مهدي غبرايي(1324- لنگرود)، هرچند بعد از دو برادر ديگرش فرهاد و هادي گام به وادي ترجمه گذاشت، اما با بيش از پنجاه عنوان كتاب از گستره ادبيات جهان – هند، ليبي، الجزاير، ژاپن، انگلستان، آمريكا، روسيه، فرانسه، آلمان و...- يكي از مهمترين مترجمهاي ايراني است. «موجها»، «دفترهاي مالده لائورس بريگه»، «خانهاي براي آقاي بيسواس»، «گرماوغبار»، «زن در ريگ روان»، «فصل مهاجرت به شمال»، «دل سگ»، «هرگز تركم مكن»، «كارشناس»، «فرزند پنجم»، «زيستن»، «پرستوهاي كابل»، «پرنده خارزار»، و بيشتر آثار هاروكي موراكامي و خالد حسيني تنها بخشي از جهان چندصدايي-فرهنگي مهدي غبرايي است. آنچه ميخوانيد گفت وگو با مهدي غبرايي درباره لذت ترجمه و لذت خواندن كتاب است.
**آقاي غبرايي! اولينبار كي با كتاب آشنا شديد؟
من در خانوادهاي اهل كتاب و مجله و داستان و شعر و متل و مثل بزرگ شدم. ميگفتند پدربزرگم (كه نديدمش) ميرزا غلامعلي نام داشته و ميرزا يعني باسواد و ظاهرا بهقول مادربزرگ پدري (ننهجان) ميرزاي ارفعالتجار رودسري بوده. اما خود ننهجان همان ننهنقلي قصهها بود، با قامت دوتا، و سرشار از قصه و ترانه و شعر و حديث و... پدر هم مشترك مجله «ترقي» بود و بعدها برادر بزرگم «آسياي جوان» و «اطلاعات هفتگي» را به آن افزود و خواهرها «اطلاعات بانوان» و من «اطلاعات كودكان» و «كيهان بچهها» را. اين مجلات گاهي پاورقيهاي پرماجرا با ترجمه محمدعلي شيرازي مثلا، يا داستانهاي امير عشيري و... را داشتند.
من هم اينها را ميخواندم و گاهي كتابهاي كرايهاي هم بود و داستانهاي امير ارسلان و حسين كرد شبستري و... در يكي از مجلات كودكان كه نام بردم، داستان «پينوكيو، آدمك چوبي» را، گويا با ترجمه صادق چوبك بهصورت پاورقي (در شمارههاي پيدرپي) خواندم و كمي بعد، در همان دوره ابتدايي، كتاب شيرين «آليس در سرزمين عجايب» به ترجمه حسن هنرمندي، با طرحهاي رنگي جذاب به دستم رسيد و روزهايم را رنگين كرد و به تخيلم پروبال داد. بعد هم كه وارد دبيرستان شدم، يواشيواش كتابهاي پليسي و جنايي، مثل رمانهاي ميكي اسپيلين و جيمز هدلي چيس و... بود. اما كتابخواني جدي با كتابهاي سازمان جيبي (انتشارات فرانكلين) و كتاب هفته (چند دوره به سردبيري محسن هشترودي، بهآذين و شاملو) ادامه يافت.
**از كودكي تا نوجواني و جواني و بزرگسالي، در هر دوره چه كتابي روي شما بيشترين تاثير را گذاشت؟
همانطور كه در جواب پيش گفتم در دوران كودكي بيش از همه دو رمان «پينوكيو» و «آليس...» مرا شيفته كرد. در سيكل اول دبيرستان (معادل دوره راهنمايي كنوني) رمانهاي پليسي و سپس «گوژپشت نتردام»، «بينوايان»، «كنت مونت كريستو»، «سه تفنگدار»، «كلبه عمو توم» و بعدتر «خرمگس» و رمانهاي همينگوي و داستانهاي كوتاه فاكنر (كه در اواخر دبيرستان توانستم «خشم و هياهو» را بخوانم) و «سرخ و سياه» و «صومعه پارم» و آثار نويسندگان روس كه نامبردن آثار تكتكشان مثنوي هفتاد من ميشود.
ضمنا آثار نويسندگان بزرگ ايران، مثل صادق هدايت (اغلب داستانهاي كوتاهش را ميفهميدم، اما «بوف كور» را در كلاس پنجم دبيرستان سهبار خواندم، تا قدري بفهمم)، صادق چوبك، جلال آلاحمد و... هم از دوره دوم دبيرستان كه انتخاب آگاهانه رشته ادبي بود شروع شد و گذشته از اشعار كلاسيك، آشنايي با شعر نو از نيما شروع شد و به شاملو و فروغ و اخوان رسيد و با سپهري در دوره دانشجويي ادامه يافت. آنوقت نمايشنامههاي اكبر رادي، ساعدي و بيضايي هم به اين مجموعه اضافه شد.
**از بين آثار ادبي، كدام يك از كتابها، حيرتزدهتان كرده است؟
«خرمگس» اتل ليليان وينيچ، «قرباني» مالاپارته، «خشم و هياهو»ي فاكنر، «بوف كور» هدايت و از ترجمههاي خودم: «دفترهاي مالده لائوريس بريگه» و «موجها».
**كتابي هست كه شروع كرده باشيد به ترجمهاش، ولي به دلايلي نتوانستهايد تمامش كنيد؟
بهقول درسو اوزالا (شخصيت اصلي يكي از اولين ترجمههاي من): فراوان، فراوان. دهدوازدهتايي ميشود: از «پنج خانواده» اسكار لوييس گرفته، تا «ما مالويني بوديم» از جويس كرول اوتس، تا دو رمان از كوبو آبه و «ديار برف» كاواباتا و نقد فيلمهاي برگمان از رابين وود كه از ترس مميزي منصرف شدم.
**اگر قرار بود يك شخصيت داستاني باشيد، چه كاراكتري را از ادبيات ترجيح ميداديد؟
شخصيت رومن در رمان «ميعاد در سپيدهدم» نوشته رومن گاري.
**كداميك از ترجمههاي خودتان را دوست داريد؟
يك حرف كليشهاي قديمي هست كه نويسنده و مترجم همه آثارش را دوست دارد، اما بديهي است در بينشان سوگلي و نورچشمي هم هست. براي من دو رمان «دفترهاي مالده لائوريس بريگه» نوشته راينر ماريا ريلكه، كه از مرگ و زندگي و هستي و نيستي و جهانبيني خود با لحن تبدار گفته و نوشته، و «موجها»ي وولف در صدر همه ترجمههايم قرار دارند. البته رمانهاي موراكامي (ده عنوان)، نايپل (چهار عنوان)، رومن گاري (سه عنوان)، ساراماگو(دو عنوان)، همينگوي (دو عنوان)، ايشيگورو ( دو عنوان)، دوريس لسينگ (دو عنوان) هم جاي خود را دارند.
**كداميك از كاراكترهاي آثار ترجمهتان را دوست داريد؟
رابرت جوردن در «اين ناقوس مرگ كيست؟» و هري مورگان در «داشتن و نداشتن» هر دو از همينگوي، از جواني دلخواه من بودند و بارها در قالب آنها رفتهام. يانك در «تربيت اروپايي» و آرمان در «ليدي ال» هردو از رومن گاري، موهون بيسواس در «خانهاي براي آقاي بيسواس» و بيشتر شخصيتهاي اول رمانهاي موراكامي.
**اگر بخواهيد اولين روزي را كه تصميم گرفتيد ترجمه كنيد، تصوير كنيد، چگونه آن را روز را روايت ميكنيد؟
از 58 تا 1360 كارمند قراردادي دفتر حقوقي وزارت فرهنگ و آموزش عالي بودم كه جوابم كردند و كارمندي خلاص. پس از چندي سرگرداني عزمكردم كتابي را بابت ترجمه دست بگيرم. آنزمان همه كتابفروشيهاي خارجي تعطيل بود و ما اصطلاحا از جيب ميخورديم، يعني از اندوختههاي خودمان. كتابهايي كه آن سالها بيشتر دم دست بود، از انتشارات پروگرس (روسها) بود كه چون خودشان از روسي ترجمه ميكردند، زبان سادهتري داشت.
من مجموعهاي به نام «اسب يال حنايي» نوشته ويكتور آستافييف (نويسندهاي درجه سه! به همين دليل در ليست آثارم از آن نام نميبرم) را دست گرفتم و داستان اول آن را با نام تابدار «آواي رنج كهنهسرباز» كه 50 صفحه فارسي شد، در سهماه ترجمه كردم و به نشر «تندر» دادم و آن را چاپ كرد و پس از مدتي حقالزحمه سههزار تومان به من داد. توجه بفرماييد كه حقوق من در سمت كارشناس حقوقي ماهي چهارهزار و دويست تومان بود و ظرف اين مدت صاحب يك پسر شاخشمشاد هم شده بودم. اما خوشبختانه خانمم شاغل بود و بچهداري شد شغل اولم و در شغل دوم هم سماجت كردم و ادامه دادم، تا امروز.
**شده در دوران حيات مترجميتان به نويسنده يا كتابي حس خوبي پيدا كرده باشيد و بگوييد كاش نويسنده اين كتاب من بودم؟
بله! از دوران جواني شيداي رمانهاي همينگوي بودم و سالها بعد رومن گاري به او اضافه شد و بيشتر رمانهاشان را چنان دوست داشتم كه دلم ميخواست نويسنده آنها ميبودم. ابتدا قصد داشتم نويسنده بشوم و بعد ميخواستم فيلمساز شوم و چرخش زمانه چنان شد كه شدم راوي درد و دريغ ديگران. اما چه باك؟ خوشتر آن باشد كه سر دلبران/ گفته آيد در حديث ديگران.
**وقتي به آثار ترجمهتان نگاه ميكنيد شده از ترجمه برخي از آنها پشيمان شده باشيد؟
بله، حتما! توجه بفرماييد كه از ابتداي كار دسترسي به كتابها بسيار محدود بود و من از دستدومفروشيها يا از بين كتابهايي كه فرهاد از فرانسه با خود آورده بود چيز دندانگيري پيدا ميكردم. (كتابهاي خودم در هجوم ساواك، همراه دوربين فيلمبرداري و پروژكتور 8 ميليمتري به باد رفت، كه خود داستان ديگري است.) خيلي بعد، يعني در دهه هفتاد بود كه ميشد از طريق مسافر كتاب سفارش داد. آن سالها كه لپتاپ و تبلت و اينترنت نبود. هميشه تكرار ميكنم كه من 20- 30 سال زود به دنيا آمدهام. اينترنت در حرفه ما معجزه ميكند. مثلا محال بود بتوانم بدون اين وسيله يكي از رمانهاي اخيرم («طاقت زندگي و مرگم نيست» نوشته مويان) را ترجمه كنم.
البته در اين مورد دستيار هم دارم، چون گذشته از اينكه دركش مشكل بود و داستان بعيد و دور از ذهن و بهاصطلاح اگزوتيكي دارد، يك خروار اسامي غريب در آن است كه فقط به مدد سايتهاي تلفظ اسامي ميشد پيدا كرد. قبلا براي چنين كاري بايد چندبرابر وقت ميگذاشتي و به سفارت كشور موردنظر مراجعه ميكردي. كاري كه در مورد كتاب پرحجم «شوهر دلخواه» از ويكرام ست، رماننويس هنديتبار اتفاق افتاد كه ده- دوازده جلسه با مشاور فرهنگي سفارت هند گفتوگو كردم.
**نگاهتان به سياست و جامعه چقدر فرقكرده با دوراني كه جوانتر بوديد؟
زماني از قول رومن گاري در مجموعه «پرندگان ميروند در پرو ميميرند» نقل به مضمون: «نتيجه آنهمه فداكاري و جانفشاني به زندانها و شكنجهگاههاي فيدل كاسترو انجاميد.» آن روزگار به من برخورد و با اينكه رومن گاري محبوب من بود، از اين حرفش بدم آمد. اما بعدها صحت نظرش با همه تلخي به من ثابت شد. نايپل در رمانهايش به بهترين وجه اين موضوع را بيان كرده. من كه حقوق سياسي خوانده بودم و در جواني دورادور شاهد جنگ ويتنام و مبارزات كوبا و الجزاير بودم، فداكاريهاي جميله بوپاشا در الجزاير يادم هست و پس از راندن استعمار فرانسه، حكومت دست مليون و بومدين و بعدها بوتفليقه افتاد. اما اخيرا ميبينيم كه او و يك طبقه رانتخوار به قدرترسيده و ملت را به ستوه آوردند.
