۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۰۰
کد خبرنگار: 2426
کد خبر: 84771116
T T
۰ نفر

برچسب‌ها

طلاب مکتب امام(ره) مشتاق همراهی با رزمنده‌ها بودند

تهران-ایرنا- طلبه‌ها خود برای همراه شدن با رزمنده‌ها مشتاق بودند و هیچ وقت تعدادشان کم نشد، بعضی‌ها هم رزمنده بودند و هم عالِم، علم‌شان به درد دین رزمنده‌ها می‌خورد و شجاعت‌شان هم به آن‌ها روحیه جنگندگی می‌داد.

به گزارش گروه سیاسی ایرنا، نقش روحانیون و طلاب تربیت یافته در مکتب امام خمینی (ره) در خاطرات معاون بازرسی قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا(ص) خواندنی است؛ سردار «محمدجعفر اسدی» در این خاطرات می‌گوید: وقتی جنگ به ما تحمیل شد، امام خمینی فرماندهی کل‌قوا را به آقای بنی‌صدر سپردند. او موافق حضور سپاه در جبهه‌ها نبود و می‌گفت جنگ یک امر تخصصی است و سپاه دوره‌ای برای حضور در جنگ ندیده، پس جنگ به عهده ارتش است. وقتی سماجت بچه‌های سپاه برای حضور در میدان زیاد شد، بنی‌صدر به ارتشی‌ها دستور داد که کسی حق ندارد سلاح و مهمات در اختیار سپاه بگذارد، اما نه بچه‌ها گوش‌شان بدهکار بود و نه ارتش توان پوشش دادن همه مناطق درگیر در جنگ را داشت.

«داود کریمی» که سابقه آموزش در لبنان را داشت از تهران آمد و مسئولیت جنگ را به عهده گرفت. وقتی هم که ما از اهواز آمدیم تا به جبهه برویم، گفتند باید بروید جاده زرگان و داود کریمی و همرزمش حاج‌طاهر طاهری را که در مدرسه‌ای مستقر بودند پیدا کنید تا راهنمایی‌تان کنند. رفتیم و هرطور بود پیدای‌شان کردیم. من باید دوره سربازی‌ را در دزفول می‌گذراندم چون جغرافیای آن منطقه را می‌شناختم، اما حاج‌داود روی نقشه، ۲ منطقه‌ای را که نیاز بیش‌تری داشتند به نشان‌ داد که باید به آن‌جا می‌رفتیم؛ یک منطقه به آبادان می‌رسید و دیگری به فارسیات. عراقی‌ها می‌خواستند قبل از آبادان پل بزنند و آبادان را دور بزنند و در فارسیات هم قصد دور زدن اهواز را داشتند. همان روزها آقارحیم هم از غرب آمد و تقسیم کار انجام شد. قرار شد ایشان برود آبادان و ما هم برویم فارسیات. با جمعی از بچه‌های فارس به همراه یک روحانی رفتیم طرف فارسیات. آقارحیم فردای آن روز به طرف آبادان راه افتاد، اما درست شب قبل یعنی نوزدهم مهر، عراقی‌ها پل را زده بودند.

من از کودکی با پدرم پای منبر آیت‌الله دستغیب در شیراز می‌نشستم. اصلا رفتار و محبت ایشان توی دلم نشسته بود. آن زمان‌ها ما توی خانه چیزی به نام یخچال نداشتیم و خوراکی‌هایی را که فاسدشدنی بودند در یک یخدان کائوچویی نگه‌می‌داشتیم. وقتی ازدواج کردم، رفتم بازار و یک یخچال برای خانه خریدم. هنوز یخچال را از کارتن درنیاورده بودم که یکی از آشناها آمد خانه‌مان و کلی سرزنش‌مان کرد که چرا یک محصول، ساخته دست بهاییان را خریده‌ای؟ این را که شنیدم، توی دلم خالی شد. رفتم مسجد و بعد از نماز، این موضوع را به آیت‌الله دستغیب گفتم. جوابی داد که دلم آرام شد:

- پسرم خیرشو ببینی.

همه روزهایی که نوسان برقِ نورآبادممسنی موتور یخچال‌ها را می‌سوزاند یا خراب‌شان می‌کرد، این یخچال حتی یک آخ نگفت و مثل ساعت کار می‌کرد. من مطمئن بودم این، از برکت همان جمله ساده و زیبای آن سید بزرگوار است من به‌خاطر همان خاطرات ایام کودکی و مهربانی که از آیت‌الله دستغیب دیده بودم، به روحانی‌ها علاقه داشتم. توی جبهه هم به طلبه‌ها احترام خاصی می‌گذاشتم.

