۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸
کد خبر: 82386150
T T
۰ نفر
قدم زدن در دنياي داستان با دو كوچه بالاتر مريم سميع زادگان

رشت - ايرنا - رمان «دو كوچه بالاتر» از مريم سميع زادگان كه به تازگي به زيور طبع آراسته شده، نويدبخش ورود نويسنده اي حرفه اي به عرصه داستان نويسي است.

به گزارش ايرنا، سميع زادگان كه متولد آبان 1350 در تهران و فارغ التحصيل رشته زبان آلماني است پس از چاپ تعدادي داستان كوتاه در مطبوعات، نخستين رمانش را با نام «دو كوچه بالاتر» روانه بازار كتاب كرد .
دو كوچه بالاتر روايت غم ها و محروميت ها و از دست دادن هاي ليلي است ، زني درگير بحران ميانسالي در جستجوي محبت و درك شدن ، زني كه داغي جانسوز سال هاست روح و روانش را مي آزارد اما قادر به بيان دردهايش ، نارضايتي هايش و خواسته هايش نيست. او خاطرات و غم هايش را در جامعه اي مردسالار سالها در صندوقچه دل پنهان كرده و دم بر نياورده است.
رمان گرچه تلخ و تراژيك است اما در پايان و با سفر شخصيت اصلي داستان ، انگار ليلا با يك سير و سلوك به نوعي رهايي و رستگاريي دست مي يابد.
طرح خوب داستان، تعليق و گيرايي، حركت روان زمان در طول داستان و رفت و برگشت هاي خوب زماني، شخصيت پردازي و فضا سازي مناسب از ويژگي هاي رمان دو كوچه بالاتر است.
شخصيت اول داستان غمهايش را براي ما روايت مي كند، اندوهي كه به اعتقاد نويسنده سرچشمه هنر است، شخصيتهاي اصلي داستان را مثلثي شامل ليلا، مامان فخري و رضا تشكيل مي دهد كه در تمام طول زندگي ليلا هست و نيست.
مريم سميع زادگان در مورد زندگي خود مي گويد: از پدر و مادري گيلاني، تحصيلكرده و كتابخوان به دنيا آمدم، آبان ماه سال 1350 بود. در سفري، توي جاده رشت به تهران ناغافل به دنيا آمدم، گاهي فكر مي كنم اين ناگهاني آمدنم، سرچشمه خيلي از خواسته ها و ناخواسته هايم بوده، متولد زردترين فصل خدا بودم، دنبال فصلي سبز اما، تا به بودنم معنا بدهد؛ دنبال هوايي تازه، سازي نو، آهنگي خوب و كلامي دلنشين، چيزي كه به معناي واقعي كلمه به دل بنشيند و باعث آرامش خيال شود.
اين نويسنده ورود خود به دنياي داستان را چنين روايت مي كند: يادم نيست چه اتفاقي افتاد كه تصميم گرفتم وارد قصه ها شوم، چهارده سال بيشتر نداشتم وقتي اولين داستانم را نوشتم، قصه دو پرستو كه آشيانه مي ساختند براي شروع زندگي.
اما سي سال طول كشيد تا مريم سميع زادگان دوباره دست به قلم شود؛ اين بار ولي جدي تر. سميع زادگان ورود جدي اش به عرصه داستان نويسي را نيز با زباني شاعرانه و چونان وارد شدن به باغي مخفي چنين بيان مي كند: نوشتن كتاب اول خودش داستاني داشت، يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم، دري توي اتاق بود كه قبل از آن، هيچوقت آن را نديده بودم، چشم هايم را روي هم فشار دادم، فكر كردم اشتباه مي بينم، اما بود. دري كه لاي آن كمي هم باز بود. گوش كه تيز كردم صداي زندگي مي آمد؛ صداي قار قار كلاغ و جيك جيك گنجشك و چهچه بلبل و قناري. وارد كه شدم، باغي بود؛ خانه اي قديمي با نماي آجري و ديواري كه شاخه هاي نسترن از آن آويزان بودند، باغي بزرگ با ورودي كم عرض كه دو طرفش بوته هاي رز بود و گلدان هاي شمعداني و حوضي كه فواره اش تمام وقت باز بود، من خنكي آن را حس مي كردم.
اين نويسنده خوش قريحه با همان زبان داستاني و خيال انگيز اضافه مي كند : من ده ساله بودم و توي آن باغ زندگي كردم، با آدم هايي كه خودم ساخته بودم. خوب و بد، زشت و زيبا، قد بلند و قد كوتاه، تلخ و شيرين مثل خود زندگي.
سميع زادگان در مورد چگونگي انتخاب موضوع اين داستان مي افزايد : راستش قبل از نوشتن تصميم به چه نوشتن نداشتم، اتفاقات داستان در طول نوشتن پيش آمد و پيش رفت، 9 ماه بي وقفه و آسان. آخر كار شد داستان زني كه سالها سكوت كرده.
وي ادامه مي دهد برخي مي پرسند چطور زني كه خودش راحت حرف مي زند، مي تواند از سكوت بنويسد. مي گويم : من داستان نويس ام، قصه گو ... لازم نيست مريخ را ديده باشم تا از مريخ بنويسم. بلدم بيست خط حرف بزنم و از سكوت بنويسم. مي توانم زندگي كنم و از مرگ بنويسم. مي توانم دارا باشم و از فقر بنويسم.»
مريم سميع زادگان در خاتمه چنين مي گويد: امسال چهل و پنج ساله شدم، اينكه چقدر مانده تا پايان راه برايم مهم نيست، مهم اين است من تجربه بيش از چهار دهه زندگي را دارم.
چهل و پنج سال راه رفتن و رد شدن از پل معلق زندگي و سعي براي رسيدن به زيبايي هاي آن طرف پل همراه با ترسي شيرين. چهل و پنج سال تمرين مهرباني كرده ام، چهل و پنج سال تمرين عاشقي و تمرين زندگي كرده ام. دلم مي خواهد از همه آن ها بنويسم. خوب مي دانم همان اندازه كه شادي ها موقتي هستند، دردها هم هميشگي نيستند. خوب مي دانم به همان اندازه كه درد و غصه و غم هست، شادي و خوشحالي هم هست، دلتنگي هست اما دلخوشي هم كم نيست. دلم مي خواهد فرصت باشد و خداوند مهلت بدهد تا از همه آنها بنويسم.
در قسمتي از كتاب نويسنده از زبان ليلا شخصيت اصلي داستان مي گويد :دو حبه قند توي فنجان گل گاو زبان نسترن مي اندازم ، قيافه هاشم آقا عطار سر كوچه مي آيد جلوي چشمم . يك تابلوي مقوايي فروكرده توي گوني گل گاو زبان 'براي رفع دلتنگي ' انگار نمي داند دلتنگي است كه به دنيا معنا مي دهد. چه كسي گفته غم بد است ؟ تمام هنر اين دنيا زاييده غم است.
فردا همان روزي است كه مامان فخري هميشه مي گفت كسي ازش خبر ندارد، پس فردا مي تواند آرزوي بي خواب كننده ديشب و شب هاي قبل تر را حقيقي كند.
فردا مي تواند به اندازه سفيد برفي توي قصه مهرباني كند، فردا مي تواند مثل خبرهاي خوبي ريسه بكشد و زندگي ات را چراغاني كند. فردا مي تواند هر كاري بكند. چه خوب است اين فردا.
خبرنگار: گيتي بابايي ** انتشاردهنده: كبيري
6030/2007