عين همين داستان در مورد سودان صادق است. و... منهم در جواني شمشير كشيدم و تصور ميكردم با تحميل اراده ميتوان دنيا را تغيير داد. اما زمانه به من آموخت كار به اين سادگيها هم نيست و نتيجه گرفتم هركس بايد كار خود را پي بگيرد و راه خود را برود و سياست راه من نيست. زماني تصور ميكرديم شايد پس از برچيدن بساط بلوك شرق دنيا رنگ آسايش به خود ببيند، اما سرمايهداري هارتر و درندهتر شد. به تسلط راستها در بعضي كشورهاي بهاصطلاح پيشرو نگاه كنيد... سياست برايم نفرتانگيز شده!
**نويسندهاي هست در ايران و جهان كه اين روزها شما را شيفته نثر و زبان و اثرش كرده باشد؟
قطعا! گذشته از آنهايي كه نام بردم، يا بعضا ترجمه كردم، از ميان زندهها همچنان شيفته و سرمست زبان و نثر و بازيگوشيهاي مو يان و موراكامي هستم و اعجوبههايي از آفريقا پيدا كردهام كه يكيدوتاشان را كار كردهام: «آفتابپرستها» از ژوزه ادوآردو آگوآلوسا، نويسنده آنگولايي و «ديار خوابگردي» از ميا كوتو، نويسنده موزامبيكي (هردو سفيدپوست). و يكيدو نفر ديگر. از نويسندگان ايراني بيش از همه نوشتههاي احمد آرام، زندهياد بيژن اسدي، فرهاد كشوري و محمد محمدعلي نظرم را جلب ميكند.
**خودتان را مترجمي متعهد ميدانيد؟
بله. برخي از پيشكسوتهاي نسل قبل براي خودشان رسالت اجتماعي و هدايت جوانان و... را قائل بودند. اين موضوع در مورد نسل من به تعهد به فضا و سبك و لحن نويسنده تغيير كرد. من خودم را متعهد ميدانم در كار نويسنده دخالت نكنم و هرچه بيشتر خود را كنار بكشم تا نويسنده جلوهگري كند. در پانويسدادن اقتصاد و اختصار را رعايت نميكنم و آن را محل به رخكشيدن معلومات مترجم نميدانم. ميكوشم به قدر وسع و اندوختههايم، به شيواترين وجهي كلام نويسنده را منتقل كنم و نه چيزي از خود بيفزايم و نه بكاهم. البته بحث مميزي موضوع ديگري است. در اين باب هم ميكوشم اگر گوش شنوايي باشد، استدلال كنم كه اثر كمتر لطمه بخورد.
**از اولين نشر كتابتان تا امروز، اگر بخواهيد مروري كنيد به اين صنعت در ايران، چه چيزهايي را ميتوانيد برشمريد؟
در روزگاري كه من شروع به كار كردم، حروفچيني دستي بود و بين حروف گاهي فاصله ميافتاد و مكافات داشت. حالا با استفاده از كامپيوتر امكانات فراوان در زيبايي و چشمنوازبودن حروف و طرحهاي بهتر پشت جلد و كلا چاپ پيدا شده. ولي ناشران كممسئوليتتري هم پيدا شدهاند و عدهاي به تصور اينكه با دانستن يك يا چند زبان ميتوانند، بدون پشتوانههاي ضروري ترجمه كنند، وارد بازار شدهاند و چون نهادي براي كنترل كيفي نيست، هرجومرجي بيسابقه در نشر رخداده، كه متأسفانه اين قبيل ناشران و بعضا وزارت ارشاد با سياستهاي نادرست به آن دامن ميزند.
**بهترين خاطره انتشار اولين كتابتان را براي ما بگوييد؟
بهترين خاطره انتشار مربوط به زماني است كه همان كتاب كوچك را كه گفتم «آواي رنج كهنهسرباز» در دست گرفتم و فهميدم اينكارهام. رمانهاي بعدي كه درآمد، ديدن هريك پشت ويترين كتابفروشيها سرمستي خاصي داشت كه رفتهرفته با كتابهاي ديگر عادي شد.
**بهترين خاطرهاي كه از خوانندههاي آثار ترجمهتان داريد؟
بهترين خاطره از خوانندگان مربوط ميشود به شرح نسبتا مفصلي كه يكي از خانمهاي همشهري در مورد «موجها»ي وولف نوشت و ديدم كه اين رمان دشوار را چه خوب فهميده است.
**از نقدهايي كه طي اين سالها بر ترجمههايتان شده، منفي يا مثبت، شده به منتقدي حق بدهيد؟ برخوردتان با منتقدان چگونه هست؟
در ايران معمولا نقد كمتر داريم. آنچه در مطبوعات رايج است، همان مرور است و متأسفانه بهدليل درآمد اندك كمتر كسي به نقد روميآورد. چون منتقد بايد مكاتب نقد را بخواند و با آنها آشنا باشد و... (بعضيوقتها دوستان مطبوعاتي مجال خواندن كتابي را كه در موردش مينويسند ندارند! (همين هفته اخير خانمي با من در مورد رمان «اين ناقوس مرگ كيست» همينگوي مصاحبه كرد و آنچه چاپ شد، نه نثر مرا داشت و نه در برخي موارد درست بود!) اما جز در يك مورد، هميشه مرورها در مورد ترجمههايم مثبت بوده و منهم مشكلي نداشتم و اصولا وقت اينكه را وارد اين مجادلات شوم ندارم. آن يك مورد هم مربوط به رمان «خانهاي براي آقاي بيسواس» بود. ايراد آن منتقد هم به ترجمه نبود و خود كتاب بود، كه پيش خودم گفتم هركسي حق دارد از كتابي خوشش بيايد يا نيايد. ولي كسي كه بهاصطلاح منتقد است و مرا هم ميشناسد نبايد مثلا كيلويي نظر بدهد. دلايل قوي بايد و معنوي!
**اگر بخواهيد خودتان را تعريف كنيد، خودتان را مترجمي با گرايشهاي خاص سياسي تعريف ميكنيد يا مترجمي كه فقط دغدغه ترجمه دارد؟
من شيدايي هستم. همانطور كه پيشتر گفتم، از نوجواني اسير و بندي قصه و داستان بودم و همچنان هستم. پس پاسخ شما قسمت دوم است. احساس ميكنم اگر سير در دنياي داستان و برگرداندن آن به پارسي را از من بگيرند، زندگيام بيهوده است! شايد اين حرف زيادي رمانتيك باشد و حتي غيرحرفهاي، اما چه باك! بگذاريد يكي هم ساز خودش را بزند! هميشه گفتهام و ميگويم رمان (يا در موارد اندك داستان كوتاه)ي را كه ترجمه ميكنم، بايد دوست داشته باشم. چون بايد رغبت كنم و با همان شور و اشتياق جنونآسا چندين و چندبار كار را بخوانم و صيقل و جلا بدهم و هربار با رمان (بهخصوص) عشقورزي كنم، تا بگويم ديگر بس است! چهبسا بابت اين كار بهاي گزافي بپردازم، از بيخوابيها و فرسايش جسم و جان... اما باكي نيست!
**شما هم از كاغذ و قلم، بهسمت كامپيوتر كشيده شديد؟
سالهاست با كاغذ و خودنويس كار ميكنم. بابت كمكردن درد آرتروز گردن و كتف كه به دستها دويده، دادهام وسيلهاي نجاري با شيب حاده برايم درست كردهاند تا هنگام كار با عينك مخصوص نزديك و كولاربسته كمتر درد بكشم. ولي سرمستي كار (بيباده!) چنان است كه زمان كار هر دردي فراموش ميشود. فقط يكبار در ترجمه يكي از مجموعهداستانهاي موراكامي از لپتاپ استفاده كردم.
**فكر ميكنيد تجربه كتابهاي الكترونيكي و صوتي به صنعت نشر كتاب كاغذي ضربه ميزند؟ نوستالژي شما هنوز كاغذ است؟
من آدم قديمم. البته ميكوشم فكرم قديمي و كهنه نشود. (مگر ادبيات ميگذارد؟) ترجيح ميدهم اين شي معمولا مستطيل را در دست بگيرم و وجودش برايم قابل لمس باشد، بو كنم، شكلش را ببينم و... البته چون عمري دراز كش كتاب خواندهام، متأسفانه ديگر دردِ دست و اجبار عينكزدن مانع خواندن كتابهاي پرحجم ميشود. تا امروز حتي يك كتاب را نتوانستهام الكترونيكي بخوانم.
