در تهران در خانه بسیار کوچکی زندگی میکرد. در یوسفآباد. یک آشپزخانه باز در گوشهای از یک اتاق نشیمن کوچک، یک انباری و همین... شاید ۴۰ متر هم نمیشد.
نخستین باری که به او زنگ زدم شاید شش هفت سال پیش، میدانستم که فردی فروتن و بزرگوار است اما با شهرت و افتخاراتی - که در ایران عموماً بعد از یکعمر جفا به بزرگان نثار میکنند - پیش خود میگفتم: حتی اگر آنقدر مهربان نباشد که توصیفش را بهویژه از دوست و استادم که همین چند روز پیش او نیز از دست رفت (خسرو سینایی) شنیده بودم، بازهم از دلوجان آمادهام که هر کاری بخواهد بکنم تا گفتوگویم درباره زندگی و آثار و یکعمر تجربه زیستهاش را با او انجام بدهم.
خسرو سینایی که طیاب برایش هم دوست بود و هم یک استاد، او را برای گفتوگو به من پیشنهاد کرده و خودش با وی صحبت کرده بود. یادم هست وقتی تلفن را پاسخ داد و خود را معرفی کردم، با چنان صدایی صمیمی و گرم و مهربان و در همان حال مؤدبانه روبرو شدم که حیرت کردم. قرار را گذاشتیم و از اولین دیدار، او نیز برایم به یک دوست ِدوستداشتنی تبدیل شد
بارها با خسرو سینایی و چند دوست قدیمی دیگر که همنسلان خود آنها بودند، ما را به خانه کوچکش دعوت میکرد و ساعتها به بحث و شوخی و گفتوگو و یادهایی میگذشت که بیشتر به نسل آنها تعلق داشتند. گویی در این ساعات پرواز میکردند و به سالهای قدیم میرفتند؛ اما تفاوت برخی از آنها با طیاب و سینایی آن بود که تنها به یاد کردن بسنده میکردند و بر آن بودند که دیگر کار کردن امکان ندارد (که در حوزه بعضیشان درست هم بود) ولی طیاب و سینایی، معتقد بودند که تا به آخر باید کار کرد و کردند.
بارها سینایی تعریف میکرد که اگر تشویقهای طیاب نبود، شاید بهسوی سینما در وین، جلب نمیشد و چنان با احترام از طیاب سخن میگفت که ندیده بودم جز درباره پدرش و دکتر مجتهدی (مدیر دبیرستان البرز) چنین سخن بگوید. صمیمیت این دوستی، برایم مثالزدنی بود؛ و گویی آنها نمیتوانستند با فاصله زیادی از یکدیگر از این جهان بروند؛ که نرفتند.
بار آخری که زنگ زد، فکر کنم زمستان گذشته بود، پیامم را شنیده بود و با پوزش گفت که از سفر وین آمده و دوباره باید برود چون معایناتی کردهاند که: «زیاد خوب نبودند». من هم به شوخی گفتم: «ایبابا، آقای طیاب شما تا این سن از ما سالمترید و از کوه بالا میروید، حتماً میروید و بهتر از همیشه برمیگردید» که برنگشت؛ و حسرت دیدن دوباره و شنیدن آن صدای گرم و آنهمه مهربانی را بر دلمان گذاشت؛ اما پاسخ او این بار، اندکی تلخ بود، گفت: «نه این دفعه دیگر گفتهاند شوخیبردار نیست، فکر نمیکنم بهزودی برگردم، بههرحال هرچه شد، بشود».
احساس رنج و اندوهی وجودم را فراگرفت و فهمیدم که مسئله این بار واقعاً جدی است؛ و بسیار جدی بود: آنقدر جدی که خود او نیز ناچار است واقعیت سن و سال و شکنندگی طبیعی خویش را بپذیرد.
وقتی چند ماه پیش شنیدم که بستریشده وضع وخیمی دارد؛ مشخص بود که نباید با این وضعیت کرونا، انتظاری میداشتیم. بااینوجود پس از بستریشدن و سپس درگذشت خسرو سینایی، اینکه شنیده بودم از بیمارستان بیرون آمده، دلگرمی بزرگی برایم بود. حالآنکه شاید این آخرین توان، حاصل عشقی بود که به ایران داشت و میخواست شاید بتواند شانس خودش را یکبار دیگر بسنجد و با موقعیت طبیعی خودش بجنگد تا به عشقش برسد؛ و امروز خبری که هرگز دوست نداشتم، بشنوم از راه رسید. طیاب رفت!.
درباره کارهای طیاب، فیلمهای بیشمار و کتابهای ارزشمندش بسیار میتوان نوشت و بسیار نوشته خواهد شد؛ اما به باور من این نوشتهها را درباره بسیاری از هنرمندان دیگر نیز میتوان داشت؛ اما چیزی را که درباره اندک آدمهایی مثل سینایی و طیاب نمیتوان گفت این است: ترکیب خلاقیت بالای هنری آنها با یکعمر زندگی اخلاقی و سالم و بهدور از هرگونه فساد، آنهم در شرایطی که چه بسیاری از دوستان خود آنها، تن به این فساد و بدیها دادند. خالص ماندن او، مهربانی و صمیمیتش و فروتنی عظیمی که در رفتارهایش تا به آخر موج میزد. آنچه میتوانست با هر بار ظاهرشدنش در یک جمع بزرگ به نسل جوان بیاموزد که چطور با این عظمت در خلاقیت و اندیشه، میتوان و باید همیشه مهربان و فروتن بود و ماند.
طیاب رفت، همچون سینایی که چند هفته پیش رفت، آنها با خاطرات و تجربه زندگیهای پربارشان برای همیشه باقی خواهند ماند؛ و زندگی دومی را که قرنها و قرنها ادامه خواهد یافت، آغاز خواهند کرد؛ اما حسرت بزرگ زندگی ما، باید در آن باشد که در چشماندازی که اکنون میتوانیم داشته باشیم هیچیک از این بزرگانی که هرروز از دستشان میدهیم، با کسانی که حتی تا سالها بعد خواسته باشند جایگزین آنها شوند، در کار نیستند.
درختان تنومندی که از خاک پرمایه این فرهنگ سر برآورده و چنین محصول میدادند را دیگر بهزودی نخواهیم دید. این افسوس بزرگ زندگی و فرهنگ ما خواهد بود.
یادش همیشه زنده خواهد ماند.
نظر شما