیاسی می‌خواهد رابین‌هود باشد! می‌خواد عدالت ایجاد کند. روشنفکر و اپوزیسیون ما هم هم‌چون پوزیسیون این درک را ندارد که سوال این نیست که حکومت چه کار باید بکند و چه کار نکند، سوال این است که ما به کدامین ساختارهای اجتماعی باید دست پیدا کنیم که جامعه مستقل از خواست، توانایی، کارآمدی و ناکارآمدی حکومت‌ها کمی عادلانه‌تر شود.

ما نیازمند یک آلترناتیو ساختاری برای جامعه کنونی خود هستیم و این چیزی است که غیبت آن از ذهن بسیاری بخصوص در کشور ما ایران، در میان روشنفکران خاورمیانه‌ای و این درک ساختاری از مقوله عدالت بسیار بسیار غالب است، یعنی غیبت دارد، یعنی این غیبت بسیار غالب است. این‌که ما باید خانه بسازیم، مسکن مهر بسازیم، و... من مخالف دخالت دولت نیستم و نمی‌خواهم از لیبرالیسم و نئولیبرالیسم دفاع کنم، بحث بر سر این است که ساختارها را چگونه باید تغییر بدهیم و ساماندهی کنیم.

فقدان این فهم ساختاری از عدالت پاشنه آشیل ماست و این‌گونه گویی داریم بر روی هوا شمشیر می‌کشیم! یعنی با مسأله‌ای مواجهه داریم که این مسأله به هیچ‌وجه واقعی نیست. دولت‌ها نمی‌توانند عدالت را به وجود بیاورند. قاعدتاً یکی دو لایحه می‌دهند، مالیاتی وضع می‌کنند که مثلا واردات را کم کنند و امثالهم، اما این‌ها ساختار اجتماعی ما را تغییر نمی‌دهد، ما نیازمند درک ساختاری هستیم که متاسفانه حتی جامعه‌شناسان و روشنفکران و دانشگاهیان ما هم مانند مردم عادی فاقد این نگاه ساختاری هستند!

با نق‌نق روشنفکرانه کار پیش نمی‌رود/حاکمیت برای جذب جوانان نگاهش را به هنر ایجابی‌تر کند

آقای دکتر برای مخاطب ما کمی از نسبت «فلسفه» با «تاریخ فلسفه» بفرمائید؛ در هر علمی شاید بتوان محتوای آن علم را از تاریخش جدا کرد. هر علمی یک تاریخ دارد، از مقطعی شروع شده، روش خاصی دارد، بزرگان آن علم فلان افراد بوده‌اند و... . اما من به عنوان یک دانشجوی فلسفه احساس می‌کنم ما نمی‌توانیم در فلسفه این کار را بکنیم، چون تاریخ فلسفه از محتوای آن جدا نیست. به لحاظ آکادمیک شاید ابتدایی‌ترین متنی که مقابل هر دانشجوی فلسفه است، تاریخ فلسفه کاپلستون است. من وقتی تاریخ فلسفه می‌خوانم همزمان فلسفه هم می‌خوانم، از افلاطون تا هیدگر و پس از او. در مورد این نسبت توضیح بیشتری بفرمائید.

اجازه بدهید من یک تدقیقی در مورد پرسش شما بکنم و دو معنا از تاریخ را در پرسش شما تفکیک کنم؛ یکی نسبت «فلسفه» با «تاریخ فلسفه» است، و دیگری نسبت «فلسفه» با خود «تاریخ». به نظرم این دو در پرسش شما در هم تنیده بود. فلسفه شاید یگانه رشته‌ای است که با آگاهی تاریخی از تاریخ فلسفه ربط وثیقی دارد و اصلا نمی‌توان آن را تفکیک کرد. شما می‌توانید پزشک خوبی باشید بی آن‌که مثلا اندیشه‌های جالینوس و بقراط را بخوانید، اصلا ضرورتی ندارد، مگر به طور استحسانی یک تورقی هم مثلاً در طب بوعلی بکنید، ولی نه جزء واحدهای درسی شماست، نه ضرورت دارد. اما مطالعه فلسفه و متعاطی فلسفه بودن به هیچ وجه نمی‌تواند جدا از تاریخ فلسفه باشد؛ یعنی کسی نمی‌تواند بگوید من فلسفه می‌خوانم بی‌ آن‌که‌ افلاطون بداند، بی آن‌که ارسطو بداند، بی آن‌که کانت و هگل خوانده باشد.

