به گزارش روز سه شنبه ایرنا، همسفر میشویم و به دیدار دوستان آشنای غریب در انتهای این جاده تنگ در پس شهری آلوده به هوای روزمرگیها میرویم.
زمستان و خزان است ولی آفتاب برخلاف روزهای گذشته، دستان گرمش را همچون مادری مهربان بر سر ما میکشد و آسمان، آبی تر از همیشه پذیرای پرواز پرندگان شده البته هوا هرچقدر هم که خوب باشد، بازهم خزان است.
با سرویسی که در لحظات آخر حرکت از سوی میزبانمان تهیه شده و عجالتا در اختیار اصحاب همیشه در صحنه رسانه گذاشته شده است، به سمت نقطه شمالغربی تبریز راه میافتیم.
پس از گذشتن از ترافیک همیشگی شهر وارد جادهای غریب اما آشنا میشویم، جادهای که راه بخشی از مردم این شهر گاهی به آن میافتد.
در کنارههای این جاده، ساخت و سازهای مختلفی در حال انجام است و ماشین آلات بسیاری خودنمایی میکنند در سمت دیگر این جاده یک راه به سوی شهرک «آناخاتون» دیده میشود هنوز چند کیلومتری به باباباغی راه داریم.
نزدیکترین نقطه به باباباغی میتوان زندگی کرد!
حرفی که چندی پیش شنیدهام به ذهن میآید «نمیتوانیم پدر و مادرمان و محلهای که در آن چشم باز کردیم را به امان خدا ول کنیم. باباباغی شاید ما را رها کرده اما ما در نزدیک ترین نقطه یعنی همین شهرک آناخاتون ساکن شدهایم تا هر روز به خودمان یادآوری کنیم، کجا با دوستانمان توپ بازی میکردیم و کجا پدر و مادرمان با دستانی که از نشان دادنشان خجالت میکشیدند، سرمان را نوازش میکردند.»
وقتی برای نخستین بار به باباباغی رفته بودم و با جمعی از فرزندان بیماران جذامی که به سن بازنشستگی رسیده بودند، صحبت میکردم، این سخن را از یکی از فرزندان بیماران جذامی شنیدم. با اینکه پدر و مادرش چند سالی بود دنیایشان را عوض کرده بودند و او دیگر نمیتوانست در باباباغی زندگی کند، اما باز هم هر مناسبتی میشود، به همراه دوستان و فرزندان دیگر بیماران جذامی به باباباغی میآیند. گویا گوشهای از خاطرات، زندگی، عمر، گذشته، حال و آینده خود را در این شهر کوچک جا گذاشته اند هرجا که بروند باز هم به آن بازمیگردند.
از خاطرات گذشته عبور کرده و به مسیر رسیدن به باباباغی دقت میکنم. مملو از نخالههای ساختمانی، انواع زبالهها و سگهای بی صاحب است.
جاده هم گویا آسفالت ریزی شده ولی خط کشی ندارد. چراغ هم ندارد. اگر وقت تاریکی به سمت این شهر کوچک راه میافتادیم، خدا میدانست چه اتفاقی میتوانست بیفتد.
جمعی از خانههای شیروانی در میان درختان خزان زمستانی از دور به چشم میخورد گویا به این شهر کوچک با مردمان خاصش رسیدهایم، انتهای جاده، یک در بزرگ و سپس ورود به دنیای باباباغی.
باباباغی قبلا به عنوان آسایشگاه بیماران جذامی شناخته میشد. ابتدا حصارهایی دور آن کشیده شده بود و به خاطر ترس از ابتلا به این بیماری، فضای زندان گونهای داشت اما با آمدن زنده یاد دکتر مبیّن، پدر جذام ایران، تمام حصارها برداشته و زندگی انسانهای این آسایشگاه از حالت زندان گونه اندکی خارج شد ولی هروقت که به داخل شهر میرفتند، از آنها به عنوان اهل باباباغی یاد میکردند و با انگشت نشان داده میشدند. این حرفها را هم فرزند یکی از جذامیان شنیدهام.
الان نمیدانم چه واژهای برای این شهر کوچک زیبنده است. مجتمع درمانی، آسایشگاه یا بیمارستان. ولی همان شهر کوچک انسانهای غریب آشنا را برمیگزینم.
ابتدا مهمان مدیر مجتمع درمانی و رئیس بیمارستان باباباغی تبریز میشویم تا با مشکلات این شهر کوچک آشنا شویم.
دکتر میرهاشم میرکاظم پور، مدیر مجتمع درمانی باباباغی تبریز ابتدا به بیماری جذام اشاره کرده و میگوید: جذام بر روی وضعیت ظاهری و پوست بیماران تاثیر میگذارد و گاه ممکن است به قطع اعضای بدن از جمله دست و پا منجر شود.
دلیل ابتلا به این بیماری نیز نبود امکانات خوب بهداشتی در دوران گذشته بود که باعث شد بیماران مبتلا به جذام از مردم فاصله گرفته و به نوعی قطع ارتباط کنند.
حتی قند و چایی ساکنان از محل کمک خیرین تامین میشود
وی با بیان اینکه اولویت اول و آخر ما، سلامتی مردم ساکن باباباغی است، ادامه میدهد: تمامی خدمات درمانی برای بیماران جذامی ساکن این مجتمع که به دلیل کهولت سن و یا بیماری دیگری چون قلب، دیابت و سایر موارد دچار مشکل هستند، ارائه شده و امرار معاش این عزیزان حتی قند، چایی و نانی که مصرف میکنند، نیز تنها از طریق کمک خیران تامین میشود.
وی میافزاید: باباباغی شاید تنها بیمارستان در دنیا باشد که قبرستان و غسالخانه خود را دارد و هنوز هم با انجام بازسازیها و بهسازیها فعال هستند. به تازگی یکی از بیماران جذامی به دلیل کهولت سن فوت کرده بود و ساکنان پس از دیدن وضعیت غسالخانه، از کارهای انجام گرفته رضایت داشتند.
میرکاظم پور میگوید: فرزندان بیماران جذامی که سالم هستند، در طول سالهای گذشته در شغلهای مختلف فعالیت داشتند و حتی برخی در دستگاههای دولتی استخدام شده و کارآفرین هستند و تعدادی از بیماران جذامی و فرزندان آنها نیز با کمک دکتر مبیّن، جذب کادر بیمارستان باباباغی شدهاند.
زندگی ۱۱۷ نفر در باباباغی
وی با اشاره به زندگی ۸۶ بیمار جذام و در مجموع ۱۱۷ نفر (جذام و خانوادهها) در باباباغی، اظهار میکند: خانواده بیمارانی که به خاطر بیماری، دست و چشم ندارند در کنارشان زندگی میکنند. اکنون تعداد ۹ نفر از بیماران جذامی، مریض احوال بوده و در بخش دکتر مبیّن بیمارستان بستری هستند.
دز دریافتی بیماران روانی کاهش یافته است
وی در خصوص بیماران بخش روان این مجتمع نیز میگوید: بیماران اعصاب و روان ابتدا در بیمارستان رازی پذیرش شده و سپس در باباباغی بستری میشوند.
بیمارستان رازی، محوطه و فضای باز برای هواخوری بیماران ندارد درحالی که حضور بیماران در باباباغی و استفاده آنها از فضای باز سه بار در روز باعث شده حتی دز دریافتی داروها کاهش یابد.
مدیر مجتمع درمانی باباباغی تبریز با اشاره به بازدید مدیران دستگاههای مختلف از این مجتمع و قول مساعد برخی برای رفع مشکلات، میگوید: ۳۰ دستگاه اجرایی در موضوع مجتمع باباباغی درگیر هستند که در ابتدا باید از شهرداری و شورای شهر تشکر کرد که برای بهسازی منازل ساکنان کمک کردند و الان پیگیر هستیم تا ۱۰ تا ۱۵ منزل باقیمانده نیز بازسازی شوند.
وی ادامه میدهد: پیشنهاد دادهایم تا سوله های خالی حاضر در مجتمع به امکانات ورزشی مجهز شوند و در حال تلاش برای راه اندازی کارگروهی در استانداری هستیم.
مدیران اجرایی به قولها و صورت جلسههای خود عمل کنند!
وی خاطرنشان میکند: تنها درخواست ما این است که مدیران دستگاه های اجرایی به خصوص در موضوع آب و کشاورزی که در بازدید از باباباغی قول مساعد برای کمک به رفع مشکلات دادند روی قول خود بمانند.
