اولین مواجهه من به عنوان همکار در پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن که دکتر ناصر فکوهی (استاد انسان شناسی دانشگاه تهران) برای آشنایی با چهرههای اثرگذار فرهنگی شروع کرده بود با منوچهر طیاب بود؛ پیرمرد مهربان، آرام، باسواد و بیاندازه خوشرویی که همواره آرامش نصیب صحبت و معارشت با او بود.
اولین بار صدایش را شنیدم؛ وقتی که فایلهای صوتی پروژه تاریخ فرهنگی ایران مدرن را میشنیدم؛ از الیا کازان حرف می زد؛ همان کارگردان آمریکایی که در سال ۱۹۵۲ در برابر کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی مک کارتی حاضر شد و به عضویت سابق خود در حزب کمونیست آمریکا اقرار کرد و در این کمیته رفقای کمونیست سینماییاش را به کمیته مک کارتی لو داده و نام آنها را به لیست سیاه افزود؛ شاید کمتر کسی بداند که زمانی (در دوره پهلوی دوم) کازان همراه همسرش به ایران آمده بودند و اتفاقا آقای طیاب که او را به خوبی می شناخت و سالها در مجله ستاره سینما اخبار کارهای افرادی چون او را ترجمه کرده بود، کازان را به خانه پدریاش در یوسف آباد دعوت کرد و در آنجا برای این که به او بگوید تا چه اندازه او را می شناسد و کارهایش را دنبال کرده، به ماجرای آن دادگاه اشاره کرده بود و برخلاف انتظارش کازان از این که کسی در این وسعت دو قاره و در کشور ایران از ماجرای آن دادگاه کذایی خبر داشته شوکه شده بود و به سرعت از آقای طیاب خداحافظی کرده و رفته بود.
صدای گرم آقای طیاب که با اشتیاق از این ماجرا صحبت می کرد، میخندید و از حیرت کازان و پریدن رنگش حرف میزد، به شدت مشتاقم ساخت که صاحب صدا را ببینم؛ پس از مدتی این شانس نصیبم شد و دیدمش؛ خودش و چهره مهربان و شخصیت بینظیرش حتی از صدای گرمش هم قشنگتر بود. شخصیتی که ایران برایش تنها خانه و جغرافیای زبان مادری نبود؛ عشق بود؛ عشقی ناتمام که بر تمام جذابیتهای زندگی مرفه غرب غلبه کرده بود و او را همواره به سمت خودش می کشاند؛ طیاب تا روزی که زنده بود برای ایران نفس کشید، فیلم ساخت، کتاب نوشت، عکس گرفت و به هر ترتیب تلاش کرد تا فرهنگ ایران را تثبیت کند و زنده نگه دارد.
آقای طیاب در خانه کوچک و قشنگش در یوسف آباد سه ساعت روی دیوار داشت که زمان های مختلفی را نشان می داند؛ ساعاتی به وسعت سه قاره که قلبهایشان برای هم میتپید. یکی زمان ایران بود؛ یکی زمان اتریش بود و دیگری زمان به وقت آمریکا؛ برای این که بداند ساعت به وقت زندگی همسرش و مارتین (پسر کوچکش) و مهران (پسر بزرگش ) چند است؛ همیشه آن سه ساعت و زمانهای مختلف سه قاره برایم جذاب بود و با علاقه به آنها خیره میشدم و خیال پردازی میکردم، همچنان که عکسهای روی میزش از خانواده کوچکش و روزهای جوانی و زندگی در وین همانند فیلمهایش پر از نکته و خیالپردازی بود.
طیاب در ایران همواره در سفر بود و عشق بیاندازه به سرزمین مادریاش داشت؛ یادم هست که بهار سال گذشته در گیر و دار سیل و مشکلاتی که برای مناطق غرب کشور پیش آمده بود در حالی که مستندسازان جوان لرستان و عطاحسن پور (که طیاب پیشتر مستند کهن سرزمین قوم کاسیت را درباره یک دهه فعالیت آنان در این منطقه ساخته بود _ یکی از بهترین و حسرت انگیزترین قسمتهای این فیلم را میتوان تصاویر مربوط به پلهای تاریخی لرستان دانست؛ سازههای عظیمی که در سیل فروردین 98 به شدت تخریب شدند) از او درخواست کرده بودند که به این منطقه برود با اشتیاق کوله بار بست و راهی آن سفر شد.
آقای طیاب همیشه صبورانه و مهربان وقت می گذاشت و از گذشتههای دور با نظم ذهنی ستودنیاش حرف میزد؛ از سالهای اول تحصیلاش از وین میگفت؛ از شهر ویرانهای که پشت پنجرههای خانههایش شمع های متعدد دیده بود و برایش سوال شده بود چرا تعداد این شمعهای روشن از خانهای با خانۀ دیگر فرق دارد و بعدها فهمیده بود که این شمعهای روشن یادبود کشتهشدگان جنگ جهانی دوم است و نشانی از تعداد از دست رفتگان هر خانه.
طیاب از همان ابتدا تکلیفش با خودش روشن بود؛ می دانست که میخواهد چه کار کند و زمانی هم که ناگزیر از عدم تایید اداره اعزام محصل نتوانست بورسیه فیلمسازی و سینما بگیرد (چون اعتقاد بر این بود که مملکت فقط به دکتر و مهندس نیاز دارد) به ناچار معماری را انتخاب کرد و راهی وین شد؛ طیاب پس از پشت سرگذاردن آخرین امتحانات معماری، به صورت مشخص دنبال علاقه همیشگیاش را گرفت و فیلمسازی و سینما را در وین آغاز کرد؛ همو بود که با درخواست از رفیق قدیمی و دوست تمام عمرش خسرو سینایی برای بازی در یکی از فیلمهایش جرقه علاقه به سینما را در سینایی برافروخت و این مقدمه همراهمی دوباره این دو در راه سینما و فیلمسازی شد.
طیاب و سینایی دو دوست جدانشدنی بودند؛ منوچهر و خسرو که همواره در کنار هم بودند؛ یادم هست که روز رونمایی از کتاب یادگاری (کتاب خسرو سینایی که با صدای خودش و مهرداد اسکویی تدوین شده بود) آقای طیاب با همان دوربین معروفش حضور داشت و با علاقه از خسرو عکس می گرفت و مثل تمام عمرش از موفقیت خسرو شاد بود؛ یا روزی را بخاطر دارم که سال گذشته و در خلال جشنواره سینما حقیقت، بزرگداشتی برای آقای طیاب برگزار شد و آقای سینایی عصازنان آمد و از منوچهر گفت... چقدر این دوستی و این دو دوست، دوست داشتنی و تکرار نشدنی بودند.
پس از فوت آقای سینایی تلاش کردم تا با آقای طیاب صحبت کنم اما تلفن پیغامگیر خانه یوسف آباد نشان از عدم حضورش در ایران داشت؛ پس از آن از طریق دکتر ناصر فکوهی متوجه شدم که بیمار و در وین بستری بوده است؛ در دلم تنها یک سوال بود: آیا دوباره آقای طیاب را خواهم دید؟ آیا صدای آقای طیاب را یک بار دیگر میشنوم؟
امیدی که امروز صبح و با شنیدن خبر رفتن همیشگی آقای طیاب، جای خودش را به حسرتی تلخ داد.
نظر شما