ماهي سياه كوچولو همه چيز را عوض كرد - فريدون عموزاده خليلي

صمد نظرم را درباره خيلي چيزها برگرداند؛ مهم‌ترينش كلاغ‌ها بودند. كلاغ‌هاي زشت و سياه نكبتي؛ كه تو هر تكه آسمان شهر كوچك‌مان بودند، بالا سر حياط‌مان، رو پشت بام كاهگلي‌مان، لابه‌لاي چنارهاي بلند پياده‌رو خاكي‌مان كه هنوز موزاييك نشده بود... همه جا، همه جا بودند...

صمد نظرم را نسبت به كچل‌ها و كفتربازها و خيلي چيزهاي ديگر برگرداند... حتي نسبت به شغلم، تا ديگر نخواهم مثل بقيه بچه‌هاي هم سن‌ و سالم مهندس شوم يا دكتر يا خلبان. و اين كه عاشق معلمي شوم، آن هم معلم بچه‌هاي روستايي يا بچه‌هاي جنوب شهر، يا اين كه بخواهم نويسنده شوم، آن هم نويسنده بچه‌ها، شغلي كه هيچ‌كس، هيچ‌كس در آن سال‌هاي اوايل دهه 50 كه من تازه پشت لبم سبز مي‌شد، ازش خبر نداشت، يا اگر داشت هم برايش تره خرد نمي‌كرد. چيزي بود در حد شوخي‌اي كودكانه براي بزرگ‌ترهايي كه مصلحت بچه‌هايشان را بهتر از خودشان مي‌فهميدند!

در يك روز پاييزي اوايل مهر بود كه باران نمي‌باريد و بادي نمي‌وزيد و برگ درختان هنوز آن‌چنان نريخته بود كه زير پايت خش‌خش كند. هيچ رمانتيكي توي هوا و زمين و قلبم نبود. اما من كه تازه 12 ساله بودم يا 13 ساله، قلبم گروپ گروپ مي‌كوبيد. چون داشتم از 'پارك كودك'ي رد مي‌شدم كه تازه تأسيس شده بود و وارد كتابخانه‌اي مي‌شدم كه تازه تأسيس شده بود و آنجا هر دفعه با چيزهايي روبه‌رو مي‌شدم كه غافلگيرم مي‌كرد... غافلگير شدم. كتابخانه كانون اين دفعه به طرز مرموزي خالي بود. درش به طرز مرموزي باز بود.

خانم كتابدار به طرز مرموزي پشت ميزش نبود. بچه‌هاي قد و نيم‌قد دور و بر ميزهاي نويي كه دل شهرستاني‌مان را مي‌برد، به طرز مرموزي نبودند. كتابخانه خالي بود، خالي خالي بود، هيچ صدايي نبود، هيچ صدايي، چرا، فقط يك صدا بود كه از آن گوشه مي‌آمد، از آن گوشه اِل كتابخانه كه در نگاه اول نمي‌ديدمش. صدا نبود، صداي حرف زدن نبود. يك موزيك ملايم بود و دل‌آشوب‌كننده و غمگين... وقتي موزيك تمام شد، يك صدا آمد كه انگار از راديو پخش مي‌شد يا بلندگويي ضعيف يا هر چيزي كه پيش از آن نشنيده بودم. هرچه بچه بود، تو كتابخانه با خانم كتابدار جمع شده بودند دور يك ميز و داشتند به قصه‌اي كه از ضبط صوت پخش مي‌شد، گوش مي‌كردند: 'شب چله بود، ته دريا ماهي پير، دوازده هزار تا از بچه‌ها و نوه‌هايش را دور خودش جمع كرده بود و براي آنها قصه مي‌گفت: يكي بود، يكي نبود. يك ماهي سياه كوچولو بود كه...'

همين ماهي سياه كوچولو بود كه نظرم را درباره خيلي چيزها برگرداند. درباره كلاغ‌ها، كچل‌ها، كفتربازها، هلوها و حتي شغلم و مسير زندگي‌ام. ماهي سياه كوچولو مسير زندگي‌ام را عوض كرد... اول عوض نكرد، همان روز عوض نكرد، همان روز وقتي قصه تمام شد، وقتي قصه‌گو گفت: 'يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي كوچولو شب به‌خير گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهي كوچولويي هر چه كرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همه‌اش در فكر دريا بود...' وقتي آن موزيك نرم و آرام و غمگين كه انگار در عمق دريا نواخته مي‌شد، قصه را تمام كرد، وقتي تمام مسير خانه را بي‌آنكه بخواهم همين‌طور اشك بود كه به خاطر آن ماهي سياه كوچولو كه هيچ‌كس نفهميد سرنوشتش چي شد، از چشم‌هايم سرازير شده بود، وقتي آن شب، تا صبح آن موزيك غمگين ته دريايي آخر قصه، توي گوشم زنگ زد...

وقتي فردا در مدرسه روي تخته - كه آن سال‌ها ديگر سياه نبود رنگش سبز شده بود - هي به جاي همه كلمه‌ها و عددها، ماهي سياه كوچولو ديدم، و وقتي معلم‌مان به من كه شاگرد اول كلاس‌مان بودم، گفت: امروز حواست كجاست فلاني... از همان وقت مسير زندگي‌ام عوض شد...

ساعت چهار بود يا چهار و نيم عصر- تازه از مدرسه برگشته بودم، لباس‌هايم را عوض نكرده رفتم خيمه زدم روي دفترچه‌ام و نخستين داستان عمرم را در 12 سالگي نوشتم:

'جوجه خال‌خالي شجاع... داستان جوجه‌اي كه مي‌خواهد از پرچين‌شان بپرد و برود ببيند ته مزرعه كجاست؟' يعني اين‌قدر متفاوت! جوجه خال‌خالي شجاع در مسيرش با خطر گربه و روباه و شغال و عقاب و كلاغ... نه، كلاغ نبود حتماً. گفتم كه صمد نگاهم را نسبت به خيلي چيزها عوض كرد. مهم‌ترينش كلاغ‌ها بودند...

* منبع: روزنامه ايران 02/04/1394