این گزارش اسفندماه ۱۳۵۸ در مجله سپید و سیاه با عنوان ساعتی در محضر همسر امام خمینی (ره) منتشر شده است. در مقدمه این گزارش آمده است: خانم شهره وکیلی و همکار قدیمی ما در شهر قم مدیریت مدرسهای را بر عهده دارند که نوه امام در آنجا مشغول تحصیل هستند. این حسن تصادف باعث گردید که که ایشان بتواند با همسر حضرت آیت الله العظمی خمینی به گفتگو بپردازند و نظرات ایشان را درباره مسائل مختلف بپرسند. این است حاصل آن دیدار و گفتگو.
ساعت ۸ بعد از ظهر جمعه ۲۵ اسفند۵۷. بعد از روزها تلاش بی فایده مجدداً به خیابان ناصر می آیم.
ساعت ۵ بعد از ظهر سراسر خیابان را موجی از زن های مشتاق پر کرده اند.
در طبقه بالای خانه ای، همسر گرانقدر امام [خانم خدیجه ثقفی] از صبح زود تا پاسی از شب خستگی ناپذیر و گشاده رو مشتاقان را پذیرا می باشد.
خانه را یکی از تجار بازار قم برای دیدارهای ایشان با مردم در اختیارشان گذاشته است. تصمیم دارم به هر نحو شده امروز دیگر دست خالی برنگردم. خودم را به جمعیت میسپارم و با سختی و فشار بالاخره به راه پله می رسم.
صدای صلوات فضای تنگ راهرو را انباشته.
بالاخره به سالن وسط داخل می شویم. اطاق ها از جمعیت موج می زند. همسر امام در میان دیوار قطوری از زنان محلی و شهرستانی محصورند. سعی می کنم راهی برای دیدار پیدا کنم اما غیر ممکن است.
حالا که وضع خوب شده، برمی گردد
این مشتاقان دردمند و دل سوخته سالهای اسفناک رژیم طاغوتی، حالا همه التیام دلهایشان دیدار کسی است که دردشان را قطره قطره چشیده و چون آنها فرزند رشید و برومندش را برای راه حق و اسلام هدیه داده؛ پس او هم مادری است شهید داده و بزرگ زنی است درد کشیده.
از حضار با همه ازدحام با چای پذیرایی می شود. صدای پیرزنی را میشنوم:
– خانم جان ای ملکه؛ درد دارم به دردم برس.
صدایش میلرزد و در اوج هیاهو ضعیف می شود.
خانم با لحنی دلنشین می فرمایند: مطلب را بگو. چی شده؟
میگوید: هیچی از شما نمیخواهم، پول نمی خواهم. فقط دعا کنید پسرم برگردد. ۱۵ سال است که رفته.
دلم میخواهد در آن لحظات چهره همسر امام را ببینم. فقط صدای شان را می شنوم که با دلسوزی و محبت می فرمایند: کجا رفته، چرا رفته؟ پیرزن می گوید: نمیدانم، بعضیها میگویند رفته انگلستان، فرار کرده.
صدای زنی دیگر: ناراحت نباش، انشالله حالا که وضع مملکت خوب شده برمی گردد.
لبخندی شیرین و دائمی
در یک لحظه روزنه ای باز می شود و من چهره بزرگ زنی را می بینم که به خنده ای دلنشین التیام قلب پیرزن می شود. و بعد دعا می کنند برای همه و برای پیرزن. باور نمی کنم، اصلا باور کردنی نیست. آخر تا به حال همه تصورم از همسر امام چیزی درست عکس حقیقتی بوده که روبرویم قرار دارد.
چهره ای سخت روشن دارند و شادابی صورتشان قابل قیاس با سن شان نیست.
با لبخندی شیرین و دائمی به فرد فرد حاضرین خوش آمد می گویند.
بلوز و دامن خوش دوختی به رنگ بژ روشن با روسری لطیفی به همان رنگ دارند. هماهنگی خاصی از رنگ ها در لباس شان به چشم میخورد و چادر آبی لطیفی روی دوششان افتاده و عینک خوش فرمی به چشم دارند. آرزو میکنم بتوانم اندکی نزدیک تر شوم، اما موج جمعیت هر لحظه به عقب ترم می راند.
و باز روزنه ای باز می شود و نگاهشان در نگاهم میافتد. لبخندزنان میگویند: خوش آمدید، بفرمایید.
اما باز راه دیدار بسته می شود.
در انتهای سالن چشمم به نوه دختری امام می افتد. مشتاقانه سلامم می کند و همچنان رابطه شاگرد و معلمی را حفظ می کند. خودم را به او می رسانم. در حالی که از فشار جمعیت و گرما بی طاقت شده ام . مقصودم را برایش می گویم. با تردید و خضوع نگاهم میکند و می گوید…
سماورهای پرتعداد، قندهای متبرک و استرس مصاحبهگر
بفرمایید توی این اطاق بنشینید. وقتی خلوت تر شد من پیش شان می روم و پیغامتان را می رسانم.
در اطاق را باز می کنم و وارد می شوم. چند سماور روشن است و عده ای زن تند تند استکان ها را برای جمعیت پر از چای میکنند.
نوه ایشان مجله ای را که در دست دارم می گیرند و ورق می زنند. در وسط مجله چشمشان به اسم من که بالای صفحه نوشته شده می افتد. سربلند میکنند و میگویند: این نوشته شماست؟
از تعجب توأم با شادی اش لذت می برم و جواب مثبت می دهم.
دلم شور می زند. باور نمی کنم موفق شوم اما ناامید نیستم. ساعتی بعد نوه عزیز امام اوضاع را بهتر می بینند و پیش مادربزرگ والایشان می رود. انتظار طولانی میشود اما بالاخره با چهره ای خندان و راضی بر می گردد و می گوید: به ایشان گفتم چه کسی برای مصاحبه آمده، اگرچه تا به حال چنین تقاضایی را از هیچ کس نپذیرفتند اما…
میخواهم بگویم شاید برای معلم و مقام معلم ارزشی دیگر قائلند اما سکوت می کنم و او ادامه می دهد:
– می گویند فعلا با این ازدحام امکان ندارد. باشد انشالله یکی دو روز دیگر، چشم.
جرقه ای از امید در دلم روشن شده می گویم:
– باید محبت لطف بی حد را در حق من انجام و همین امشب چند دقیقه ای از وقت شان را برایم بگیرید.
نگاهش پاک و معصوم با حالتی پر از یاس به رویم دوخته شده، از فرصتی دیگر استفاده می کند و پیش ایشان می رود. این بار زودتر و خوشحال تر برمی گردد و می گوید:
– قبول کردند، گفتند سوال هایتان را بنویسید بدهید. ایشان وقتی فرصتی برایشان پیش آمد پاسخ ها را می نویسند و برای فردا حتما به دستتان خواهد رسید.
دلم نمی خواهد سماجت کنم اما می می کنم و می گویم:
– اگر حضورا خدمتشان برسم حتما با جواب های ایشان برای من سوالات دیگری مطرح خواهد شد و اگر خودم نباشم چگونه آن سوالها مطرح شود.
از پشت شیشه اطاقی که در آن نشسته ام به اطاقهای روبرو نگاه میکنم. صدای همهمه و فریاد غیرقابل تحمل است. روزهاست که این برنامه تکرار میشود. امام نیز همین برنامه سنگین را به اضافه کارها و مسئولیتهای مملکتی تحمل می فرمایند.
مقر ایشان چند کوچه پایین تر از این محل است و طی روز بارها بر پشت بام خانه ظاهر میشوند و برای مشتاقان دیدارشان دست تکان می دهند یا در خانه از آنها دیدار می نمایند. و من از این همه بردباری و تحمل متعجبم.
زنی را می بینم که به گردن خانم چسبیده و با بوسه های فراوان مجال نفس کشیدن نمی دهد و زن های بسیار دیگری که خانم را بوسه باران می کنند و لبخند های دلنشین تحویل میگیرند.
حبه های قند را با اعتقاد خاصی در دست ایشان میگذارند و تبرک میکنند و با خوشحالی پس میگیرند.
یکی باصفای روستایی فریاد می زند: خانم جان…. خانم جان من مال خمین هستم، همشهری ام.
و خانم نگاه محبت آمیزش را نثارش می کند.
فرصتی دیگر پیش میآید و نوه عزیز امام بار دیگر تقاضایم را به سمع ایشان می رساند.
آن قدر از عدم موفقیت احتمالی دلشوره دارم که طاقت انتظارم نیست.
و بالاخره او با دست پر می آید و می گوید: ساعت ۷ ملاقات ها تمام می شود. آن موقع خلوت است. قبول کردند که آن موقع خدمتشان برسید.
با همه وجود از او تشکر می کنم و از میان مشتاقان راهی برای خروج می یابم.
این همه ستم، این همه ظلم که دوام نمی آورد
راس ساعت هفت بعد از ظهر مشتاق و هیجانزده بر می گردم اما هنوز زن های بسیاری در اتاق ها هستند و علیرغم تذکری که قبلا برای ساعات ملاقات داده شده ایشان مشتاقان را با همه خستگی همچنان گرم و گیرا می پذیرند.
از میان جمعیت یک بار دیگر نگاه مان با هم تلاقی میکند و لبخندی آشنا نصیبم می کنند. با همه بی طاقتی حاضرم ساعتها صبر کنم. حدود ساعت هشت است و اطاق تقریباً خلوت شده.
چند زن دیگر هم نامه هایی را که برای امام آورده اند به ایشان می سپارند و میروند.
نفس بلندی می کشند و با لطفی دلنشین دعوتم می کنند که نزدیکشان بنشینم. چقدر محکم و حساب شده و چقدر مستدل و فصیح صحبت میکنند. پیداست مطالعه فراوان دارند.
می گویم از افتخاری که نصیبم شده سخت به خودم می بالم. لطفتان در حقم آنقدر زیاد است که نمی دانم چطور تشکر کنم. می دانم تا چه حد خسته و گرفتارید اما مردم مشتاقند از زبان شما هم حرفهایی بشنوند.
با خضوع سرشان را خم می کنند و صمیمی و ساده می گویند: خانم به جان خودت، به جان خودم؛ از صبح ساعت ۷ خانمها تشریف می آورند. باور کنید بعضیها شب پشت در می خوابند و من شرمنده می شوم. اینها البته با پاکی و صفا و خلوص می آیند و بیشتر هم کنجکاوند بدانند همسر امام چگونه است.
میگویم اجازه میفرمایید صحبتهایمان را ضبط کنم.
با محبت می گویند: نخیر این کار را نکنید.
ضبط صوتی را که همراه آورده ام کناری می گذارم و می گویم: هر طور شما میل داشته باشید.
و بعد ادامه می دهم: واقعا تحمل این همه ملاقات آن هم در تمام طول روز و پاسی از شب طاقت فرساست. اما مردم هم حق دارند. آنها میخواهند بدانند ناجی و نجات بختشان کیست؟ او چگونه مردی است و همسرش چگونه زنی است.
بی تکلف و ساده میگویند: بالاخره هر انقلابی توسط یک نفر رهبری می شود. این همه ستم، این همه ظلم که دوام نمی آورد.
شکنجهگاههای زمان شاه
خواهرم رفته بودند یکی از زندان ها و شکنجه گاه ها را دیده بودند، تعریف می کردند که چه وسایلی برای شکنجه به کار برده می شد. این جوان های پاک و معصوم را مثل همبرگر داغ می کرده اند. آتش های بزرگی با سه شعله قوی دیده اند که آنها را به جرم آزادی خواهی می سوزانده اند.
با تاثر ادامه می دهند: این یک امر خدایی است و آه مادرهای زجر کشیده و فریادهای آن جوانانی که زیر شکنجه ناله کردند و ستم کشیدند. امام هم تنها مامور انجام این رسالت نبود. همه چیز از مردم شروع شد.
می گویم: اجازه می فرمایید اولین سوالم را شروع کنم.
می فرمایند: بفرمایید. امیدوارم سوالات تان طوری باشد که با این آشفتگی بتوانم پاسخ دهم چون واقعا گرفتاری ها خسته ام کرده است.
می گویم: مخصوصا این وقت شب که موقع استراحت کردن تان است.
سوال اول را مطرح می کنم و می گویم: شما همسر بزرگ مردی هستید که جهانیان را با قدرت عظیم خود در پیروزی حق بر باطل خیره نموده است. شما در این لحظات غرور آفرین پیروزی چه حسی دارید؟
توضیحات کاملی می دهند اما نمی گذارند بنویسم و می گویند: این ها را برای شما گفتم حالا بگذارید این جملات را برایتان بگویم و بنویسید: احساس شادی و خشنودی از همسری و همگامی با شوهرم و پیروزی ملتم و برای از بین رفتن ظلم و ستم از مملکتم.
نامه ای برای پیرزن
برای طرح سوال بعدی می گویم: امیدوارم بخاطر سوال بعدی که مطرح خواهم کرد مرا ببخشید. نمی خواهم باعث آزردگی خاطرتان شوم.
با لبخند می گوید: بفرمایید اشکالی ندارد.
می گویم: به عنوان یک مادر شهید داده در راه اسلام و حق، چه پیامی برای مادران شهید داده ایران دارید؟
بدون تاثر می گوید: من به شهید دادن خود افتخار می کنم. زیرا مرگ او را آغازی برای این نهضت می دانم. مرگی که باعث پیروزی یک مملکت شود مرگ نیست بلکه یک افتخار و سربلندی است. و در همین ردیف مادرهای داغ دیده را تحسین و تمجید و ازشان قدردانی می کنم.
می خواهم سوال بعدی را مطرح کنم. خانمی خبر می دهد که دامادشان تشریف آورده اند. رو به من می گوید: اتفاقا امروز فکر کردم ایشان را ندیده ام.
با تواضع عذرخواهی کرده و تنهایم می گذارند.
پیرزنی که از اول ورودم به اطاق در گوشه ای نشسته با عصای چوبی که همراه دارد خودش را کشان کشان به طرفم می کشد و به قلم و کاغذم نگاه می کند و با لهجه غلیظ می گوید: یک نامه برایم می نویسی؟
می گویم: چه می خواهی بنویسم؟
می گوید: بنویس خانم جان قربان سرت. بیچاره ام. رواندازم آسمونه، زیراندازم زمین. اهل گلپایگانم. اون لعنتی با اصلاحات ارضی یک تکه زمین مان را از چنگمان در آورد و آواره مان کرد. از خجالت دوست و آشنا کوچ کردیم اینجا. شوهرم مرد. یک سال پیش با ماشین تصادف کردم پایم شکست. سه ماه بعدش زمین خوردم و زمین گیر شدم. چهار هزار تومان از بانک علوی قرض کردم دادم بالای معالجه. دو هزار تومان هم از مردم گرفتم. حالا تقاضای کمک شایسته از آقایم دارم.
نامه را نوشته به دستش می دهم.
نظرات و تذکرات همسر امام در اعلامیهها
چند دقیقه بعد ایشان میآیند. به احترام شان بر میخیزم. خواهش میکند که بنشینم.
در حرکات شان چالاکند و من با ولع رفتارشان را زیر نظر دارم.
می گویند: نامه ها را باید بدهم ایشان ببرند. ( مقصودشان دامادشان است که قصد عزیمت بسوی منزل اقامتگاه امام را دارند) و بعد پشتی را که به آن تکیه داده بودند کناری زده و نامه های فراوان را روی هم دسته می کنند و با سرعت می روند. پیرزن هم نامه ای را که برایش نوشته ام به دست ایشان می سپارند. با عجله بر می گردند و احساس می کنم باید با سرعت بیشتری بحث را ادامه و خاتمه دهم.
می گویم: اجازه می فرمایید سوال بعدی را مطرح کنم؟
می گویند: بله. خواهش می کنم.
می پرسم: آیا تا کنون با هیچ یک از خبرنگاران مطبوعات یا رادیو و تلویزیون های داخلی و خارجی مصاحبه ای داشته اید؟
می فرمایند: خیر. اصلا. اما وقتی در پاریس بودیم یک دختر خانم یونانی که می گفت دانشجو است به اتفاق خانم دیگری که به عنوان مترجم با ایشان آمده بود، مثل همه کسان دیگری که به دیدارمان می آمدند و صحبت می کردند و ضمن صحبت های عادی که با شوخی هم توام بود دو سه سوالی کردند که جوابشان را گفتم. ولی بعدا متوجه شدم که این گفت و شنود معمولی بعنوان مصاحبه در یکی از نشریات منتشر شده که بسیار ناراحت شدم.
می پرسم: روزهای تبعید بر شما چگونه گذشت و در این روزها چه نقشی جز همسر بودن برای امام داشتید و باز می گویم آیا از اول در کنار امام بودید مثلا در ترکیه؟
می گویند: اصلا در ترکیه نبودم و ۱۴ سال در عراق بوده ام. وقتی ایشان به عراق می رفتند می دانستم برای مدتی متمادی آنجا خواهند بود و دشواری های فراوان در انتظارشان هست و من خودم را برای هر نوع فداکاری آماده کرده بودم و در راه او و مرام او همراه و کمک بوده ام.
می پرسم: آیا شما هیچ فعالیت سیاسی یا اجتماعی داشته اید یا حالا دارید؟
می گویند: خیر. من فعالیت سیاسی یا اجتماعی مستقیم نداشته ام. من زنی بودم که در پشت جبهه از امام نگهداری می کردم بطوری که فکر ایشان و جسم ایشان آسودگی داشته باشد و بتواند وظیفه اش را به آسانی و صحیح انجام دهد و زمینه را برای مبارزات پیگیر و خستگی ناپذیرشان حداقل در محیط خانه کاملا فراهم می نمودم. در مواقع مبارزات هم نظراتم را به ایشان می گفتم. آخر آن وقت ها آن طور نبود که ایشان فعالیت های شدید مثل موقعی که در پاریس بودیم داشته باشند و هفته ای دو یا چند اعلامیه صادر نمایند. از این جهت برای دادن اعلامیه ها موقعیت مناسبی برای اظهار نظر من وجود داشت. من هم نظرم را می گفتم. ایشان هم آنهایی را که مفید می دانستند اعمال می نمودند.
می پرسم: مثلا چه نوع نظریه ای می دادید؟
می فرمایند: بعنوان مثال تذکر میدادم در اعلامیه ها نام همه اقشار برای مبارزه خواهی برده شود یا از همه طبقه ها تشکر و سپاس شود.
امام فقط یک همسر داشت
می پرسم: در زمانی که فشار دستگاه طاغوتی بر امام بی نهایت بود آیا شما هم تحت فشار قرار می گرفتید یا محدودیت هایی برایتان ایجاد می شد؟
می فرمایند: برای من خیر. از جهت دولت عراق هم برای من محدودیتی نبود ولی دوری از هموطنان و منسوبین دور و نزدیک و آب و هوای بسیار گرم و ناراحت کننده با تحمل می گذشت.
می پرسم: به نظر شما ایران در این سالها که نبودید تغییرات زیادی کرده؟
با لبخندی پرمعنا و هوشیارانه می گویند: البته اولین تغییر، تغییر رژیم و پیاده شدن احکام اسلام و رانده شدن اعمال طاغوت و برطرف شدن سایر مفاسد است و بوجود آمدن حکومت اسلامی. اگر از لحاظ شهریت می پرسید می گویم بله تهران و قم آبادتر شده اند.
می پرسم: این روزها جنجال فراوانی در مورد حجاب به راه افتاده نظر جنابعالی در این مورد چیست؟
می فرمایند: من معتقدم حجاب اسلامی برای زن مسلمان لازم است زیرا موجب حفظ عفت، شرافت و شخصیت زن می شود.
می پرسم: مقام زن در جمهوری اسلامی چه خواهد بود؟
می گویند: زن در اسلام مقام محترم و والایی دارد بطوری که حتی اگر نخواهد بچه اش را شیر دهد مرد حق وادار کردن او به این کار را ندارد. در امور دیگر هم سفارش زن در اسلام زیاد شده. زن در جمهوری اسلامی هم نقشی می تواند داشته باشد و هر شغلی را که مطابق ذوق و استعداد او است پیشه کند و نفعش مال خودش است. ولی خانم ها باید سعی کنند مشاغلی انتخاب نکنند که مواجه با معاصی گردند.
می پرسم: آیا در رفراندوم رای خواهید داد؟
می گویند: بله.
می پرسم: آیا به جمهوری اسلامی رای خواهید داد؟
با قاطعیت می فرمایند: بله؛ حتما.
می پرسم: نظرتان درباره خصوصیات اخلاقی امام چیست؟
با حالتی رضایتمندانه می گویند: امام اخلاقا مرد شریف و مهربانی است. راجع به کارهای شخصی خودم هیچ دخالت نمی کند و برای آسایش روحی و جسمی من خیلی مفیدند و به من احترام می گذارند.
سوال می کنم و می گویم: اگر مایل هستید می توانید به این سوالم پاسخ ندهید. آیا امام غیر از شما همسر دیگری داشته یا دارند؟
با خنده ای در نهایت صداقت می گویند: من اولین و آخرین همسر ایشان بوده و هستم. در پاریس که بودم شنیدم یکی از روزنامه های خارجی نوشته امام همسر دیگری داشته که فرزند شهیدمان از او بوده. نخیر من تنها زن ایشان بوده و هستم.
نظر شما