در مدتی که شما در منطقه بودید، عراق بنا به دلایلی که به آنها می پردازید منطقه و ارتفاعات اشغالی را تخلیه می کند و عقب می نشیند. اول بگویید شما چگونه از این حرکت مطلع شدید؟ چطور به یقین رسیدید که در دام احتمالی دشمن نمی افتید؟
چند روزی بود که از رفتن شادمانی به همدان می گذشت. صبح روز هفتم تیر ۱۳۶۱ کنار بی سیم نشسته بودم ناگهان صدای بی سیم بلند شد، به گوش شدم محمد منوچهری بود دیده بان قراویز، می گفت: " نمی دانم چرا ما هیچی از دشمن نمی بینیم، خیلی عجیب است هیچ رفت و آمدی نیست دشمن در این ساعات در منطقه خودش تردد داشت ولی امروز خبری نیست"
بعد از پایان مکالمه او با دیدگاه تپه شارک تماس گرفتم آنها هم گفتند"ماچیزی نمی بینیم" یکی یکی با همه مواضع تماس گرفتم آنا هم موضوع را تایید کردند.
دست به کار شدیم و به سرعت سه گروه شناسایی آماده کردیم یکی در محور روستای جگر محمدعلی به سمت جلو در حاشیه رودخانه الوند به مسوولیت مهدی بیات؛ یکی دیگر در جاده سرپل ذهاب به قصرشیرین با مسئولیت حمید بیات و گروه سوم بر محور خط الراس ارتفاع قراویز به مسوولیت ستار ابراهیمی.
به ستار هم تاکید کردم: شما مستقیم از روی یال و نقطه بالایی ارتفاع می روید آنجا را شناسایی می کنید و اطلاعات را می آورید.
اولین خبر بعد از چه مدت به شما مخابره شد؟
بعد از نزدیک شدن آنها به مواضع دشمن تماس ها شروع شد گروه ها هر چند دقیقه یک بار تماس می گرفتند و خبر می دادند که وارد موضع دشمن شدیم و تاکید می کردند که از دشمن خبری نیست!
گروه گشت قراویز هم تقریبا تا خود قله ۸۱۶ حرکت کرد و اعلام کرد"هیچ اثری از عراقی ها نیست".
بعد از اینکه دو گروه مقداری جلو رفتند و من مطمئن شدم که وضعیت چگونه است، دیگر اجازه ندادم جلوتر بروند حس و حال عجیبی داشتم نگران بودم.
آن روز احساس می کردم خورشید هم میخواهد خیلی زود عقب نشینی کند، به همه گروه ها اعلام کردم که به داخل شهرک برگردند و شب به بحث و گفت و گو و جمع بندی درباره عقب نشینی پرداختیم.
نمی توانستیم عجولانه تصمیم بگیریم لذا قرار شد آن شب هم قسمتی از نیروها در مواضع باقی بمانند یعنی در واقع از طریق بی سیم پیام فرستادیم که مسئله اینجوری است.
غیر از جبهه میانی در محورهای دیگر هم که در دست یگان هایی از سایر استان های دیگر بود چنین اتفاقی افتاده بود و آیا شما موضوع را با فرماندهان حاضر در منطقه در میان گذاشتید؟
ما از صبح همان روز مرتب با برادر ناصح در پادگان ابوذر و همچنین با برادران ارتش که در منطقه قره بلاغ مستقر بودند در تماس بودیم.
در نهایت مشخص شد دشمن در جبهه شمالی (ارتفاعات کورهموش به گاومیشان و باغکوه) و از جبهه بازیدراز و از منطقه گیلان غرب هم عقب نشینی کرده است، این عقب نشینی بسیار حساب شده و کاملا تاکتیکی بود که در ادامه درباره آن صحبت می کنم.
حاجی بابایی و مظاهری و چند نفر دیگر به منطقه آمدند و خیلی فوری نشستی برگزار و نتیجه این شد نیروهایی که در مقرها استقرار دارند، به عقب بیایند و در شهرک و در اطراف سرپل ذهاب مستقر شوند.
همچنین در مواضع مهم چند نفر به عنوان دیده بان از تحرکات احتمالی مراقبت کنند و فردا صبح گشتی در منطقه تخلیه شده آن هم در حد فرماندهان صورت گیرد ولی فردا صبح متوجه شدیم این گروه سی نفر بلکه بیشتر بوده است.
اسامی این هیات سی نفره را به یاد دارید؟
همه را نه ولی علاوه بر بچه های یاد شده این اسامی در یادم مانده است، هاشم جواهری، حاجیلو، رضایی، یوسف طلایی، سعید ثمری، محمد اصلیان، علی خوش لفظ، حسن ترک، سیدجعفرحجازی، محمدرضا عراقچی، ستار ابراهیمی، لاله چینی، مهدی روحانی، رضایی مفرد، بهرام نائینی، حمید بیات، مهدی بیات و ...
بنابراین پس از عقب نشینی عراق از مواضع پیشین و تخلیه منطقه، شما به صراحت افتادید بروید و به اصلاح خودمان سرو گوشی آب بدهید در این گشت شناسایی باید ماجراهای جالی اتفاق افتاده باشد؟
بله همین طور است واقعا این ماجرا ظرفیتش را دارد که یک فیلم از آن ساخته شود به هر حال روز هشتم تیرماه با دمیدن سپیده صبح همه آماده حرکت بودیم.
تعدادی کنسرو داخل کوله ای گذاشتیم و مقداری آب و نان و تجهیزات انفرادی برداشتیم و به اصطلاح کوهنوردان به طرف ارتفاع حمله را آغاز کردیم.
ابتدا یک راست رفتیم روی ارتفاع قراویز که خودمان آنجا مستقر بودیم و از آنجا حرکتمان را به سمت جلو شروع کردیم.
هوا خیلی گرم بود و مقصد دور و دراز هس هس بلند نفس ها به گوش می رسید کم کم تشنگی و گرسنگی هم همراه ما شدند ولی برایمان مهم نبود.
اشتیاق رسیدن و وارسی منطقه، تشنگی و گرسنگی را از یادمان برده بود.
اولین چیزی که در سنگرها جلب نظر کرد نامه های فدایت شوم عراقی ها بود! اعلامیه ها را می گویم.
مضمون اعلامیه ها چه بود؟
عراقی ها نوشته بودند" سربازان ایرانی ما برای اینکه به شما ثابت کنیم صلح طلب هستیم عقب رفتیم ولی سران شما جنگ طلب هستند".
ادامه این داستان را در کتاب " ده متری چشمان کمین" بخوانید که به قلم محسن صیفی کار و به همت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان همدان با شمارگان سه هزار نسخه به چاپ دوم هم رسید.
این کتاب هشت سال دفاع مقدس به روایت سردار جعفر مظاهری است، او تنها فرمانده بازمانده عملیات رمضان در همدان است.
فرماندهانی که اسناد گویا و جاری دفاع مقدسند و روایت آنان از فراز و نشیب های این قطعه بی بدیل تاریخ می تواند تابلویی غرورآفرین و حماسی را در منظر امروز و فردای ما بنمایند و جعفر مظاهری یکی از اسوه های آوردگاه گمنامی است که یک سینه سخن را با سرفه های شیمیایی روایت کرده است.
روایت پر رمز و رازی که از دامنه "بازی دراز" آغاز می شود و آرام آرام از " ده متری چشمان کمین" با اشک های بچه های "بدر و هور" در میآمیزد و دژهای اسطوره ای شلمچه را می کشافد و با نفس شیمیایی مظلومان "حلبچه" هم نوا می شود...
نظر شما