اعتقاد و اعتمادم به روحانیت طوری بود که از همان اولی که به جبهه می‌رفتم، دوتا موضوع را پیش‌بینی می‌کردم؛ یکی این که حتما پزشک همراه‌مان باشد و یکی این که طلبه‌ها با ما بیایند. خود طلبه‌ها هم برای همراه شدن با رزمنده‌ها مشتاق بودند. هیچ وقت نشد کم‌تر از ده دوازده‌ روحانی همراه‌ نیروهای رزمی ما باشد. البته یک‌وقت‌هایی هم کار سخت می‌شد. خیلی‌ از طلبه‌ها بیش‌تر از دو سه ماه در جبهه نمی‌ماندند و تصمیم به برگشت می‌گرفتند و کارشان نصفه و نیمه می‌ماند. آن اوایل، ستادی برای ساماندهی روحانی‌ها نبود. گاهی آموزش‌های نفر بعدی با گفته‌های قبلی‌ها همپوشانی داشت ولی هرچه بود ما به حضور این طلبه‌ها که آشنا به احکام و امور دینی بودند نیاز داشتیم، به‌خصوص در موضوع طهارت که با توجه به کمی امکانات، در جبهه‌ها خیلی اهمیت داشت.

وقتی همان اول جنگ قرار شد برویم فارسیات، تعدادی نیرو داشتیم که بخشی‌شان از تبریز آمده بودند که بین‌شان طلبۀ باسواد و ورزیده‌ای بود به نام یونس عاقل‌نهند که هشت سال در حوزه درس خوانده بود و فهم دینی و علمی بالایی داشت. بخشی از نیروها هم اهل کاشان بودند که بین‌شان سه‌تا طلبه بود. ما با همین‌ها رفتیم فارسیات. فرمانده سپاه نورآبادممسنی هم با ما بود. در فارسیات، یکی از طلبه‌های کاشانی شهید شد و دوستی ما با طلبه‌های جوان از همین‌جا شروع شد.

یونس از نیروهایی بود که واقعا دنبال خدمت کردن بود. آن‌قدر ماند جبهه که از فارسیات با ما آمد آبادان. یک روز آقای رشید آمد پیش ما و برای نماز هم ماند. وقت نماز، یونس جلو ایستاد و همه پشت سرش به جماعت ایستادیم. بعد از نماز هم یک خطبه از نهج‌البلاغه را برای‌مان تفسیر کرد و بعد هم سوار موتورش شد و رفت. آقای رشید با تعجب پرسید «این کی بود؟!» وقتی برایش گفتم که «یونس، هم روحانی‌مان است و هم مسئول اطلاعات عملیات‌مان و الان هم برای شناسایی رفته.» تعجبش بیش‌تر شد.

این برای من عجیب نبود چون در همین مدت متوجه شده بودم علما و طلبه‌هایی که جبهه می‌آیند سه دسته‌اند: بعضی‌های‌شان هم رزمنده بودند و هم عالِم. علم‌شان به درد دین رزمنده‌ها می‌خورد و شجاعت‌شان هم به آن‌ها روحیه جنگندگی می‌داد. دسته دوم فقط کار تبلیغی می‌کردند و توی پادگان‌هایی که عقبه بود، نماز می‌خواندند و برای رزمنده‌ها صحبت می‌کردند. گروه آخر هم آن‌هایی بودند که در قرارگاه‌ها برای فرمانده‌های رده اول سخنرانی می‌کردند. البته کسانی هم بودند مثل آیت‌الله حائری‌شیرازی که از صدر تا ذیل بچه‌ها را مخاطب قرار می‌دادند و به سرباز و فرمانده، با هم روحیه می‌دادند.

من همه‌جوره به روحانی‌ها اعتماد داشتم. بعضی‌های‌شان چنان اخلاصی داشتند که نام‌شان گل می‌کرد، مثل آقاعبدالله میثمی. یک روز پشت سر آقاعبدالله نماز می‌خواندیم. بعد از تمام شدن نماز اول متوجه شدم آقای رشید نمازش را فرادا می‌خواند. سلام نمازش را که داد از ایشان پرسیدم چرا جماعت نخوانده. به پیشنماز اشاره کرد که آیا می‌شناسمش. آن روزها فرماندهان خیلی احتیاط می‌کردند. وقتی گفتم ایشان از سپاه یاسوج و بعد هم از شیراز آمده‌ جبهه، خیالش راحت شد.