گاه من شدیدا مورد انتقاد قرار می‌گیرم که تو چه معلم فلسفه‌ای هستی که وارد مباحثی می‌شوی که به تو ربطی ندارد؛ جنگ غزه به تو چه مربوط؟! بحران‌های جامعه به تو چه ربطی دارد؟! مگر تو جامعه‌شناس هستی؟!

اما نکته دوم که مهم‌تر است و به نظر من فهمش بسیار سرنوشت‌ساز است و متاسفانه در نظام آموزشی ما و در میان جامعه فلسفی ما به شدت جای آن خالی است، درک هگلی از فلسفه است. یعنی در فلسفه پساهگلی دیگر فلسفه مستقل از تاریخ نیست، یعنی ما نمی‌توانیم به تفلسف بپردازیم مستقل از زمین و زمینه‌ای که در آن داریم زندگی می‌کنیم. من نمی‌دانم یک استاد دانشگاه چگونه می‌گوید من دارم تفلسف می‌کنم اما نسبت به مسأله غزه بی‌تفاوتم، نسبت به مسأله استعمار بی‌تفاوتم، نسبت به مسأله شکاف عمیق کشورهای شمال و جنوب بی‌تفاوتم، نسبت به خشونت عظیمی که در غرب نهفته است برای این‌که بتواند هژمونی خودش را اعمال کند بی‌تفاوتم.

کارل یاسپرس جمله مشهوری دارد که می‌گوید there is a great difference between talking about philosophy and philosophizing یعنی «تفاوت بسیار زیادی وجود دارد بین ورّاجی درباره فلسفه و تفلسف»، و متاسفانه در جامعه ما وراجی درباره فلسفه را با تفلسف اشتباه می‌گیریم، چرا؟ چون درک هگلی از فلسفه هنوز در جان ما رسوخ نکرده که فلسفه نمی‌تواند نسبت به تاریخ و سرنوشت قوم بی‌تفاوت باشد. فیلسوف متعلق به قوم تاریخی است و نمی‌تواند نسبت به سرنوشت قوم خودش بی‌تفاوت باشد.

گاه من شدیدا مورد انتقاد قرار می‌گیرم که تو چه معلم فلسفه‌ای هستی که وارد مباحثی می‌شوی که به تو ربطی ندارد؛ مثلاً جنگ غزه به تو چه مربوط؟! بحران‌های جامعه به تو چه ربطی دارد؟! شکاف‌های اجتماعی به تو چه ربطی دارد، مگر تو جامعه‌شناس هستی؟! حتی یک اهل سیاست به من می‌گفت تو به چه حقی راجع به امر سیاسی صحبت می‌کنی؟ مگر تو سیاست خوانده‌ای؟ من فکر می‌کنم انتقاد کاملا برعکس است، اتفاقا باید پرسید تو چه جور استاد فلسفه‌ای هستی که نسبت به سرنوشت ملت بزرگی مثل ایران بی‌تفاوت هستی؟

فلسفه در بیرون زمان و مکان درواقع یک توهم است، وراجی است، یک نوع فضل برای فضل‌فروشی روشنفکرانه، یا دکانی است برای یک لقمه نان خوردن؛ یعنی یکی می‌تواند کارمند شهرداری باشد، و یکی می‌تواند کارمند سازمان گوشت باشد، یکی می‌تواند کارمند بهشت زهرا باشد، حالا گردونه را چرخانده‌اند منِ عبدالکریمی شده‌ام کارمند وزارت علوم! بی‌تردید این بی‌نسبت بودن با جامعه، این بی‌نسبت بودن با تاریخ هیچ نسبت حقیقی با فلسفه ندارد.