**از ديگر هنرها، مثل موسيقي و سينما، شنيدن و ديدن چه موسيقيها و فيلمهايي هنوز برايتان لذتبخش است و ميتوانيد آن را به ما پيشنهاد بدهيد؟
اينها و بسياري از آنچه را در پاسخ به پرسشهاي قبلي نوشتهام، در كتاب نسبتا مفصل تاريخ شفاهي گفتهام. خلاصه: از داوران كودكي از طريق راديو جانم با موسيقي ايراني و در دوره دانشجويي از طريق راديو تهران با موسيقي كلاسيك و تفسير آن آشنا شد و اغلب آثار بتهوون، ويوالدي، موتسارت و ديگر آهنگسازان بزرگ كلاسيك و موسيقي جاز را بارها شنيدهام و ميشناسم و بعدها نوار و سي.دي هركدام را كه دستم آمد، تهيه كردم و هنوز هم هنگام كار ميشنوم و سرشار ميشوم. با فيلم و سينما هم از دوران دبيرستان اخت بودم، ولي در لنگرود، جز فيلمهاي وسترن، چيز دندانگيري نديدم. اما از طريق خواندن با آثار بزرگ سينمايي آشنايي داشتم و از دوره دانشجويي در دانشگاه تهران از بخت خوش با جوشش ادبيات و هنر در دهه چهل روبهرو شدم و پاتوق من سينماهاي روشنفكرانه آن سالهاي پايتخت، از سينما تختجمشيد (عصر جديد) و سينما كسري بود و فيلمهاي فليني، آنتونيوني، برگمان، هيچكاك و بعدها بيلي وايلدر و بونوئل، فيلمهاي وسترن جان فورد، استورجس و... دهها تن ديگر را ميديدم و تفسيرش را به قلم كيومرث وجداني و... ميخواندم و كمي بعد كتابهاي فيلم را به زبان انگليسي گير ميآوردم و... همزمان تئاتر ملي ايران، بههمت اكبر رادي، غلامحسين ساعدي و بهرام بيضايي هم پاگرفت و تالار سنگلج راه افتاد و يكي از گالريهاي نقاشي، تالار قندريز، هم نزديك دانشگاه تهران بود و از پاتوقهاي ديگر ما.
هنوز هم آثار اين بنيانگذاران تئاتر برايم جذاباند. فقط بيفزايم كه از فيلم موج نو ايراني به همت مهرجويي، كيميايي و بيضايي و پيش و بيش از همهشان از سهراب شهيد ثالث هم بايد نام ببرم. از آهنگها مجنونِ سنفوني شماره 9 و شماره 5 بتهوون و چهار فصل ويوالدي و از فيلمها شيداي «توتفرنگيهاي وحشي» برگمان و «ايرما خوشگله» وايلدر و «زيباي روز» بونوئل هستم.
**از روياهايتان بگوييد: كدام روياها را ترجمه كرديد كدامها نه؟ كدامها شكل واقعي پيدا كردند كدامها نه؟ هنوز هم روياها در زندگيتان حضور دارند؟
خوشبختانه چندتايي تحقق پيدا كرد: «تربيت اروپايي» از رومن گاري، كه پيشتر بخشي از آن را در مجله خوشه، به سردبيري احمد شاملو خوانده بودم. (اما پس از بيستوچند سال حالا مجوز مجدد چاپش حسرتي شده!) «موجها»ي وولف كه سالها رويايش را در سر ميپروراندم. آخرش پس از ترجمه كتاب آسماني ديگري، يعني همان «دفترهاي مالده...» كه دامنش به چنگم آمد! و دو ديگر دو رمان ارنست همينگوي، كه از هردو پيشتر نام بردم. و اما روياهاي ناكام: «باغ عدن» از همينگوي، سه رمان از كوبو آبه. دستكم يك رمان قطور از نگوگي واتيونگو، و دو رمان از موراكامي.
منبع: روزنامه آرمان؛ 1398.02.10
گروه اطلاع رساني**9370**2002
تهران- ايرنا- مهدي غبرايي مترجم در گفت وگو با «آرمان» مي گويد: عدهاي به تصور اينكه با دانستن يك يا چند زبان ميتوانند، بدون پشتوانههاي ضروري ترجمه كنند، وارد بازار شدهاند و چون نهادي براي كنترل كيفي نيست، هرجومرجي بيسابقه در نشر رخداده، كه متأسفانه اين قبيل ناشران و بعضا وزارت ارشاد با سياستهاي نادرست به آن دامن ميزند.