۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹
کد خبرنگار: 2104
کد خبر: 83509489
T T
۱ نفر

برچسب‌ها

دیگه بزرگ شدی

۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۹
کد خبر: 83509489
کلثوم مومنی
دیگه بزرگ شدی

سنندج - ایرنا - دقیقا یادم نیست که چه نشانه‌ای از بزرگ شدن داشتم، همین قدر به یاد دارم که یک روز مادرم صدایم کرد و گفت: دیگه بزرگ شدی و باید دامن بپوشی.

با اینکه دامن چیندار و گل گلی آرزوی همیشگی‌ام بود اما آن روز برایم معنای دیگری داشت، این دامن را آدم بزرگ‌ها تنشان می‌کردند.

فامیل پر از پسرهای قد و نیم‌قد بود و من تنها دختری بودم که هم سن و سالی نداشتم، در محله هم جز آن نوه همسایه پیرمان که تابستان به تابستان از اهواز می آمد و یکی - دو ماهی را در خانه مادربزگش ماندگار می شد همبازی دختر دیگری نداشتم.

یعنی تنها بودم و آن روزها در افکار بچگانه خودم فکر می‌کردم برای همبازی شدن با پسرها همین قدر که مثل آنها لباس بپوشم کافی است تا آن روزی که مادر در گوشم گفت: دیگه بزرگ شدی.

حسی شبیه خاله بازی‌هایی داشتم که با همان نوه همسایه بازی می‌کردیم و چه ذوقی داشتیم وقتی همدیگر را خانوم صدا می زدیم، حالا اما حس بزرگی و خانوم شدن برایم کمی زود به نظر می‌آمد حتی زودتر از چشم بر هم زدن.

دوست نداشتم از دنیای کودکی و بچگانه‌ام فاصله بگیرم، هنوز چشمان آبی آن عروسک کوچک صورتی‌ام را دوست داشتم همانی که در خلوت برایش مادری می کردم و حالا می‌خواستم خانوم و بزرگ شوم، اما هیچکس نمی دانست که من برای عروسکم مادری را کامل نکرده ام.

زمان ما حرف زدن روی حرف بزرگتر بی ادبی بود و به ناچار بالاخره دامن به تن کردم و روسری کوچک چندرنگی هم موهایم را پوشاند و قدم به دنیای بزرگ‌ترها گذاشتم ولی تا سال‌ها بعد از آن، همچنان مخفیانه با عروسک صورتی چشم آبی‌ام بازی می کردم.

بعدترها که واقعا بزرگ شدن دیدم که باز هزار رحمت به من و کودکی‌ام؛ با اینکه همبازی چندانی نداشتم اما کودکی‌ام را بچگانه سر کردم نه مثل بچه‌های این روزها که چشم و هم‌چشمی جای عروسک‌های صورتی چشم آبی را برایشان گرفته و خاله بازی‌هایشان در چارچوب کوچک گوشی پدر و مادر و گاهی هم تبلت خودشان در بازی‌های بی خاصیت محصور شده است.

چند روز قبل بود که یکی از دوستان را در نمایشگاه کتاب دیدم از همان‌هایی که دلشان با یک تلنگر ترک می خورد، از کودکی می گفت که کیفش را یک میلیون و ۸۰۰ هزار تومان خریده، که بر روی آن تصویری از یک ماهی کوچک است که در تاریکی از ابتدا تا انتهای کیف را شنا می‌کند.

همان دوست دل نازک می گفت: بچه هایی را سراغ دارم که حسرت لباس‌های قشنگ بر دلشان سنگینی می‌کند و من گاهی از شاگردان متمولم می خواهم لباس های کهنه (شما بخوانید چهار پنج بار استفاده شده) خود را برایم بیاورند که می‌آورند و من هم رفو و اتویشان می کنم و در بسته‌بندی می پیچم و برای کوکان نیازمند می‌برم.

یادم می آید آن روزها که دانش آموز بودم دفتر و مداد و حتی تغذیه همه ما تقریبا یکجور بود، چون همه را از طرف مدرسه با قیمت مناسب به ما می دادند و مثل الان هر کسی هر جور دلش می خواست به مدرسه نمی‌آمد.

فکرش را که می کنم می بینم بچه های الان خیلی زودتر بزرگ شده‌اند با این تفاوت که مادرشان دامن تنشان نکرده است و خیلی کم بچگی کرده‌اند از همین چشم و هم‌چشمی گرفته تا آن ژست و عکس‌ها و گاهی آرایش‌هایی که پدر و مادرها وادارشان می‌کنند، انجام دهند تا در صفحات مجازی خودشان بازدید بیشتری جمع کنند.

فکر کنم این پدر و مادرها اصلا زمانی برای کودکی کودکان خود قائل نیستند که کودکانشان را پیش از تولد و قبل از آنکه با آشیانه و کاشانه خود آشنا کنند از همان بیمارستان و حتی گاهی با اولین سونوگرافی دلبندشان را روانه صفحات مجازی می کنند و بعد هم همانجا به امان خدا رهایش می‌کنند.

خوب که فکر می کنم همه بازی‌های بچگی‌ام را بخاطر دارم، اما هیچکدام از بازی های کامپیوتری خواهرزاده ۶ ساله ام را که همین چند روز قبل یادم داد، به خاطر نمی‌آورم.

حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم من خیلی دیرتر از بچه های الان بزرگ شدم.

۹۹۳۷/۹۱۰۲

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha