۱۵ فروردین ۱۳۹۰، ۰:۰۱
کد خبر: 9600483
T T
۰ نفر
شوخ طبعی های رزمندگان در دوران دفاع مقدس (12)؟ جلد کمپوت ..................................................
خبرگزاری جمهوری اسلامی 90/01/15 فرهنگی.دفاع مقدس.شوخ طبعی ها تهران - وقتی خبرنگار میکروفن را در مقابل همرزم بسیجی گرفت و گفت خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی و حرفی دارید بفرمایید، بدون مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت: شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت ها را از قوطی جدا نکنند.
این بردار بسیجی که قصد شوخی کردن با خبرنگار را داشت در ادامه گفت: آخر ما نباید بدانیم چه می خوریم ؟ آلبالو می خواهیم، رب گوجه فرنگی درمی آید، رب گوجه فرنگی می خواهیم، می بینیم کمپوت گلابی است. لطفا به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید و اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.
** خدایا مار و بکش آن شب یکی از آن شب ها بود؟ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند. اولی گفت: الهی حرامتان باشد؟.
بچه ها مانده بودند که شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد، جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: آتش جهنم. و بعد همه با خنده گفتند: الهی آمین.
نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالب شان بکر و جدید باشد، تاملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت: خدایا مار و بکش ؟.
دوباره همه سکوت کردند و معطل ماندند که چه کنند و او اضافه کرد: پدر و مادر مار و هم بکش ! بچه ها بیش تر به فکر فرو رفتند، خصوصا که این بار بیشتر صبر کرد.
این رزمنده خوش طبع وقتی احساس کرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سرکار بگذارد، گفت: تا ما را نیش نزند! ** بنی صدر! وای به حالت پدر و مادرم به من می گفتند، هنوز بچه ای و نمی گذاشتند به جبهه بروم.
یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس های خواهرم صغری را روی لباس هایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه بیرون آمدم.
پدرم که گوسفندها را از صحرا می آورد، داد زد: صغری کجا؟ و برای اینکه نفهمد سیف الله هستم، سطل آب را بلند کردم، یعنی می روم آب بیاورم.
خلاصه رفتم، و از جبهه، لباس ها را با یک نامه پست کردم.
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد و از پشت تلفن به من گفت: بنی صدر! وای به حالت ! مگه دستم بهت نرسه.
منبع: کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی فراهنگ ** 1003 ** 1071 شماره 023 ساعت 11:50 تمام
۰ نفر