ماه محرم به پایان رسید اما تب و تاب عملیات در جزیره مجنون هنوز باقی بود. حاج مهدی کیانی جلسه گذاشت و عملیات در ضلع غربی را از زبان بازماندگان و فرماندهان شنید و جمع بندی کرد.
خلاصه نظر او این بود "دشمن از سال ۶۳ تا زمان این عملیات در شهریور ۶۵ به طور متوسط هر ماه یکبار به جلو آمده بود و جزیره داشت بطور کامل از دست می رفت. در این عملیات، اگر چه ما تلفات سنگینی را متحمل شدیم اما چند برابر آن به دشمن خسارت و تلفات وارد شد و بعد از عملیات ما قطعا پیشروی گام به گام عراقی ها متوقف خواهد شد چرا که پس از ۲ سال از آزادی جزایر مجنون اولین بار بود که ابتکار عمل به دست ما افتاد و حتما در محاسبات دشمن ایستادگی یک گردان پیاده و یک گروهان غواص در مقابل نیروی عظیمی از سپاه سوم عراق، موازنه را در جزیره به نفع ما تغییر خواهد داد."
با فرا رسیدن فصل پاییز سال ۶۵ اعزام های جدید و چشمگیری آغاز شد که اوج آن اعزام سپاهیان حضرت محمد(ص) بود. با این اعزام ها لشگرهای خالی از نیرو، از نیروی تازه نفس پر شدند و لشگر ما حتی گردان های جدیدی را به سازمان قبلی افزود.
ازدحام نیرو در پاییز و زمستان هر سال، بازی شطرنج قابل پیش بینی بود که دشمن از سال ۶۲ با آن به خوبی آشنا بود. از این سال ما در هر زمستان یک عملیات بزرگ در جنوب داشتیم که طبیعتا نیروهای عمل کننده باید از سه چهار ماه قبل به سازمان تیپ ها و لشگرها ملحق می شدند.
سال ۶۲ عملیات بزرگ خیبر و در سال ۶۳ عملیات بزرگ بدر و در سال ۶۴ عملیات بزرگ والفجر هشت انجام شد. با این روال یعنی در هر سال یک عملیات بزرگ، نه تنها عراقی ها بلکه نیروهای ساده بسیجی هم می دانستند که فصل زمستان در جنوب موسم یک عملیات بزرگ خواهد بود، اما دقیقا کجا؟ این برای ما فرمانده گردان ها نیز تا مدتی مشخص نبود.
گردان حضرت ابالفضل(ع) با ظرفیت ۴۰۰ نیرو دوباره در پاییز سال ۶۵ در پادگان شهید مدنی دزفول شکل گرفت.
من و بقیه کادر گردان در محوطه پادگان برای استقبال اتوبوس های اعزامی از نهاوند منتظر بودیم که باران تند و شلاقی باریدن گرفت.
ستون اتوبوس های پر از بسیجی مثل فوج ملائک رسیدند و آخرین اتوبوس جلوی چادرهای گردان ایستاد.
داخل اتوبوس رفتم، شیشه های اتوبوس از بخار نفس بسیجی ها عرق کرده بود، فرصت خیرمقدم نبود بسیجی ها صلوات فرستادند و ساکهایشان را برداشتند و پیاده شدند.
آخرین نفر با انگشت روی شیشه بخار کرده نوشت "آب هرگز نمی میرد".
از این ذوق ورزی خوشم آمد جمله لطیف و شاعرانه ای بود که در آن هوای بارانی خیلی به دلم نشست این بسیجی با نوشتن این جمله حتما منظوری داشت.
از خودش سوال کردم "اخوی، این نوشته دلنشین تو روی شیشه اتوبوس را توی دلم نوشتم اما خواستم بدانم منظور خاصی از نوشتن آن داشتی یا نه ؟"
قیافه بسیجی خیلی شبیه شهید حمید هاشمی بود، همان جوان نورانی و خوش سخنی که در حضور فرماندهان عالی جنگ قبل از عملیات والفجر هشت در پادگان شهید مدنی سخنرانی کرد.
اصلا یک لحظه فکر کردم که او خود حمید هاشمی است در جوابم گفت: آب نشانه روشنایی است همه چیز زنده به آب است و تا آب هست، زندگی هست.
ما برای جاودانه ماندن به جبهه آمدیم و الان باران که رمز جاودانگی است از آسمان خدا می بارد، این طور نیست؟
جوابی ندادم و پیشانی اش را بوسیدم و در این حال و هوا فکر کردم که این جمله دو معنا می تواند داشته باشد.
نخست اینکه آب مرتبط با عنوان گردان ماست و آن آب که هرگز نمی میرد خود آقا ابالفضل(ع) است و دوم اینکه آب اشاره ای به منطقه عملیاتی است که به ذهن زلال این بسیجی خطور کرده است و استفاده از واژه آب می تواند اشاره به یک منطقه آبی مثل هور یا یک روخانه وحشی مثل اروند یا جزیره مجنون باشد.
به بسیجی ها خیرمقدم گفتم و چند دقیقه ای برایشان در محوطه گردان صحبت کردم و از فردا آموزش ها شروع شد اما تمام رگ و پیام، پر از انرژی کلماتی بود که آن بسیجی از تفسیر آب گفت.
ادامه این داستان شیرین را در کتاب" آب هرگز نمی میرد" بخوانید.
این کتاب خاطرات سردار جانباز میرزا محمد سلگی است؛ او فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل(ع) لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) بود.
آب هرگز نمی میرد به قلم زیبای حمید حسام نگاشته شده و با شمارگان سه هزار نسخه منتشر و مورد تحسین رهبر معظم انقلاب قرار گرفت و مفتخر به تقریظ ایشان شد.
حسام در یاداشتی که صفحات نخست این کتاب را آراسته می گوید: سردار میرزا محمد سلگی فرمانده شهیدانی است که خون قلبشان را نثار حسین(ع) کرده اند.
او از تبار انصارالحسین(ع) است و حاضر نیست سرمایه گمنامی را در این دنیا با هیچ قیمت معاوضه کند.
مشکل کار اینجاست که او بیان خاطرات خود را نوعی "حدیث نفس" می داند و از نظر او باید همچنان مهر سکوت بر لب زد و گمنام ماند و این معامله یعنی عملکرد خود در هشت سال دفاع مقدس را برای فردای خود و قیامت گذاشت.
با این پیش زمینه ذهنی من و جمشید طالبی سراغ حاج میرزا رفتیم تا با شنیدن خاطرات او عطر علقمه را استشمام کنیم.
پای صحبتش نشستیم برای ما عطش شنیدن و نگاشتن خاطرات او به همان اندازه بود که عطش او برای نگفتن و همچنان گمنام ماندن.
چراغ دل حاج میرزا با یاد و نام حضرت ابالفضل(ع) روشن بود ماهم فیتیله این چراغ را بالا کشیدیم تا دلش نرم شد و مجلس ما گرم ... .
نظر شما