این درواقع پاسخی دوباره به سوال اول‌مان بود که فلسفه چه نسبتی با زندگی انضمامی روزمره دارد؟

دقیقا! دقیقا! درواقع این نظام آموزشی ماست که نمی‌تواند رابطه خودش را با جامعه برقرار کند، درواقع نقد جامعه به فلسفه نیست، چون تجربه زیسته‌ای از امر فلسفی ندارد، نقد جامعه به امثال عبدالکریمی است که چرا حرف‌های شما با جامعه ارتباط ندارد؟

آقای دکتر به نظر شما فلسفه به معنای حقیقی با فلسفه به معنای آکادمیک که در دانشگاه‌های ما تدریس می‌شود، چه نسبتی دارد؟

هر عبارت کلی محدودیت‌های استقرایی دارد، اما بین فلسفه‌ای که در نظام آموزشی ما تدریس می‌شود با تجربه حقیقی فلسفه، گسست بسیار عظیمی وجود دارد. اینقدر بی‌انصاف نیستم و نمی‌گویم تلاش‌هایی جسته گریخته صورت نمی‌گیرد، ولی روند کلی نظام آموزش فلسفه در کشور ما، روند اصیلی نیست و ما امروز با برهوتی در حوزه فلسفه مواجه هستیم.

در مورد نسبت فلسفه و هنر هم توضیحاتی برای ما بفرمائید؛ هنر چقدر می‌تواند به آموزش و فراگیری فلسفه در جامعه ما کمک کند؟

باز هم اجازه بدهید من سوال شما را تفکیک کنم وقتی از هنر صحبت می‌کنید منظور هنر بالفعل در جامعه ماست یا هنر فی‌نفسه؟ اگر مقصود «امر هنری» باشد هرکسی سازی می‌زند درواقع موسیقی‌دان نیست، هر کس که فیلم می‌سازد درواقع فیلم‌ساز نیست، یا فیلم‌ساز در معنای حقیقی کلمه نیست.

کلمه هنر را عمدتاً برای هنر والا به کار می‌بریم. متفکرانی مثل شوپنهاور، نیچه و هیدگر هنر را تا سرحد منجی بشر ارتقا می‌بخشند. به دلیل ناامیدی از تفکر متافیزیکی، هنر می‌تواند نقش بزرگی داشته باشد. در غرب بعد از فروپاشی نظام‌های تئولوژیک و فروپاشی ایمان مسیحی، عقل روشنگری به علم و سنت تفکر متافیزیکی خیلی ایمان داشت که بتواند بشر را نجات بدهد، اما تجربه نشان داد که عصر روشنگری و آرمان‌هایش خیلی هم واقع‌بینانه نبود. و به قول یکی از متفکران، عصر روشنگری بیشه‌ای از تاریکی بود و بشر نه فقط به رفاه نرسید، بلکه زندگی انسان مدرن سرشار از تاریکی‌ها و بحران‌ها شد که امروز این بحران‌ها را در زندگی یکایکمان حس می‌کنیم. البته نادان‌هایی وجود دارند که هنوز در قرون ۱۷ و ۱۸ هستند و تحولات اخیر را که لااقل در خود جوامع غربی دیده می‌شود لمس نمی‌کنند.

با نق‌نق روشنفکرانه کار پیش نمی‌رود/حاکمیت برای جذب جوانان نگاهش را به هنر ایجابی‌تر کند

هنر می‌تواند نقش پیامبرانه ایفا کند، حوزه‌های علمیه ما و قدرت سیاسی ما زبان گفتگو با نسل‌های جدید را ندارند، هنر می‌تواند این رابطه را ایجاد کند، این رابطه را از دست ندهید

به هر حال به نظر من هنر می‌تواند نقش بزرگی داشته باشد. ولی اگر بخواهم بحث را بومی کنم من به جامعه خودم اعم از حوزویان، روشنفکران، و حاکمیت چند نکته بگویم: آن‌چنان که تاریخ بشر نشان می‌دهد دینی که از هنر جدا شد می‌میرد! امکان ندارد دینی با جدا شدن از ساحت هنر بتواند بقا داشته باشد. مسیحیت زمانی که قدرت داشت، آثار عظیم هنری، کلیساهای عظیم، و نقاشی‌های عظیم به وجود آمد. زمانی که مسیحیت در برابر حس زیبایی موضع گرفت، طغیان ضد کلیسایی شکل گرفت.

