«قطعه اثر کوچک آبرنگ را که بدست گرفتم، حسی غریب سراپای وجودم را در بر گرفت. انگار چراغ خاطره ای که خود در آن نقشی نداشته ام، در دوردست های ذهنم روشن شد. احساسی عجیب و عاطفی که بخواهد یادی خوش از گذشته ها را برایم تداعی کند.
حسی که برایم هم تازگی داشت و هم نداشت. «داشت»، چون این اثر را بار اولی بود که می دیدم و «نداشت»، چون نظیر این آبرنگ را شاید و حتماً که قبلا نیز دیده بودم.
هاله ای از این دو حس متفاوت و متضاد احاطه ام نمود. اثری بود متعلق به سالهایی دور که گذشتِ این سالها ، از تار و پود آن بوضوح می بارید: گل های رز با غنچه و برگها داخل لیوانی آب.
رنگ و بوی قدیمی بودنش را کاملا حس می کردم. گوشه ای از کار در گذر زمان، پوسیده و ریخته بود و از چند جا نیز بطور اُریب تا خورده بود. داد می زد که از لحظه ٔخلق اثر تا امروز ، قاب گرفته نشده است. پاسپارتویی هم داشت که ای کاش آن را نمی داشت. پاسپارتویش با بدسلیقگی انتخاب شده و نوعی وصله ٔدم دستی بود بر یک کار آبرنگ ناب. مخلص کلام، خوب نگهداری نشده بود.
این کار کوچک آبرنگ در ابعادی حدود بیست در پانزده سانتی متر در طول سالیان طولانی، رفتاری در خور ندیده بود.
به احتمال قریب به یقین نیز پوسیدگی های لبه های کاغذ، باعث شده بود که کناره های آن را برای مرتب جلوه دادن و موجه نمودن ناهنجاری های نگهداری اش - احتمالا- در بین اوراق و ورق پاره های دیگر، با قیچی ببرند و به شکل مرتب تری - به خیال خود - در آورند و در نتیجه کادر اثر کوچکتر و تنگ تر شده بود. سراغ ابرو رفته و چشم را کور کرده بودند. وانگهی خود لیوان نیز به اندازه ای که باید دیده می شد، نبود.
تمام این ها را می شد نادیده گرفت و باز شیفته ٔ این اثر نقاشی شد که ارتباط عمیقش با من، این شیفتگی را دو چندان کرده بود. این ارتباط، مثل دیدار برادری بود که تا کنون هرگز ندیده ای اش و اکنون که می بینی، پیر و فرتوت و فرسوده شده، اما همچنان برادر توست و دیدنش، زنگار سالها دوری و نادیدنش را از دلت می زداید.
این نقاشی را در منزل یکی از دوستان قدیمم، مهندس جلیل مکبر- که در ضمن خود نقاش است و مجموعه دار و در کار خرید و فروش آثار نقاشی- دیدم.
باتفاق دوست نقاش دیگرم- آقای محمودی- به دیدنش رفته بودم و پس از چای و گپ و گفت های معمول، اظهار داشت که اخیراً کار آبرنگی به دستش رسیده و با توجه به سبک و سیاق کار، تصور می کند که اثرِ یک نقاش خارجی باشد و به گمان خود، شبیه اش را در کار هیچ کدام از نقاشانی که می شناخت ، ندیده و حتی می گفت که چنین اثری ، اصولا نمی تواند کار نقاشان ایران باشد. و نظرم را می خواست بداند.
کار را که به دست گرفتم، با ذهنی از پیش جهت داده شده و آماده برای دیدن یک اثر از یک نقاش خارجی ، به یکباره مسحور زیبایی آن شدم: یک آکفارل ناب با تمام لطافت و زیبایی های یک کار آبرنگ از یک استاد آبرنگ کار.
حسی آکنده از مهر و وابستگی ای باورناکردنی نسبت به این کار کوچک در وجودم موج می زد و امواجش سراسر وجودم را فرا گرفت.
کهنگی ظاهر و تاخوردگی های مکرر و کنده شدن کناره های آن، مانع از احساس طراوت گل ها نشده بود. حتی رایحهٔ گل ها در اتاق نیز پراکنده بود و یا من اینگونه حس می کردم؛
«یک نفس با ما نشستی، خانه بوی گل گرفت».
دقایقی طولانی، با دقت و وسواس و تحسین، کار را نگریستم و در دل متاسف از اینکه در طول سالها، رفتاری شایسته با کاری به این زیبایی و لطافت صورت نگرفته است.
بنا به اظهار مهندس مکبر، گویا برادر نقاشش، منوچهر که او هم از دوستان من است، این را لابلای چند مدل نقاشی که از یک نفر خریده بود، یافته و متوجه شده است که این اثر، یک نقاشی منحصر بفرد است و پس از شور و مشورت با همدیگر، نتیجه گرفته اند که متعلق به یک استاد خارجی باید باشد.
اما مرور زمان و پوسیدگی و تاخوردگی و قاب نگرفتن و بدتر از همه برش ناشیانه ٔکناره های اثر، اصالت آن را از بین نبرده بود یا نتوانسته بود ببرد و حال که در مقابل دیدگان من و در دستانم بود، بوی گل ها را به تمامی حس می کردم.
لیک مهمتر از همه ٔاینها، آمیخته با بوی گل ، بوی دیگری نیز به مشامم می خورد که دیر زمانی بود آشنا بودم با آن. بسیار آشنا.
در زوایای کار خیره شدم و آن را از دید یک نقاش - که با یک اثر نقاشیِ استادانه ، تخصصی تر برخورد می کند - نگریستم.
مصرانه دنبال امضاء می گشتم. امضایی دیده نمی شد. ناگهان به نظرم رسید که زیر اثر- جایی که محل امضاء باید می بود - چیزی دیده باشم، شبیه یک نوشته ٔ بسیار کمرنگ و ناخوانا. از مهندس مکبر ذره بین خواستم و نوشته را که با ذره بین کاویدم ، بناگاه احساسی که در همان اولین لحظه ٔ دیدن نقاشی به من دست داده و تا این لحظه رهایم نکرده بود، با شدتی بیشتر بر تار و پود وجودم چنگ انداخت. تقریبا زبانم بند آمده بود و قلبم به شدت می زد.
آن احساس عاطفی و ارتباطی که با این نقاشی کوچک از همان ابتدا برقرار کرده بودم، کار خودش را کرده بود: امضاء پدر بود!
آنچه را که مصرانه به دنبالش بودم، بالاخره یافته بودم.
امضاء اثر- رسام نخجوانی – را زیر ذره بین به مهندس مکبر و دوست نقاشم نشان دادم و سر مست غرور از چنین کشفی، برگشتم به سال های آغازین دهه ٔ سی که هنوز به دنیا نیامده بودم.
قدمت اثر مربوط به آن سال ها بود و این را شیوه و شکل امضاء پدر در آن سال ها نشان می داد. با مداد کم رنگی، زیر کار را امضاء کرده و به مرور سالها و ساییده شدن اثر در لابلای اوراقی که بینشان محصور و مهجور مانده بود، کم رنگ و کم رنگ تر شده بود.
بواسطه ٔ رایحه ای که از اثر به مشامم خورده – و این رایحه برایم به مثابه ٔ فرزند و شاگرد استاد، چه آشنا و روح نواز بود – به کشف اثری قدیمی از پدر نائل آمده بودم».
به گزارش ایرنا، استاد مرتضی رسام نخجوانی در سال ۱۲۹۴ خورشیدی در یک خانواده متدین در محله شتربان تبریز به دنیا آمد؛ پدرش مرحوم حاج محمدصادق، از تجار بنام تبریز بود که به کار عتیقه نیز میپرداخت؛ دایی هایش، زنده یادان حاج محمد و حاج حسین نخجوانی، نیز از تجار با فرهنگ و صاحب نام تبریز به شمار می آمدند که ضمن تجارت چای در هندوستان، مجموعه بی نظیر از کتابهای خطی گردآوری کرده بودند و همگی آنها را برای سپردن به نسل های آینده به کتابخانه ملی تبریز اهدا نمودند و از این بابت دین بزرگی به گردن ایران به خصوص آذربایجان دارند.
استاد رسام نخجوانی از دوران طفولیت عشق و اشتیاق شدیدی به نقاشی داشت، اما جو فرهنگی - اجتماعی جامعه آن روز که آمیخته با خرافات و تعصبات سنتی بود، نه تنها مانع می شد که فردی از افراد یک خانواده مذهبی، متدین و متشخص با اعلام نوعی تجددخواهی به هنر، آن هم هنر نقاشی، روی آورد، بلکه مخالفتها و ممانعت های پنهان و آشکار خانواده با هنر نقاشی استاد چنان شدت یافت که در نهایت او را به تبعید به اتاق کوچک گوشه حیاط منزلشان ناگزیر کرد.
طرد شدن و زندگی در یک اتاق کوچک با کمترین امکانات از یک سو و عدم توانایی برای تهیه حداقل لوازم نقاشی مورد نیاز از سوی دیگر، تأثیرات بسیار منفی در روحیه لطیف استاد در عنفوان جوانی به جای گذاشت، به گونهای که آثار رنج ها و دردهای آن دوران را می توان در تمام آثار او مشاهده کرد.
در چنین شرایطی، داییهای استاد رسام نخجوانی که خود در زمره چهره های سرشناس حوزه فرهنگ و هنر ایران زمین به شمار می آمدند، به داد وی رسیدند و مرحوم حاج حسین نخجوانی که محققی ارزنده بود و در عین حال با هنر نقاشی آشنایی داشت و گاهگاهی هم دست به قلم می برد، او را نزد استاد حسین میرمصور ارژنگی در مدرسه صنایع مستظرفه تبریز برد؛ میرمصور که با مرحوم حاج حسین دوستی و الفتی دیرینه داشت، رسام نخجوانی را که آن موقع ۲۳ ساله بود، به آسانی به حضور پذیرفت و پس از گرفتن آزمون عملی، از استعداد شگرف وی در نقاشی ابراز تعجب و از همان روز اجازه ورودش به کلاس سوم هنرستان را صادر کرد.
از هم دوره ای های استاد مرتضی نخجوانی در آن سالها می توان به مرحوم سید مهدی چهره پرداز اشاره کرد که سیاه قلم را خیلی خوب کار می کرد و بعدها در فعالیت های نمایشی و تئاتر و آواز ایرانی وارد شد؛ احمد عماد از دیگر همدرس های استاد رسام نخجوانی در آن سال ها - اوایل دهه ۱۳۱۰ شمسی - بود که در زمینه طراحی و بافت قالی از اساتید بنام شد.
استاد میر مصور ارژنگی با اینکه بسیار سختگیر بود و کمتر کاری از هنرجویان را میدید و ایراد نمی گرفت، اغلب سیاه قلم های مرحوم چهره پرداز و آبرنگ های رسام نخجوانی را می پسندید و در کارگاه خود نگه می داشت؛ استاد مرتضی رسام نخجوانی دوره شش ساله هنرستان را تحت تعالیم استاد میر مصور ارژنگی در سه سال به پایان رساند و بنا به تشویق و توصیه وی برای ادامه فراگیری نقاشی، باز در معیت مرحوم حاج حسین نخجوانی که او را در کف حمایت خود گرفته بود، به تهران رفت و در مدرسه صنایع مستظرفه که اکنون هنرستان عالی هنرهای نوین کمال الملک خوانده می شد، به حضور استاد علی محمد حیدریان راه یافت که خود از شاگردان مبرز کمال الملک بود.
نظر شما