یکی از مشکلات اساسی مجتمع آب است که به دلیل طولانی بودن مسیر کنتور آب تا مجتمع، شاهد آب دزدی و هدررفت آب به خاطر فرسودگی لولههای ۶۰ ساله هستیم که مدیر آب و فاضلاب استان قول داده بود برای هر منزل کنتور آب جهت رفع این مشکلات نصب شود ولی تا امروز خبری نشده است.
میرکاظم پور ادامه میدهد: جاده منتهی به باباباغی مملو از نخاله های ساختمانی و زباله است و به رغم تشکر از راهداری بابت کمکها تا به امروز اما جاده مربوطه، خط کشی و چراغ ندارد که باعث خطرناک شدن این مسیر بیمارستانی شده است.
شهرداری ماهانه یک برنامه شاد در باباباغی اجرا کند
وی میگوید: بر اساس صحبت ها و توافقات انجام گرفته با مدیرکل فنی و حرفه ای استان، مقرر شده تا بین ساکنان استعدادیابی انجام گیرد و به شهرداری پیشنهاد داده ایم تا ماهانه یک مراسم شاد و مفرح برای ساکنان باباباغی برگزار کند.
همچنان نیازمند کمک خیرین هستیم
وی تاکید میکند: ساکنان باباباغی زیر چتر حمایتی خیرین بزرگوار زندگی میکنند و همچنان به کمک این عزیزان نیاز دارند.
باباباغی، قدمتی به طول ۹۳ سال !
دکتر سعید یوسفی، رئیس بیمارستان باباباغی تبریز نیز میگوید: نزدیک ۹۳ سال است که مردم در این مجتمع ساکن هستند، برخی فوت کرده و در قبرستان باباباغی دفن شدهاند. ابتدا فقط بیماران جذامی در این آسایشگاه زندگی میکردند و مرکز تحقیقات پوستی در آن فعالیت داشت اما از سال ۹۸، پذیرای تعدادی از بیماران مزمن اعصاب و روان مرکز رازی نیز هستیم.
وی ادامه میدهد: سالنهای خالی که در مجتمع بود، بازسازی شد و پس از مهیا کردن فضا و شرایط نگهداری بیماران در گوشهای از مجتمع، اکنون نزدیک به ۲۸۰ بیمار مزمن روان در بیمارستان اعصاب و روان باباباغی بستری شدهاند.
وی با بیان اینکه این بیمارستان از خرداد ۱۴۰۳ به صورت کامل از بیمارستان اعصاب و روان رازی مستقل و کادر آن نیز جدا شده است، میافزاید: بیمارستان روانپزشکی باباباغی دارای ۳۵۰ تخت مصوب بوده و پست سازمانی برای آن اعلام شده که به زودی نفراتی در بخش های مختلف جذب میشوند.
خیرین بزرگوار، باباباغی را فراموش نکنند
یوسفی با اشاره به کمکهای خیرین به ساکنان باباباغی، میگوید: خیرین بزرگوار همیشه با ما لطف داشتهاند و اغلب زحمات تامین مایحتاج ساکنان برعهده آنها است و ما همیشه مدیون کمکهای آنها هستیم از این رو خواهشمندیم هیچگاه باباباغی را فراموش نکنند.
خلا حمایتی از بیماران ترخیص شده بخش روان!
وی به خلا حمایتی از بیماران ترخیص شده اشاره کرده و ادامه میدهد: چندین نفر از بیماران مزمن اعصاب و روان هنگام ترخیص از بیمارستان که دیگر بیمار روانی محسوب نمیشوند، خانواده ای برای تحویل ندارند و هیچ ارگان و سازمانی نیز از آن ها حمایت نمی کند.
وی میافزاید: تمام بیمارستان ها با درآمد اقتصادی خود مدیریت میشوند ولی به دلیل نوپا بودن بیمارستان فعلا دانشگاه علوم پزشکی برخی از هزینه ها را تقبل می کند.
پس از پایان صحبتهای مدیران مجتمع به سراغ بیماران حاضر میرویم. چند قدمی در محوطه باباباغی قدم زده و به سمت بخش دکتر مبیّن حرکت میکنیم.
تابلویی که نام دکتر بر آن نقش بسته است، خودنمایی میکند، ساختمانی یک طبقه با سقف شیروانی. تقریبا تمام خانهها و ساختمانها در این مجتمع، یک طبقه با سقف های شیروانی هستند که فضای شمال را در میان انبوه درختان تداعی میکند.
وارد بخش که میشویم، پرستاران زحمتکش با رویی گشاده و لبخند به لب به استقبالمان میآیند. سالنی کوچک با تعدادی اتاق است که بیماران جذامی کهنسال بر روی آنها دراز کشیدهاند. یکی از بیماران نای حرکت ندارد و دیگری حتی پایی برای ایستادن. صدای آهنگ ملایم سنتی از آخرین اتاق انتهای سالن شنیده میشود.
پیش میروم و از دریچه ای که بالای در گنجانده شده است، به داخل نگاهی میاندازم. یکی از بیماران مرد جذامی روی تخت نشسته و درحال غذا خوردن است و به سمت تلویزیون نگاه میکند که آهنگ سنتی ملایم در حال پخش است. کمی که دقت میکنم، فرش، پتو و پشتیهایی را بر روی زمین میبینم که گویا شبیه اتاق شخصی است. کنار دیوار هم کابینت و میزی با تعدادی وسایل گذاشته شده است.
مگر خبرنگار نیستید؟
یکی از پرستارها میگوید، این اتاق وی آی پی ما است، مخصوص آقا کرمعلی. در اتاق را باز کرده و میپرسد: آقا کرم، خبرنگارا اومدن، میتونن بیان داخل؟ صدایش را میشنوم که میگوید: چرا که نه حتما بیایند، بزارید ناهارم رو تموم کنم، یکم مرتب کنم بیایند. قدمشان به روی چشم.
سرگرم صحبت های مدیر بیمارستان میشویم و از گوشه چشمی به داخل اتاق نگاه میکنم و میبینم آقا کرم ناهارش را زودی تمام میکند و روی کابینت کنار تختش میگذارد. بلند می شود و لباس بیمارستانی اش را مرتب کرده و عینک دودی را با انگشتهایی که برایش باقیمانده بر چشم میگذارد.
سپس داد میزند: آقای دکتر درخدمتم. بگید خبرنگارا بیان.
سر برمیگردانم و میبینم خیلی از خبرنگارها رفتهاند و من و 2 همکار دیگر ماندهایم. در اتاق را باز میکنیم و پس از عرض تشکر و روز بخیر به خاطر تنگی زمان قصد رفتن میکنیم که آقا کرم میگوید: مگر خبرنگار نیستید؟ با قاطعیت تایید میکنیم. ادامه میدهد: پس چرا سوال نمیپرسید؟ من میخواهم قرآن بخوانم، چیزی برای ضبط دارید؟ بیایید داخل، جلوی در نمانید.
قصد رفتن را کنار میگذارم و با عجله به دنبال گوشی و خودکارم میگردم. خودکار را پیدا نمیکنم اما با گوشی از نوای قرآنی آقا کریم که از ته قلبش برمیخیزد، فیلم میگیرم.
قرآن خواندن که تمام میشود، خودش شروع به صحبت میکند. بگو آقا کرم از هرچه دل تنگت میخواهد برایمان بگو ما میشنویم.
ما تمام نشدهایم، هنوز هستیم!
« کرمعلی اولاد قبادی هستم. ۹۳ سال دارم و اهل شهر نهاوند همدان هستم. وقتی ۵۰ سالم بود گرفتار این بیماری شدم. خانمم طلاق گرفت و فرزندم هم فوت کرد. چشمانم کور و انگشت دستانم هم قطع شد. آن زمان تنها راهی که داشتم، آمدن به باباباغی بود. کسی برایم نمانده بود. روزهای اول که آمده بودم، زمستان بود و برف شدیدی بارید و آنقدر برف سنگینی بود که سه روز و سه شب راه ها بسته شد و هیچ آذوقهای به باباباغی نرسید تا اینکه در نهایت با هلی کوپتر به ما کمک رساندند. حتی گاز و نفت برای غذا پختن هم نداشتیم.
زندگی در این سال ها را اول مدیون خدا و دوم خیرین هستم. خدا بهشان سلامتی دهد. ما بیماران جذامی هنوز هم هستیم و برادران و خواهران جذامیام هنوز در این آسایشگاه زندگی میکنند. ما تمام نشدهایم، هنوز هستیم.
برادران بیمار اعصاب و روانم که از سال ۹۸ به این آسایشگاه آمده اند هم حق دارند. پرستارها و دکترها در این چند سال به اندازه ۴۰ سال زحمت کشیدند. خود بیمارستان به آنها میرسد ولی ما فقط با کمک خیرین زندگی میکنیم. ما هم انسان و مسلمان هستیم امیدوارم خیرین ما را فراموش نکنند که خداوند متعال هم آنها را فراموش نکند.
قبل آمدن به باباباغی که بیمار نبودم، کار می کردم و هفت سر عائله را نگه میداشتم بعد مریض شدم و به اینجا آمدم و چشم دوختم به درهای آسایشگاه تا خیرین کمک کنند. اگر آنها نباشند، ما معطل میمانیم.
اینجا ایران است، همچون نگینی در دنیا میدرخشد. خدا همه جوانان و خیرین کشورمان را از هر بلایی حفظ کند.
از ما نترسید از خدا بترسید!
دکتر مبیّن، پدر بیماران بود. خدا روحش را شاد کند. هر روز که به پیش ما میآمد، روی سرمان دست می کشید و میگفت نگران نباشید، بیماری شما سرایت ندارد. خون من با خون شما هیج فرقی ندارد تا اینکه ما هم فهمیدیم که انسانها نباید از ما بترسند بلکه باید از خدا بترسند.»
سوال میپرسم« آقا کرم در این ۴۳ سال که به باباباغی آمدهای، آیا به شهر خودت هم سر زدهای؟ جواب میدهد: چشمانم کور بود و دستانم کار نمیکرد، چگونه میتوانستم بروم؟ فامیل و خانوادهای هم دیگر ندارم. بهانهای برای رفتن ندارم.
سلامت باشیدی گفته، و از اتاقش خارج میشویم و خود را در میان انبوه تفکرات پیدا میکنم.
به دنبال دیگر همکاران میروم. در گوشهای از حیاط، دیوارهای بتنی را میبینم که دری از میان این دیوارها باز شده است.
پرس و جو میکنم ببینم کدام بخش است که متوجه میشوم همان بیمارستان معروف نگهداری بیماران اعصاب و روان است.
سربازان آبی پوش
وارد سالن که میشوم با تعدادی از مردان لباس آبی پوش مواجه میشوم که تعدادی پشت به دیوار ایستادهاند، برخی روی زمین نشستهاند. موهای همه مثل دوران سربازی اصلاح شده است. انگار همه برای سربازی آمدهاند.
به اولین اتاقی که میبینم وارد میشوم، تعدادی از این مردان آبی پوش روی تخت خوابیدهاند و باقی نشسته و به دیوار نگاه میکنند و یکی از این بیماران که رو به سمت پنجره کرده و بیرون را نگاه میکند، نظرم را جلب میکند. میخواهم پیش روم که همکاران صدایم میزنند.
گویا غم عمیقی در سینه تک به تک بیماران نهفته است. به خاطر آرامبخشی که دریافت کردهاند، آرام، ساکت و در عالم رویا سیر میکنند. یعنی دغدغهای ندارند؟ دروغ چرا، مثل هر انسان دیگری به این میاندیشم که دیوانه بودن، انسان را کمتر آزار میدهد. چه خوب میشد اگر دیوانه بودیم و از قید زندگی آزاد!
این مردان آبی پوش که همان لباس بیمارستانی مخصوص است، صحبت خاصی ندارند و فقط سلام میدهند و خوشامد میگویند. گاه فقط نگاه میکنند و لبخند کوتاهی میزنند.
نمیدانم برایشان سختی کشیدن و سختی دیدن معنایی دارد یا نه. دکتر میگوید، این بیماران از اطراف خود و رفتارها و صحبتهایشان خبر ندارند و متوجه نیستند.
آنها را در عالم خود تنها میگذارم و به این میاندیشم که باغ پدر همچنان بهار است و باباباغی مثل خانهای گرم در گوشهای دور اما نزدیک ما مردمش را در آغوش گرفته است.
نظر شما