یک شب تو کارخانه نمک بودم که آقاعبدالله آمد و با عجله می‌خواست به من چیزی بگوید که آیت‌الله صدرالدین حائری هم از راه رسیدند. عبا و عمامه‌شان را درآورده بودند و یک چفیه سفید انداخته بودند روی سرشان. تا رسیدند، رو کردند به آقاعبدالله که «آقای میثمی! این آقای اسدیِ خودِ ماست و هرجا بخوایم ما رو می‌بره!»

فهمیدم آقاعبدالله می‌خواسته سفارش کند که حاج‌آقا حائری را به خط نبریم. هرچه آب خنک و چای تعارف کردم تا حاج‌آقا حائری را نگه‌دارم، ایشان ننشست و اصرار داشت برای دیدن بچه‌ها برود جلو. آقاعبدالله هم هی اشاره می‌کرد که او را نبریم، اما من نمی‌توانستم روی حرف حاج‌آقا حرف بزنم. نشستم پشت فرمان و ماشین را روشن کردم. حاج‌آقا و دوتا محافظش با آقاعبدالله سوار شدند. تا راه افتادم، فکری به سرم زد. کارخانه نمک را دور زدم و گفتم «حاج‌آقا! اینم خط مقدم ما!» از بالای عینک نگاهی به من کرد و پرسید «آقای اسدی! خطی جلوتر از این هم دارین؟» نمی‌توانستم دروغ بگویم. جواب دادم «بله حاج‌آقا.» می‌خواست آن‌جا را ببیند. از توی آیینه ماشین، صورت آقاعبدالله را می‌دیدم که از نگرانی سرخ شده بود. با خودم گفتم می‌برم‌شان و خط دوم را نشان‌شان می‌دهم. وقتی رسیدیم، حاج‌آقا باز راضی نشد و می‌خواست جلوتر برود. این‌دفعه گفتم «حاج‌آقا، با ماشین نمی‌شه رفت خط مقدم.» مصمم و جدی پیاده شد تا با پای پیاده برود. به حرف آمدم که «حاج‌آقا! اون‌جا چون آتیشه، ما خودمون هم کم‌تر می‌ریم.»

آقاعبدالله هم پیاده شده بود و هی دوروبر حاج‌آقا می‌چرخید تا منصرفش کند، اما ایشان راه افتاد و ما هم پشت سرش. آتش به قدری نزدیک بود که توپ می‌خورد وسط استخر کارخانه نمک و آب ‌نمک می‌پاشید به سر و صورت و لباس‌های‌مان. حاج‌آقا اعتنا نکرد و تا خود خط پیاده رفت. آن‌جا به‌شان گفتم «ما دیگه خط از این جلوتر نداریم، فقط نیروهای کمین هستن که شب به شب عوض می‌شن.» می‌خواست کمین را هم ببیند، اما جداً ما خودمان هم توی روز آن‌جا نمی‌رفتیم. یک تونل کنده بودیم و از آن‌جا به کمین رفت‌وآمد می‌کردیم. اگر کسی توی کمین بلند حرف می‌زد، عراقی‌ها صدایش را می‌شنیدند، حالا حاج‌آقا وسط ظهر می‌خواست برود تو کمین!

آقاعبدالله گُر گرفته بود و نگرانی از صورتش می‌بارید ولی سه‌تایی رفتیم طرف کمین. بچه‌ها از سنگر ریختند بیرون تا حاج‌آقا را ببینند و دستش را ببوسند. آقاعبدالله اشاره کرد که برویم توی سنگر، اما حاج‌آقا همان‌جا رو کرد به من و گفت «آقای اسدی! خداوند تبارک و تعالی همه ما انسان‌ها رو هدایت می‌کنه. یه وقت یه کسی از شما آدرسی می‌پرسه، شما به‌اش راه رو نشون می‌دین. یه وقت یه هدایتِ بالاتریه که شما روی کاغذ برای اون کروکی می‌کشین که از کدوم راه بره بهتره و زودتر می‌رسه، اما یه وقتی اونو سوار ماشین می‌کنی و می‌بری سرِ آدرسی که دنبالشه.» بعد رو کردند به بچه‌ها و ادامه دادند «شماها رو خدا از این نوع سوم هدایت کرده!» جمله‌اش که تمام شد، از همه خداحافظی کرد و برگشتیم. همین حرف مختصر و جمله آخر، چنان تاثیری داشت که بچه‌ها همان را دهان به دهان به هم می‌گفتند و کلی روحیه می‌گرفتند.

یک‌بار طلبه‌ای آمد و بدون این که خودش را معرفی کند می‌خواست جایی مشغول باشد. به نظرم رسید بفرستمش کنار آشپزها که راه و رسم طهارت اسلامی را درست و حسابی نشان‌شان بدهد. قبول کرد و رفت آشپزخانه. یک ماهی برای بچه‌های آشپزخانه نماز می‌خواند و احکام می‌گفت. مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر که خط‌شکن بودند دنبال برادرِ عبدالله میثمی می‌گشت. یک روز به‌ام گفت «نمی‌دونم این طلبه کیه! این‌قدر سجده‌هاش طولانیه که خیال می‌کنی خوابش برده. چه طلبه عجیبیه!» این طلبه بعد از آن یک ماه با همین بچه‌ها رفت خط مقدم.

یک روز آقاعبدالله آمد سراغم تا سری به‌ من بزند و خط را هم ببیند. با هم رفتیم خط. موقع برگشت، یک ماشین برای‌مان چراغ زد تا توقف کنیم. ایستادیم. یک نفر از ماشین پیاده شد و آرام کنار گوشم گفت «میثمی شهید شده.» نفهمیدم چه کسی را می‌گوید. همان‌موقع آقاعبدالله رو کرد به من و پرسید «مجروح شده یا شهید؟» تعجب کردم که چطور صدای به آن آرامی را شنیده. وقتی مطمئن شد شهید شده، از پیکرش پرسید و این که آیا عمامه‌اش همراهش هست یا نه. پیکر شهید را برده بودند پادگان تا بفرستند سردخانه بیمارستان. با هم رفتیم پادگان. این شهید، برادرِ عبدالله میثمی و همان طلبه‌ای بود که توی آشپزخانه ما کار می‌کرد؛ رحمت‌الله میثمی. آقاعبدالله سفارش کرد عمامه‌اش را با چسب بچسبانند روی صندوقی که پیکر را با آن می‌بردند تا معلوم بشود برادرش روحانی بوده. فردای آن روز توی پادگان تشییع‌اش کردند و فرستادندش اصفهان.

با آقامصطفی ردانی‌پور هم تو همان جبهه آشنا شدیم. توی تیپ۴ لشکر امام حسین(ع) بود و بیش‌تر توی قرارگاه سخنرانی می‌کرد.

یک شب یک جیپ از تهران تحویل گرفته بودیم تا برویم شیراز. توی آن سرما بخاری ماشین کار نمی‌کرد. یکی از دوستان گفت برویم و مهمان آقامصطفی بشویم. رفتیم به سنگر ایشان تا صبح حرکت کنیم. صبح که شد برای‌مان بساط صبحانه و زیارت عاشورا را با هم پهن کرد. یک چراغ پیک‌نیک هم به‌مان دادند تا توی مسیر روشنش کنیم و سرما نخوریم. دوستی ما از همین شب سرد شروع شد. یکی از مشخصات آقامصطفی این بود که حال خوبی به بچه‌ها می‌داد. زیارت عاشورایش اشک همه را درمی‌آورد. همان مدت کوتاهی که در جبهه بود، بچه‌ها با او عیاق شده بودند.

در عملیات والفجر۲ تپه‌ای به نام شهید صدر نامگذاری شده بود که آقامصطفی همان‌جا شهید شد. برای آوردن پیکرش خیلی تلاش کردیم. حتی چندتا شهید و زخمی هم دادیم، اما آن‌قدر روی تپه گلوله زدند که اثری از پیکرش باقی نماند و بدنش تکه‌تکه شد.

برخی از این روحانی‌ها درجه خلوص‌شان آن‌قدر بالا بود که چیزی از پیکرشان باقی نماند تا خانواده‌های‌شان مزار و نشانه‌ای از آن‌ها داشته باشند. این‌ فداکاری‌ها، حفظ تمامیت ارضی و حیثیت و شرف ما یادگار و مرهون حضرت امام خمینی(ره) است که خودشان را طلبه مکتب امام عصر(عج) می‌دانستند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha