به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، رمان جادهی لسآنجلس که دومین جلد از مجموعه داستانهای آرتورو باندینی است، در سال ۱۹۳۶ روی کاغذ آمد اما حدود ۵۰ سال بعد یعنی در سال ۱۹۸۵ منتشر شد هرچند فضا و ویژگیهای آن با گذشت ۸۵ سال هنوز تازه و دست اول به نظر میرسد. ماجراهای این رمان حول محور یک مهاجر جوان ایتالیایی به نام آرتورو باندینی میگردد که در حومه لسآنجلس زندگی میکند و رویای خود برای تبدیل به یک نویسنده بزرگ را زیر بار مشاغلی سخت و سطح پایین پنهان کرده است. آرتورو در نگاه اول یک شخصیت منفور و در عین حال قابل ترحم است که به دلیل کشمکشهای درونی و غرور کاذبی که دارد نمیتواند در هیچ شغلی ماندگار شود. سرانجام داییش او را مجبور میکند برای حمایت از مادر و خواهرش هم که شده در یک کنسروسازی مشغول به کار شود. رویاهای دست نیافتنی آرتورو و آگاهی او نسبت به کمبودها و جایگاه اجتماعی پایینش در غرور، فخرفروشی و رفتار بی رحمانه او با اطرافیانش به ویژه خواهرش، مونا، و مادرش خود را نشان میدهد.
در دنیای بیرحم امروز دیگر چندان غریب نیست اگر کسی بخاطر امرار معاش تخیل و دیگر مهارتها و تواناییهای خود را سرکوب کند. این همان اتفاقی است که برای شخصیت اول این رمان میافتد، کسی که عاشق کتاب خواندن و نویسندگی است اما باید تمام توانش را روی سروکله زدن با ماهیها در یک کارخانه کنسروسازی بگذارد:
معمولا خستهتر از آن بودم که بتوانم کتاب بخوانم. [...] حروف مثل نخی در باد جلوی چشمهایم معلق بودند. خوابم میبرد. فردا صبحش که ساعت زنگ میزد [...] موقع حاضر شدن، به کتابهایی فکر میکردم که شب قبلش خوانده بودم. فقط از اینجا و آنجا خطی به یادم مانده بود و میتوانستم بگویم همه چیز را فراموش کرده بودم. (ص. ۱۱۱)
آشکارترین مضمونی که فانته در رمان جادهی لسآنجلس به آن میپردازد، عشق به نویسندگی است. آرتورو در جایی از فصل بیستویکم میگوید:
بعد شام باز شروع کردم. اصلا قرار نبود داستانی کوتاه باشد. وقتی شمردم، دیدم سی و سه هزار و پانصد و شصت کلمه شده، البته به جز «یک» ها و «یه» ها. رمان بود، یک رمان کامل. دویست و بیست و چهار پاراگراف بود و سه هزار و پانصدوهشتاد جمله. یک جملهاش چهارصدوسیوهشت کلمه داشت، طولانیترین جملهای که به عمرم دیده بودم. بهش افتخار میکردم و میدانستم منتقدها را گیج و منگ خواهد کرد. هرچه باشد، همه که نمیتوانستند از پس جملهای چنین طولانی بربیایند. (ص. ۱۸۱)
نثر ساده و زبان طنز فانته یکی از ویژگیهای بارز این اثر داستانی است، وی در جایی از این رمان مینویسد:
آن روز توی کنسروسازی [...] دستم توی تودهی قوطیها داغون شد. اما خداروشکر [...] دستی که مینوشت سالم بود. آن یکی دستم بود، دست چپم؛ دست چپم کلا به هیچ دردی نمیخورد، اگر میخواهید ببریدش. (ص. ۱۷۵)
جنونی که حتی نابینایی هم مرهمش نبود
جان فانته رماننویس و فیلمنامهنویس آمریکایی در سال ۱۹۰۹ در ایالت کلرادو متولد شد. وی از ۲۰ سالگی دست به قلم برد و در سال ۱۹۳۲ اولین داستان کوتاه خود را منتشر کرد. تا بهار صبر کن، باندینی که اولین رمان از مجموعه رمانهای این نویسنده درباره شخصیت آرتورو باندینی است در سال ۱۹۳۸ منتشر شد. رمان جاده لس آنجلس و از غبار بپرس دیگر کتاب های این مجموعه هستند.
فانته که یک فیلمنامهنویس پرکار بود در سال ۱۹۵۵ به بیماری دیابت مبتلا شد و عوارض این بیماری حدود بیست سال بعد بیناییش را از او گرفت و در ظرف دو سال هر دو پایش قطع شدند. با تمام محدودیتهایی که بیماری دیابت برای او ایجاد کرد، فانته دست از نوشتن برنداشت و به با دیکته کردن داستان برای همسرش، جویس، جلد آخر از چهارگانه آرتور باندینی را با عنوان رویاهایی از بانکر هیل در سال ۱۹۸۲ نوشت. این نویسنده توانای آمریکایی که چارلز بوکوفسکی او را خدای خود میدانست، ۸ مه سال ۱۹۸۳ (۱۸ اردیبهشت ۶۲) در سن ۷۴ سالگی چشم از جهان فروبست.
چاپ دوم از رمان جادهی لسآنجلس با ترجمه محمدرضا شکاری در شمارگان ۵۵۰ نسخه توسط انتشارات افق روانه بازار شده است.
نظر شما