وقتی تمدن زنده است همه چیزش زنده است؛ فقهش در اوج، فلسفه‌اش در اوج، شعرش در اوج، موسیقی‌اش در اوج است. یک زمانی در مدارس دینی ما موسیقی تدریس می‌شد. اما اگر این اسلام خودش را از زیبایی جدا کند من مرگش را اعلام می‌کنم. من به عنوان یک دوست، به عنوان کسی که به این سنت و به این میراث عشق می‌ورزد این تذکار را می‌دهم؛ باید هرچه زودتر تجدید عهدمان با هنر شکل بگیرد.

اگر هنر غربی آفاتی دارد ربطی به هنر عظیم ما ندارد. شما حافظ را چگونه می‌توانید نادیده بگیرید؟ مولانا را چگونه نادیده بگیرید؟ حافظ را بدون موسیقی چگونه می‌توانید نادیده بگیرید؟ شجریان نعمت بزرگ این کشور است، دستاورد بزرگ این کشور است. در معماری ما همه جا زیبایی حضور دارد، و شما جلوی هنر را می گیرید!

هنر می‌تواند نقش پیامبرانه ایفا کند، حوزه‌های علمیه ما و قدرت سیاسی ما زبان گفتگو با نسل‌های جدید را ندارند، هنر می‌تواند این رابطه را ایجاد کند، این رابطه را از دست ندهید. وگرنه این نسل در برابر شما طغیان خواهد کرد! اگر شما نتوانید اینها را جذب کنید، هالیوود این بچه‌ها را جذب خواهد کرد! صنعت پورنوگرافی اینها راجذب خواهد کرد! لذا باید نگاه مسئولین کشور ما، حتی نگاه نیروهای اطلاعاتی-امنیتی ما به مقوله هنر نگاه خیلی ایجابی‌تری باشد اگر واقعا می‌خواهند کاری بکنند که از بحران‌های جامعه کاسته شود.

پیام من به روشنفکران هم این است که فقط با نق‌نق سیاسی نمی‌شود کار را جلو برد. روشنفکری که فقط دائماً بحث سیاسی می‌کند، در واقع یک شبه‌روشنفکر است. اگر روشنفکر می‌خواهد اثرگذاری کند، باید اثر عظیم هنری هم خلق کند، یک رمان عظیم هم خلق کند. داستایوفسکی اگر می‌تواند اثرگذار باشد، رومن رولان اگر می‌تواند اثرگذار باشد برای این است که اینها خلق اثر می‌کنند. فقط حوزه‌های علمیه ما نیست که در این زمینه باید فعال تر شوند، روشنفکر نق‌نقوی ما هم در این زمینه تمام سرمایه‌های ذهنی‌اش را معطوف کرده به تقابل با حکومت. البته اینها خواهند گفت که حکومت نمی گذارد! خوب کاری بکنید که بگذارد. مگر حکومت می‌تواند آقای فرشچیان را نادیده بگیرد؟ مگر می‌تواند آقای انتظامی را نادیده بگیرد؟ اینگونه نیست که برای او رد کارپت (فرش قرمز) فرستادند تا او اثر خلق کرد، بلکه او اثر خلق کرد به رخ حاکمیت کشید. روشنفکر هم باید اینگونه اثر خلق کند.

نکته آخر هم این است که هنرمندان باید نقش پیامبران امروز ما را بازی کنند. در واقع آن‌ها باید حامل پیام عظیم و انسانی سنت تاریخی ما برای این جامعه باشند. و هنرمندان ما می‌توانند نقشی ایفا کنند که نه اهل سیاست ما، و نه روشنفکران ما، و نه حتی اهل فلسفه ما نمی‌توانند ایفا ‌کنند. هنرمندان باید از این نقش کوچکی که به عنوان اپوزیسیون یا نق و نق کردن بر علیه حاکمیت یا بحث حجاب و امثالهم به خودشان داده‌اند فراتر روند و با خلق اثر هنری جوانان ما را به خویشتن حقیقی‌شان بازگردانند و آنها را از این ابتذال فرهنگی برهانند. جوانان ما را به نحوی از این غرب‌پرستی و غرب‌سالاری نجات دهند و افق‌های دیگری به نشان آن‌ها دهند. نشان بدهند که افق‌های انسانی‌تری وجود دارد اصیل‌تر از افق‌هایی که جریانات سنتی در این کشور نشان می‌دهند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha