به گزارش خبرنگار ایرنا، استان هرمزگان با دارا بودن یکهزار و ۵۰۰ کیلومتر نوار ساحلی و ۱۴ جزیره یکی از استانهای بسیار مهم، راهبردی و تاثیرگذار در دوران جنگ تحمیلی بوده است.
این استان علاوه بر تامین نیروی تخصصیِ گردانهای مختلف لشکر ۴۱ ثارالله در واحدهای اطلاعات عملیات، یگان دریایی و گردانهای رزمی لشکر اعم از فرماندهان ارشد، تیربارچیها، ناخداها، تخریبچیها و رزمندگان تک تیرانداز و هم در تامین نیروهای متخصص در امور دریایی و غواصی نقشآفرین بوده است.
این نقشآفرینی حتی در کلام حاج قاسم برای عاشقان و دوستدارانش که؛ «بندرعباس و استان هرمزگان در دفاع مقدس نقش بسیار ارزنده اما مظلومانهای دارد، مظلومانه از این بابت که شاید کسی خیلی نمیداند که در استان هرمزگان هزار و ۲۰۰ نفر در صحنه دفاع مقدس به شهادت رسیدند، مثل مظلومیت خود بچههای استان هرمزگان ساکت، مظلوم، پرمعنویت، اما در مقابل دشمن کورهای از آتش و حرارت، در همه جاهای جنگ، هرمزگان بود. بانی یا موتور محرکه پنج یا ۶ عملیات مهم، هرمزگان بود. بخش عظیمی از پیروزیهای عملیات والفجر هشت مدیون رزمندگان هرمزگان است...» نام آشنا است.
علاوه بر آن برای رزمندگان این استان در طول هشت سال دفاعمقدس، کاروانهای سپاهیان محمدرسول الله (ص)، لشکریان صاحب الزمان (عج)، لشکر ۱۹ فجر، لشکر امام حسین (ع)، تیپ ۳۳ المهدی و گردانهای ۴۱۰ و ۴۲۲ سرشار از خاطرات زیادی است.
در بیان چگونگی تبدیل گردانهای خاکی به گردانهای غواص لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی سردار دلها حاج قاسم سلیمانی نمیتوان از گردان ۴۱۰ غواصی رفسنجان یاد نکرد.
گردان غواص لشکر ۴۱ ثارالله کرمان از جمله گردانهای خط شکن بود و نخستین فرمانده این گردان شهید «حاج احمد امینی که برای آموزش گردانها زحمات زیادی کشید. حاج احمد کار آموزش غواصی رزمندهها را در بندرعباس شروع کرد و قبل از عملیات والفجر هشت، حاج احمد از بین بسیجیهای قدیمی که در گردانهای مختلف بودند، دور هم جمع کرد و گردان ۴۱۰ غواص را تشکیل داد.
زمانی که گردان خاکی ۴۲۲ منصور نبیزاده نیز تبدیل به گردان غواص شد اولین عملیات سه ماه بعد انجام گرفت، لذا یکی از گردانهایی که در لشکر ثارالله بسیار خوش درخشید، همین گردان غواصی ۴۲۲ استان هرمزگان بود. فرماندهی گردان به برادر، نبیزاده سپرده شد و معاونش هم موسی ملاپرست بود. فرمانده گروهان غواصی در عملیات کربلای چهار هم رضا ترابیزاده فرمانده سابق سپاه امام سجاد (ع) برعهده داشت.
علی زینلی؛ جانباز و غواص دوران دفاع مقدس استان هرمزگان صاحب ۲ فرزند دختر و پسر و ۲ نوه دختری است که خاطرات تلخ و شیرین زیادی از عملیات کربلای چهار و پنج و همرزمان شهیدش دارد.
زینلی ۲۰ تیرماه ۱۳۴۱ در محله پل خواجو شهر بندرعباس به دنیا آمد، دوران ابتدایی را در مدرسه حافظ محله سه راه برق و مقطع راهنمایی نیز در مدرسه شهید عباسپور (۲۸ مرداد سابق محله سید کامل) گذرانده است.
دبیرستانش که با فعالیتهای اوایل انقلاب پیونده میخورد مانند دیگر پسران محله حال هوای او انقلابیتر شده بود، سال اول دبیرستانش در مدرسه پروین اعتصامی (بوپاشا قدیم) سپری شد.
سال دوم دبیرستان اما به همراه تعدادی از همکلاسیهایش مدرسه طالقانی محله عِوضیها را انتخاب کردند و در کلاسهای سوم و چهارم نیز دبیرستان ابن سینا رشته تجربی میخوانند اما این، حماقتِ صدام بود که او و دیگر همکلاسیهایش را از ادامه تحصیل باز میدارد و به عنوان وظیفه شرعی دیپلمش را ناقص رها کرده و برای اعزام به جبهه در بسیج ثبت نام میکند.
این غواص دوران دفاع مقدس که نخستین سال حضورش در جبهه آبان ماه ۱۳۶۲ به مقصد قصر شیرین اعزام شده است، میگوید: حدود ۱۹ ساله بودم که ترک تحصیل کردم و وارد پایگاه بسیح شهید اکبری محله پل خواجو بندرعباس شدم، با تعدادی از شهیدان علی چرزه، شهیدان محمد و علی رضایی بنوبندی، حاح احمد مرادی (نماینده فعلی)، حاج عباس سرخانی، حسین شعبانی، اسحاق پور از جمله بچههای بسیج بسیار صمیمی بودیم و فعالیتهایمان در بسیج مورد رضایت قرار گرفت و حتی پایگاه ما، نمونه شد.
به همراه عیدی محمودشاهی که در عملیات فاو شهید شد، حاج رضا محمودی، شهید موسی احمدی، مرحوم سلیمان کمالی، رضا سنگرزاده، عباس زارعی و محمود سال پور به سمت شیراز اعزام شدیم بعد از اینکه ۲ روز در مرودشت بودیم به سمت اسلام آباد غرب اعزام شدیم.
درواقع تمامی نیروهای اعزامی از سایر استانها وارد پادگان ابوذر میشدند و بعد از آنجا به سایر مناطق عملیاتی میرفتند، ما هم یک هفته در این پادگان بودیم و بعد از آنجا به قصر شیرین اعزام شدیم.
اولین نگهبانی زیر باران
اولین بار بود که قصر شیرین را از نزدیک میدیدم؛ شبیه شهر مینابِ ما بود، اطراف شهر پر از نخلستان بود، یک رودخانه خروشانی هم در مسیر نخلستان عبور میکرد محل استقرار ما تپه شهید چنگیزی بود حدود یکماهی در این تپه بودیم، یکی از خاطراتی که هیچ وقت یادم نمی رود شب اول پاس بخش مرا فرستاد نگهبانی. هوا ابری بود، از ساعت ۲ تا چهار صبح نوبت من بود، حدود ساعت ۲ شب پاس بخش بیدارم کرد گفت پاشو بریم، لباس بسیجی را پوشیدم همراهش راه افتادم بالای تپه سنگری بود که سقف نداشت، آبانماه و هوای بسیار سردی داشت تابحال چنین سوز و سرمایی را تجربه نکرده بودم. حدود نیم ساعتی که گذشت آسمان بنای باریدن گرفت با خودم گفتم همین یکی را کم داشتم، یک ساعت و نیم کامل خیس و آبکش شده بودم اما پاسبخش تا نماز صبح سمت من نیامد.
خط مقدم و سربازِ فراری!
این خاطره را هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ چهار صبح بود دیدم یکی به سمت من میآید همان پاسبخشی بود که دوشب مرا برای نگهبانی آورده بود، همین که رسید گفت چطوری؟ خندیدم گفتم دیگر چیزی از من نمانده. بنده خدا پاس بخش عذرخواهی هم کرد گفت من باید یک لباس گرم میآوردم گفتم نه آمدهام که سختیها را تجربه کنم چون سربازی نرفتهام، سربازی من هم ماجرای طولانی و جالبی دارد بخاطر چشمم از سربازی معاف شده بودم اما به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم.
زمان ما ژاندارمری بود و مکانش هم توی محله فعلی نیروی انتظامی بندرعباس، عملیات کربلای یک من توی جبهه منطقه مهران بودم بعد از عملیات میخواستم بندرعباس بیایم که یک تلگرافی از خانواده به دستم رسید که ماموران آمدند در خانه. گفتند از سربازی فرار کردی و دنبالت هستند!
برگشتم بندرعباس و رفتم به کلانتری سه راه دلشگا خودم را معرفی کردم اما محل صدور شناسنامه من لافت قشم است و گفتند باید بروی قشم.
همراه با داییام راهی قشم شدیم، فرمانده پاسگاه تا من را دید گفت تو خجالت نمیکشی یک عده میروند جبهه تیکه تیکه میشوند آنوقت تو فراری شدی؟ از برخوردش ناراحت شدم اما هیچی نگفتم. سرباز را صدا زد با یک برگه و پوشهای که داد به دستش گفت ببرش دادگاه...همراه با داییام راهی قشم شدیم، فرمانده پاسگاه تا من را دید گفت تو خجالت نمیکشی یک عده میروند جبهه تیکه تیکه میشوند آنوقت تو فراری شدی؟ از برخوردش ناراحت شدم اما هیچی نگفتم. سرباز را صدا زد با یک برگه و پوشهای که داد به دستش گفت ببرش دادگاه...
برای ادامه پیگیری کارم دوباره برگشتیم بندرعباس گفتند باید بروی دادگستری توی خیابان فلکه اتوتاج، سرباز وارد اولین اتاق شد و نامه من را دست یکی دو نفر داد تا به نفری رسیدیم که گفت باید خسارت پرداخت کنی و بعد هم اعزام شوی و گفتم من که پولی ندارم، گفتند پس باید بروی بازداشتگاه! در حین صحبتها یک آقایی که انگار دلش برایم سوخته بود گفت چرا نمیروید پیش حاج آقا دلدار حاکم شهر (رییس دادگستری آن زمان)
تصمیم بر این شد برویم پیش خود حاج آقا دلدار، رفتیم پشت اتاقش منتظر ماندیم که سرباز صدایمان کند، ۱۰ دقیقهای منتظر ماندیم. ما که وارد اتاق شدیم سرباز از اتاقش بیرون رفت. هنوز ننشسته بودم که حاج آقادلدار هم شروع کرد به نصیحت کردن ما؛ الان کشور به شماها نیاز دارد، توی جبهه بچهها دارند شهید میشوند آنوقت توی جوان از سربازی فرار میکنی؟ او هم تا توانست مرا نصیحت کرد. حرفایش که تمام شد گفت اسمت چیه؟ که یهو یاد کارتها و برگه ماموریت جبهه به ذهنم خطور کرد. گفت تنها کاری که میتوانم برات انجام دهم جریمهات کنم.
گفتم حاج آقا میشه من چند دقیقهای صحبت کنم؟ گفت بفرما ببینم حرفی هم داری بزنی. گفتم من دیشب رسیدم بندرعباس، خودم توی عملیات کربلای یک بودم. بسیجی هستم الان هم که برگشتم و اینجا هستم بخاطر همین موضوع است.
گفت مدرک هم داری که جبهه بودی؟! کارت شناسایی و برگه ماموریتم را که نشانش دادم با نگاهی تعجب آور و به حالت عصبانیت سرش را تکان داد و زیر لب گفت لااله الی الله اونایی را برمیدارند میارن پیش ما که توی خط هستند.
گفتم حاجی بههرحال من وظیفه خودم دانستم خودم را معرفی کنم حالا هرچه شما تصمیم میگیرید جریمهام میکنید، زندانم میبرید یا آزادم میکنید حکم، حکم شماست. گفت حالا یک بوسه به سرت میزنم اینجا هم مینویسم و نوشت: «بسمه تعالی نامبرده بدون اخذ وجهی معاف پزشکی دائم میگردد لذا نسبت به صدور کارت وی اقدام شود. مهر و امضا کرد گفت برو تحویل بده، نامه را تحویل مسوولش دادیم و به همراه داییام برگشتیم جبهه. از آبان تا دی ماه سال ۶۳ یعنی سه ماهی که در جبهه بودم و دوباره به بندرعباس برگشتم.
یک روز رفتم پایگاه بسیج محله که بعدها به اسم شهید «علی بنوبندی رضایی» نامگذاری شد. همسایه بودیم، صحبت از جبهه و جنگ بود گفت یکسری دفترچههای اقتصادی را باید بین خانوادهها توزیع کنیم فعلا جبهه نرو. بمان بعد باهم برمیگردیم. با اینکه دلم پیش دوستانم در جبهه بود، ماندم و با تعدادی از بچههای پایگاه در توزیع کوپنها- روغن، شکر، پنیر و برنج حدود یکسالی همکاری کردیم تا سال ۶۴ که برادر علی هم شهید شد.
شهید محمد بنوبندی رضایی چهار سال از علی کوچکتر بود و از سال ۱۳۶۰ تا ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ پس از چهارسال حضور در جبهه و عملیاتها درحالی که مسوولیت یکی از محورهای عملیاتی خط شکن غواص در لشکر ۱۹ فجر در منطقه فاو را برعهده داشت، در این منطقه به شهادت رسید.
یک شب حدود ساعت ۲ شب حجله زده بودند برای محمد حدود هفده هجده نفری بودیم آن شب تصمیم گرفتیم راه محمد را ادامه بدهیم و نیاز بود که دوباره به جبهه برگردیم، هماهنگیها انجام شد حدود ۱۲۰ نفری از خود پایگاه به اهواز اعزام شدیم.
درایت حاج قاسم برای تشکیل گردان غواصی ۴۲۲ بندرعباس/ حاج قاسم به بچههای بندر اعتماد خاصی داشت
حسین تاجیک یکی از بچههای کرمان فرمانده گردان ۴۱۵ ما بود. منصور نبیزاده، موسی ملاپرست و سردار ترابی هم با ما بودند حدود ۲ هفته ای آنجا بودیم، حاج قاسم روحش شاد گفت الان لازمه بچههای بندر خودشان یک گردان تشکیل بدهند. همه بچههای هرمزگان از گردانها و یگانها جمع شدند و گردان غواصی ما شکل گرفت. درواقع این درایت و تدبیر خود حاج قاسم بود که گردان ۴۲۲ مایه افتخار لشکر شد.
در منطقهای بودیم که پر از درخت گز بود همان نزدیکیهای محل استقرار لشکر۴۱ ثارالله. دستور دادند وارد سد دز شویم هنوز چادرها نصب نشده بود، اردیبهشت ماه سال ۶۵ بود رفتیم به سد پُرآب دِز ، یک دشت سرسبز که زمینهای گندم آن خودنمایی میکرد، آموزشهای غواصی شروع شد. یک ماه آموزش دیدیم، حاج قاسم گفت: بروید پدافند نقطه استراتژیک فاو را تحویل بگیرید. هیچ فرماندهی چنین اجازهای را نمیداد آنهم به گردانی که فقط یکماه آموزش غواصی دیده بود اما حاج قاسم به بچههای بندر اعتماد و اطمینان خاصی داشت.
میانگین سنی بچهها از ۱۵ تا بالای۷۰ سال بود همین عیدی محمود شاهی از بچههای محله دوهزار بندرعباس بالای ۷۰ سال سن داشت. من و شهید چرزه، شهید بنوبندی رضایی تا جایی پیش رفتیم که تمامی تحرکات سربازهای بعثی را با چشم میدیدیم، سمت چپ ما، رفت و آمدشان زیاد بود.
بچههای واحد اطلاعات عملیات لشکر دست به کار شدند متوجه شدیم بعثیها کانال زده بودند تا به خاکریز ما نزدیک شوند اینجا بود که خود حاج قاسم دستور داد تعدادی از بچهها یک عملیات ایزایی انجام دهند. از بین تعدادی که انتخاب شدند من و حاج حیدر ماسپی فرد و یکی از بچههای نیروی هوایی که تیربارچی و کمکیمان بود بعد از نماز مغرب و عشا وارد کانال شدیم.
تنها سلاح قویِ ما آر پی جی بود
حدود ۵۰ نفری بودیم که وارد کانال شدیم گفتند تا قسمت سینه در کانال بشینید (کانال خاکی)، یادم هست وارد کانال که شدم وضو داشتم همان جا نشسته نمازم را خواندم، نیم ساعت بعد حرکت کردیم در این مسیر فرمانده گردانمان حاج منصور نبیزاده را دیدیم به اسم من را صدا زد گفت علی بیا باهات کار دارم، رفتم پیش حاج منصور گفت: با عقب هماهنگی کردم چون موشک آر پی جی باید به تعداد زیاد داشته باشیم برگرد عقب با دو گونی آر پی جی برگرد، تا پایان این عملیات باید از این گونی ها بیاری، از جایی که من بودم تا عقب حدود ۷۰۰ متری فاصله بود.
گفتم بروی چشم و برگشتم عقب، توی هر گونی چهار تا آر پی جی میگذاشتم و به نیروها میرساندم. مهمات را تا نزدیکیهای خط میرساندم و یکی از بچهها هم آنها را به رزمندها میرساند و بین رزمندهها تقسیم میکرد. مرحله سوم که آر پی جیها را رسانده بودم صدای درگیری شروع شد درحال برگشت بودم دیدم کانال زیر آتش است، حدود نیم ساعتی نیم خیز میرفتم و برمیگشتم ولی خمپارهها را جابهجا می کردم، بچهها روبروی تانک با آرپی جی میجنگیدند تنها سلاح ما همین آرپی جیها بود.
توی کانال اصلی چند تا کانال فرعی هم بود درحال رد شدن از داخل کانال بودم که یکی صدا زد، علی، دیدم شهید چرزه و شهید علی رضایی و بنظرم حسن پور کهنوجی هم بود، جلوتر رفتم دیدم یک پتویی گرفتند و یکی هم لای پتوست، گفتم این کیه گفتند عیسی بهرامی است، پتو را زدم کنار نشناختم شهید بهرامی را ندیده بودم، بهرامی یک هفتهای آمده بود خط عملیاتی، یکی از بچههایی بود که با گروه چریکی شهید چمران در لبنان می جنگید، ظاهرا یک هفتهای آمده بود بندرعباس یک هفته هم توی خط عملیاتی فاو بود ولی من چون ندیده بودم نشاختمش، هیکل درشتی داشت.
گفت کمک کن ببریمش، تیرخورده بود یکسری لولههای بزرگ مثل لولههای آب زیر دژ تعبیه شده بود، از داخل این لولهها برای برداشتن مهمات رفت و آمد میکردم، با هر زور و زحمتی بود با سه تا از این بچهها عیسی را از لولهها عبورش دادیم و تا کنار آمبولانس همان جایی که من آرپی جیها را برمیداشتم بردیم و داخل آمبولانس گذاشتیم.
رفتم چندتا آرپی جی برداشتم و دوباره به سمت کانال برگشتم، دیگر آن توان حرکت قبلی را نداشتم برگشتم دیدم منطقه ما زیرآتش و خاک است، دشمن نقطه به نقطه خمپاره میانداخت، یک لحظه نشستم دیدم این ترکشها هستند که توی هوا پخش میشوند و در همین حین که امتداد ترکشها را میپایدم یکی از بچههای رودان صدا زد گفت بیا که حیدر تیرخورده ابراهیم زمانی، حیدر ماسپیفرد را روی دوشش گذاشت و تا کنار آمبولانس بردیمش و داخل آمبولانس گذاشتیم این هم به عقب راهی شد. این بار عملیات به خوبی و خوشی تمام شد و توانستیم منطقه را تثبیت کنیم.رفتم چندتا آرپی جی برداشتم و دوباره به سمت کانال برگشتم، دیگر آن توان حرکت قبلی را نداشتم برگشتم دیدم منطقه ما زیرآتش و خاک است، دشمن نقطه به نقطه خمپاره میانداخت، یک لحظه نشستم دیدم این ترکشها هستند که توی هوا پخش میشوند و در همین حین که امتداد ترکشها را میپایدم یکی از بچههای رودان صدا زد گفت بیا که حیدر تیرخورده ابراهیم زمانی، حیدر ماسپیفرد را روی دوشش گذاشت و تا کنار آمبولانس بردیمش و داخل آمبولانس گذاشتیم این هم به عقب راهی شد. این بار عملیات به خوبی و خوشی تمام شد و توانستیم منطقه را تثبیت کنیم.
یکی دو هفته بعد به مقرمان در اهواز برگشتیم و چند روزی آمدم مرخصی. زمانی که میخواستیم بیایم بندر، موسی مولاپرست معاون گردان ما یک برنامهای مراسمی تدارک دیده بود که مردم به استقبال رزمندهها بیایند. یادم هست چهار پنج تا از مسئولان استان و شهرستانها با اتوبوس مدل ۳۰۲ آمده بودند روبروی بازارِ روز اتوبوس ها ایستاده بودند و جمعیت زیادی به استقبال رزمندهها آمده بودند. به همراه جمعیت تا محل مراسم گلزار شهدا را پیاده رفتیم. امام جمعه بندرعباس آن زمان هم حاج آقا احمدی بود مردم جلوی پای رزمندهها گوسفند قربانی کردند.
چند روزی بندرعباس بودیم دوباره برگشتم جبهه. اوایل تیرماه سال ۶۵ بود دوباره وارد عملیات کربلای یک شدیم، حاج قاسم از بچههای بندر خواست یک گردان غواصی مجزا داشته باشند.
برگشتیم بندرعباس، آموزشهای مقدماتی در ساحل شروع شد، اولین جلسه آموزش ما در یک استخر در کنار ساختمان فعلی اداره کل اقتصاد و دارایی بود، تستها با پوتین شروع شد مربیان ما بیشترشان از پرسنل خود سپاه بودند، مثل آقای فرهادی و ملایی بودند بیشتر بچهها از آزمونها سربلند بیرون آمدند بعد هم برای ادامه آموزش ها به ساحل میرفتیم.
بعد از گذراندن آموزش در دریای بندرعباس به اهواز و سد دِز برگشتیم و سه ماه قبل از عملیات کربلای چهار آموزش دیدیم. از سد دز به روستای چوئبده آبادان رفتیم، آموزهاش اینجا سختتر بود، باتلاق و لجنزار بود بالجنزارها خودمان را استتار میکردیم. بوی بسیار بدی میداد ولی اطاعت از دستورات از فرماندهی، برایمان یک اصل بود.
از چوبده به اروند کنار رفتیم بعد از سه ماه آموزش دیدن در برابر جزر و مد آب باید فین زدنمان را در اروند نشان میدادیم. چندتا از بچههای کرمان روبری ما (فاو) یک فانوس گذاشته بودند، ما دسته دسته وارد آب شدیم، یک کیلومتر آب ما را با خود برد، هرچند به خودمان اطمینان داشتیم که قدرت فین زنیمان قوی است اما گفتند باید بیشتر تمرین کنیم.
گفت کاری کنید که دقیقا روبروی همین فانوس دریایی بیاید، شب و روزمان شده بود آموزش فین زدن در اروند و فاو، هشت صبح می رفتیم تا ساعت ۱۱، خیلی لاغر شده بودم و کلا ۵۰ کیلوگرم وزن داشتم، آموزشها کمکم سنگینتر شد آبانماه بود ساعت ۲ شب باید بیدار میشدیم خیلی هوا سرد بود مربیها اجازه نمیدادند اوِرکُت بپوشیم باید بدنمان با هوای سرد عادت میکرد. (فرزند منطقه گرمسیر هرمزگان بودیم)
دمای آب طوری بود که پنج دقیقه بعد دمای بدنمان با دمای آب یکی می شد و راحت می شدیم به قدری فین زدیم و تمرین کردیم که نوبت حمل سلاح در اروند رسیده بود، باید مرحله به مرحله پیش میرفتیم سختیهای زیادی کشیدیم، بچههای غواص سختیهای زیادی میکشیدند، سه ماه مداوم تمرین کردیم.
چهارم دی ماه سال ۶۵ از راه رسید و کربلای چهار در اوج سرما. شبانه از اروند به سمت خرمشهر رفتیم. یک نقشه عملیاتی آوردند روی دیوار نصب کردند آقای نبیزاده شروع کرد به ارائه توضیحات عملیات و گفت فردا ممکن است یک تعدادی در کنار ما نباشند. حدود ۱۰ ماه غواصها کنار هم زندگی کرده بودیم، بههم عادت کرده بودیم مثل یک برادر بودیم. آن شب یک فضای معنوی عجیبی بود که توی عمرم ندیده بودم بچهها بعد از صحبتهای فرمانده همدیگر را در آغوش گرفتند و برای هم وصیت کردند و حدود نیم ساعت فقط به یاد خاطراتی که داشتیم؛ گفتیم و خندیدیم و گریه کردیم.
خاموشی زدند؛ یک گوشه ساختمان دراز کشیدم کیف غواصیام را زیر سرم گذاشتم و سقف را میپاییدم که منور زدند، کل ساختمان روشن شد در همین حین دیدم یکی کنارم دراز کشیده گفتم شما؟ گفت غلامم، غلام حسن پور از بچههای کنارو بود. گفت خیلی دنبالت گشتم که ازت حلالیت بگیرم گفتم باهم برمیگردیم ولی غلام پافشاری میکرد، زیربار نمیرفت. دستم را گرفت بلندم کرد، همدیگر را بغل کردیم؛ صورتش را روی صورتم گذاشت و ناگهان زد زیر گریه...
گفت یک چیزی میخواهم بگویم و بروم چون تو دوست خوب من بودی، گفتم چی میخوای بگی گفت من فردا نیستم، حرفش را جدی نگرفتم یعنی باور نکردم گفت علی! من فردا نیستم این رو گفت و سریع از من جدا شد یک لحظه برگشت با اشاره دست از من خداحافظی کرد. متاسفانه این عملیات لو رفت و تلفات زیادی دادیم، حدود پنج و نیم صبح بود شهید آبسواران، غلامشاه ذاکری (فرمانده سپاه قشم) و خیلی از بچهها شهید شدند.
یکی از بچهها اسم شهدا را میبرد تا رسیدیم به غلام حسنپور همینکه اسمش را گفت سرم را گذاشتم روی کانال و زدم زیر گریه، یکی از بچهها متوجه گریه من شد بغلم کرد گفت خدا دوستش داشت و بردش. هنوز توی کانال بودیم که هواپیمای عراقی شروع به بمباران کرد. بچهها پراکنده شدند به سمت نخلستانها رفتیم و تا عصر داخل سنگرها بودیم.
خودروها آمدند و ما را بردند مقر اصلیمان یعنی همان اروندکنار، غمگین و ناراحت بودیم دستور آمد دوباره آموزشهای غواصی را ادامه بدهیم بعد از ۲ هفته یعنی ۱۹ دی ماه کربلای پنج شروع شد.
بعثیها باور نمیکردند بعد از این ضربه سختی که به ما وارد کرده بودند باز بتوانیم وارد عملیات جدید بشویم، شب رفتیم شلمچه و نماز خواندیم، شاممان را خوردیم، هر سه گروهان (القائم دسته شهید رضایی، دسته شهید عمرانی و یک دسته سومی هم بود) لباسهایمان را پوشیدیم آن شب هم یک عده میدانستند که شهید خواهند شد.
حدود ۱۰ شب هوای خیلی سرد بود، وارد آب شدیم درگیری از سمت چپ ما شروع شد، به نظرم لشکر عاشورا از بچههای تبریز بودند با عراقیها درگیر شدند، درحال پیشروی بودیم که سمت راست ما هم درگیری شروع شد فکر میکنم نیروهای تیپ الغدیر یزد بودند، تا حدود یک شب که رسیدیم پشت موانع دشمن و اتفاقا همان شب آسمان مهتابی بود، حدود نیم ساعت در آب نشسته بودیم یا بچههایی مثل من که زیر پایشان خالی بود ، شنا پایین میکردیم. نیم ساعت بعد حرکت کردیم، ایستادیم سمت چپ و راست ما درگیری بود، وسط بودیم بچههای تخریب موانع را باز کردند.
وارد شدیم تا وسط موانع که رفتیم بعثیها ما را دیدند، خودم دیدم یک عراقی سریع رفت و دولول را گرفت به سمت غواصها، بچهها یکی یکی شهید میشدند تا جایی رسیدیم که برادرِ شهید عبدالرضا مجیدی -حاج علی مجیدی- گفت شلیک کن. من از دسته شهید عمرانی بودم با یکی از بچههای غواص شلیک کرد و آن عراقی پا به فرار گذاشت ما موقعیت را مناسب دیدیم باید خودمان را به بالای دژ میرساندیم، چندتا از بچههای جلوی ما شهید شده بودند.
وقتی از آب بیرون آمدم دیدم دوتا غواص زخمی افتادهاند یکی سمت راست و دیگری سمت چپ من افتاده بودند، حسی بهم گفت باید کمکشان کنم با اینکه سمت راستم آتش دشمن سنگین بود به خودم گفتم هرطور هست این دوتا را باید به بالای دژ برسانم.
رفتنم سراغ سمت راستی دستهایش را توی ماسههای لبِ آب کرده بود میخواست خودش را به بالای دژ برساند اما توان نداشت گفتم برادر! سرش را یک لحظه بلند کرد همدیگر را شناختیم، شهید نجات خاوند از بچههای بندرلنگه بود، دوروبرش پر از خون شده بود، با چشمهایش به من فهماند باید کمکش کنم نفسهای آخرش بود ولی نمیتوانست صحبت کند.
رفتم سمت خاوند دیدم غواصی که سمت چپ من بود صدای من را شناخت گفت علی بیا. رفتم کنارش، رضا صالحی بود، این حالش بهتر بود گفتم حداقل به این کمک کنم، جوراب غواصی پام بود بهش گفتم دستم را محکم بگیر، یک لحظه گفتم خدایا به دادم برس و سه بار یا علی گفتم، خودم نفهمیدم چطور رضا را بردم بالا، داخل کانال گذاشتمش خودم هم کنارش نشستم حدود پنج دقیقهای بعد رفتم نزدیک عراقیها ببینم اوضاع چطوری است.
یک لحظه بلند شدم دیدم کسی نیست یکی را پشت سرم احساس کردم که زد روی شانهام برگشتم دیدم شهید عبدالرضا مریدی است. حدود ۱۸ سال سن داشت، یکی از بچههای غواص گروهان ما بود گفت علی بیا دنبال من، «یکی از ارکان اصلی گردان ما بود»
همراهش رفتم سمت پایین، گفت: چند تا نارنجک همراهت هست؟ هرکداممان چهار پنج تایی نارنجک داشتیم باید سنگرها را منهدم میکردیم، سنگر اولی و سومی را من زدم گفتم دومی و چهارمی را هم تو بزن، حرکت کرد به سمت سنگرها، هنوز نزدیک سنگر نشده بود که پاش تیر خورد، گفتم چی شد عبدالرضا گفت تیرخوردم از پاش خون فوران کرد، گفتم تو دیگه نمیتونی برگرد. بین فاصله من تا عبدالرضا دیدم یکنفر افتاده روی زمین او هم تیر خورده بود با لهجه کرمانی به من گفت جون پدر مادرت منو را از اینجا ببر، من کنارش خوابیده بودم گفت اینها را از دستم من دربیار نگاه کردم دیدم توی دستش نارنجکه.
بهش گفتم تو ضامن نارنجک را هم کشیدی و یک اشتباه کوچک کافی بود هردویمان برویم هوا. گفتم با شصتت فشار بده روی شاسی و منم از اینور میگیرم خدا به هردویمان عنایت کرد که نارنجک توی دستش منفجر نشد.
شهادت عبدالرضا دردآور بود
همین طور که سنگرها را میپایدم فهمیدم در سنگر روبروی ما صدایی است، دستم را گذاشتم روی زمین بلند شوم نارنجک را توی سنگر پرت کنم دیدم یک چیزی یک متری من غلت خورد، متوجه شدم داخل سنگر دونفری هستند و زودتر از من نارنجک را انداختند، خواستم بروم نارنجک کنارم طوری منفجر شد که موجش من و کناریم را حدود دوسه متر بالا برد و به زمین زد، نارنجکی هم که توی دستم بود غلت خورد افتاد منفجر شد بیشتر ترکشها را کناریم خورده بود افتاد و صحبت نکرد دوسه دقیقهای سرم را روی زمین گذاشتم با خودم گفتم برمیگردم سمت عبدالرضا تا صبح کنارش باشم.
خواستم بلند شوم متوجه شدم کل بدنم میسوزد، مثل اینکه سوزن وارد بدنم کنند درد شدیدی توی دست و کتف و پاهایم حس کردم، خواستم حرکت کنم پای چپم همراهی نمیکرد احساس کردم پای چپم قطع شده به قدری درد داشتم که حس نگاه کردن به پایم را هم نداشتم. یک لحظه به خودم گفتم یک نگاهی به پات بکن حالا شاید قطع نشده. برگشتم دیدم پام سرجاشه، ترکش توی زانویم خورده بود، زانوی پای چپم از دوطرف ترکش خورده بود.
خودم را به عبدالرضا رساندم ماجرا را برایش تعریف کردم، حدود نیم ساعتی که گذشت دیدم عبدالرضا دیگر توان زیادی ندارد تشنه بود، مدام میگفت علی آب، علی آآآآب، دلداریش میدادم گفتم من قمقمه ندارم دستام خالیه. تا خط تثبیت نشه بچهها نمیتوانند بیایند سمت ما، بدجور ناله میکرد و من همین طور اشک میریختم.
از بدن خودم هم خون سرازیر میشد داخل جورابم. وسط همین آه و نالههای عبدالرضا دیدم یک منور بالای سرمان روشن شد. در همین حین چشممان به آبی افتاد که روبرویمان خودنمایی میکرد نمیدانم آب باران بود یا فاضلاب. عبدالرضا یک لحظه شیرجه زد توی آب. گفتم عبدالرضا آب نخور خطرناکه، آن توان اولیه را نداشتم که کمکش کنم خودم هم افتاده بودم روی زمین و خون زیادی ازم رفته بود عبدالرضا هم اونور افتاده بود و من اینور. حدود دومتری از هم فاصله داشتیم همین که آب خورد چند دقیقهای نگذشت نالههاش بیشتر شد.
میگفت علی و مرتب صدایم میزد، پاهام قدرت نداشت هرچه در توان داشتم به کار بستم سینه خیز خودم را تا آب و کنار عبدالرضا رساندم دستهایم را روی زمین کشیدم عبدالرضا هم میکشید تا جایی که نوک انگشتانمان به هم برخورد کرد. خودم را بیشتر نزدیک کردم دستش را گرفتم هرچه توان و نیرو داشتم گذاشتم و کشیدمش بالاتر، توی بغلم گرفتمش از پشت گرفتمش که تا صبح از من جدا نشود.
منافقین از توی سنگرِ بعثیها نارنجک به سمتمان پرتاب میکردند
خیلی دست و پا میزد یک لحظه از من جدا شد، غلتان غلتان رفت دوباره توی آب هی میگفت علی علی میگفتم نمیتونم توی دلم درد بود و آتش. نزدیک نماز صبح بود یک منور دیگر بالای سرمان روشن شد دردش به قدری شدید بود که فقط داد میزد دوباره منور زدند نمیدانم با تیربار، دوشیکا چی بود عبدالرضا را دید از همان جا به سمت عبدالرضا شلیک کرد. توان نداشتم چشمهایم عبدالرضا را دید که ۳۰ سانتی متری توی هوای رفت و به زمین خورد. بعد فهمیدم تیر توی شکمش زده بودند بعد از آن هیچ صدایی ازش نمیآمد. شهادت عبدالرضا برایم بسیار دردناک بود.
دیگر نفهمیدم چی شد تا موقعی که متوجه شدم دونفر بالای سرم بودند و تکان میدادند من را به روبرو برگرداندند گفتند زندهای برادر؟ چشمانم باز کردم دیدم بچههای خودمان هستند گفتم بله به گمانم از بچههای امدادگر بودند و به کانال انتقالم دادند.
همین طور که نشسته بودند دیدم یکی از فرماندهان دسته شهید رضایی موسی ذاکری از بچههای میناب من را شناخت گفت علی چی شده؟ خشابها را از روی لباسها بیرون آورد جورابهایم که در میآورد خون پای چپم میریخت همه نگاهم میکردند طاقت نیاوردند سرشان را برگرداندند ولی شنیدم که میگفتند علی تا نیم ساعت دیگر نیست، طاقت نمیاره...
حالا دیگر هوا کامل روشن شده بود نیرویهای زرمی هم رسیده بودند، قایقها آماده انتقال نیروها بود، به نظرم یکی از بچههای بندرعباس بود که بلندم کرد و داخل قایق گذاشت.
با همه دردی که داشتم برخی اتفات اطرافم را متوجه میشدم، تعدادی اسیر گرفته بودند گفتم اینها کی هستند گفتند از توی سنگرها بیرون آورده بودند این طور که به گوش من خورد شنیدم بچههای رزمنده حدود ۳۰ منافق را از داخل سنگرها بیرون آورده بودند، تازه فهمیدم اونهایی که از توی سنگر عراقیها نارنجک سمت ما پرتاب میکردند، منافقین بودند.
دکتر لباس غواصیام را پاره کرد
خلاصه من را به همراه بقیه زخمیها بردند بیمارستان صحرایی، امدادگرها میخواستند لباس غواصی را سالم از تنم بیرون بیاورند- سال ۶۵ هر دست لباس غواصی ۳۰۰ هزارتومان قیمت داشت، تحریم هم بودیم به سختی لباس غواصی رزمندهها را تهیه میکردند-، دو دستم، کتف و دو پایم تیر و ترکش خورده بود، با هر فشاری که به لباسم میآمد آه و ناله و داد من بیشتر میشد. آخر سر یکی از دکترها گفت چقدر این بنده خدا را اذیت میکنید، این همه جنگیده کلی ترکش هم خورده، خودش قیچی را برداشت و کلا لباسم را پاره کرد.
چند روز بعد بردنم شوشتر در یک استراحتگاه، بیشتر زخمیها از بچههای کرمان بودند ولی از بین بچههای بندر من آنجا تنها بودم، دوسه روزی آنجا بودم حالم خوب نبود تا اینکه یکی صدام زد برگشتم دیدم مسعود ترابی از بچههای محله الشهدا بندرعباس است، چند روزی که آنجا بودم خودش مراقبم بود بعد گفت میخواهد برود خط. بعد از مدتی من را هم فرستادند لشکر گفته بودند هرکسی که حالش بهتر شده برگردد عملیات.
بعد از عملیات هم که برگشتم بیشتر روزهای اخر سال ۶۵ درحال رفتن به بیمارستان برای عملهایم بودم، آقای ملاپرست (جانشین گردان ۴۲۲) گفت: شما دِینتان را ادا کردید و نیازی به آمدن به جبهه نیست و چون بدنم پر از ترکش بود و نیاز به چندین عمل داشتم اجازه برگشت به خط ندادند، از اردیبهشت ماه سال ۶۶ وارد فرمانداری بندرعباس شدم و الان حدود ۲ سالی است که بازنشست شدهام.
زینلی ادامه داد: شهدای غواص ما در کربلای چهار مظلومانه برای امنیت این کشور جان دادند تا امروز امنیت، آرامش، عزت و شرف داشته باشیم. یادشان بخیر. غواصها برای تثبیت شدن خطوط عملیات مظلومانه جنگیدند و شهید شدند و یکی از دلایلی که حاضر به این مصاحبه شدم ثبت خاطرات دفاع مقدس و آگاهی جوانان و نسلهای آینده است.
غواصها در دل آب بودند اما نه سنگر که حتی قمقمه آب هم نداشتند؛ همیشه فقط یک اسلحه و چهارتا نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچ چیز جز قدرت خدا و ایمان نمیتوانست از بین آن همه دژ، معبر و سیمهای خاردار سه لایه سه لایه غواصها را عبور دهد و خط دشمن را بشکنند.غواصها در دل آب بودند اما نه سنگر که حتی قمقمه آب هم نداشتند؛ همیشه فقط یک اسلحه و چهارتا نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچ چیز جز قدرت خدا و ایمان نمیتوانست از بین آن همه دژ، معبر و سیمهای خاردار سه لایه سه لایه غواصها را عبور دهد و خط دشمن را بشکنند.
بیشتر بچههای پایگاه بسیج ما به جبهه رفتند و تعداد زیادی از این پایگاه شهید شدهاند. شهیدان دسته ابوالفضل عمرانی گروه القائم همچون شهید عیسی کریمی فرمانده دسته ما و معاونش هم شهید «علی بنوبندی رضایی» بود. شهید کرمزاده، مرتضی محمدیان، ضرغام قاسمی، شهید خاوند از شهدای هرمزگان بودند که خاطرات زیادی در طول سالهای جنگ از آنها دارم.
اظهار شرمندگی شهیدی که نماز جماعت نخوانده بود
شهید موسی کرمزاده از رزمندههای ۱۷ ساله میناب بود. قبل از عملیات کربلای پنج دوران آموزشی یک شب خوابم نمیآمد از سنگر آمدم بیرون دیدم صدای گریه میآید رفتم به سمت صدا دیدم یک نفر توی یک چاله شبیه قبر سربه سجده است و سرش روی خاک با خدا درحال حرف زدن بود.
رسیدم بالای سرش داشت با خدا درددل میکرد میگفت: «خدایا دیگه آمدم، اینجوری میگفت خدا شرمندتم خدا ولی میدونم تو مهربانی تو رحیمی، منو میبخشی ... خدایا من شب اومدم که هیچکی منو نبینه و خودت حرفامو بشنوی ...» اون با خدا درددل میکرد من گریه میکردم، به روی خودم نیاوردم بلند شدم رفتم فردا به شوخی گفتم خوب دیشب داشتی راز و نیاز میکردی با حالت تعجب نگاهی به من کرد اشک از چشماش سرازیر شد، گفتم رک و راست بگو که دیشب اونجوری زار میزدی به هر زوری بود زبانش باز شد گفت به شرطی میگم که تا وقتی زندهام هیچ جا برای هیچ کسی چیزی نگی، گفت: «نمازجماعت نخوانده بودم». از حرفایش فهمیدم در مسیر اهواز گویا ماشینشان خراب شده بود تا به مقر رسیده بود نماز جماعت تمام شده بود و موسی نمازش را فُرادی خوانده بود.
قوری چای افشار توی عملیات کربلای پنج هم به راه بود
افشار از پرسنل هوایی در دسته شهید ابوالفضل عمرانی گروه القائم بود، علاقه شدیدی به چای داشت، هر روز قبل از نماز صبح قوری چاییاش قل قل میکرد و خودش هم کنارش نشسته بود. توی عملیات کربلای پنج وقتی زخمی شده بودم و همینکه بلندم کردند یک لحظه چشمم به افشار افتاد دیدم درحال چای خوردن است!
در آن شرایط درد و سوزش ترکشهایی که کل بدنم را پرکرده بود با دیدن این صحنه با خودم گفتم خدایا اینجا دیگه چای از کجا آورده؟ یک پوکه خمپاره پیدا کرده بود و داخلش آب ریخته بود و جالب اینکه با خونسردی به من هم تعارف میکرد که چای میخوری؟! این یکی از خندهدارترین خاطرات من از کربلای پنج هست که هیچ وقت یادم نمیرود. بعدها بچهها برام تعریف کردند که کبریت، چای، قند همه رو توی پلاستیک توی لباس غواصیاش گذاشته بود. افشار جزو همان نیروهای هوایی بود که از مرخصی سالانهاش برای حضور در جبهه استفاده میکرد.
شهید کرمزاده را از روی تیشرت خودم شناختم
زمانی که توی خط مقدم با آن وضعیت زخمی شده بودم بچهها هیچ امیدی به زنده ماندنم نداشتند، بعد از اینکه برگشتم لشکر به همرزمانم گفتم لباسهام را بیاورید میخواهمم لباسهایم را عوض کنم، بچهها با حالت تعجب به من نگاه میکردند، فکرش را هم نمیکردم لباسهایم را بین هم تقسیم کرده بودند. گفتم حالا من چی بپوشم. گفتم برید پیدا کنید این طوری که نمیتونم برگردم بندر. یک پیراهن و شلوار برایم آوردند. از قضا یک تیشرت یقه گرد آبی آسمانی که داشتم دیدم تن کرمزاده است هرچه اصرار کردم تیشرتم را نداد. گفت بیا کارت دارم رفتم نزدیکش آهسته گفت با همین میخواهم بروم، گفتم کجا؟ گفت خودت بعدا میفهمی...
من که آمده بودم بندر کرمزاده توی مرحله بعدی عملیات شهید شده بود، با شهید علی رضایی بنوبندی همسایه بودیم، توی جبهه هم کنار هم میخوابیدیم خیلی باهم رفیق بودیم، برادرش آمد پیش من گفت علی! از بنیاد شهید آمدند برای شناسایی شهدا. گفت یکی از شهید را نمیشناسیم گفتند باید یکی برای کمک بیاید.
رفتیم سردخانه نیروی دریایی چمران کنار صداوسیما، کشوی اولی علی رضایی بنوبندی بود، از روی پلاستیک تشخیص ندادم گفتم کل بدن را باز کنید توی جیبش هم کارت و انگشترش بود، جورابش همان جورابش بود. گفتم ۹۸درصد خودشه. یکی از همرزمهای خودم صدام زد علی بیا یکی از دوستات هم اینجاست، گفتم کیه؟ گفت موسی کرمزاده. کشو را کشید دیدم همان تیشرت من تنش بود.
شهید علی بنوبندی یک روز ساعت ۱۰ صبح زودتر از بقیه از آب بیرون آمد، با شهید چرزه به محل استراحت رفتند و بقیه بچهها نیم ساعت بعد حرکت کردیم، حدود ۲۰۰ متری جایی که بچهها ایستاده بودند دیدم شهید رضایی به سمت من میدود که علی علی، هادی آمده. تعجب کرده بودم جایی که هرکسی اجازه وارد شدن نداشت این قدر خوشحال بود با اینکه من چندسال در کنارش بودم این طوری خوشحالیش را ندیده بودم.
گفتم هادی کجاست، دستش کرد توی جیبش عکس هادی را درآورد همان صبح یک نامه از طرف همسرش به همراه عکس پسرش که هفت ماهه شده بود، به دستش رسیده بود. عکسش را بوسیدم، علی هم توی یکی از عملیاتهای کربلای پنج شهید شد و الان پسرش مهندس یکی از شرکتها شده است.
شهید علی بنوبندی رضایی برادر شهید «محمد بنوبندی رضایی» آذرماه ۱۳۴۰ به دنیا آمد. از ورزشکاران منتخب بندرعباس بود که در باشگاه خورشید و قائم فوتبال بازی میکرد، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب پسری به نام هادی شد.
پس از ۱۱ ماه حضور در جبهه و شرکت در عملیاتهای کربلای «چهار و پنج» سرانجام هفتم بهمن سال ۱۳۶۵ با سمت فرماندهی دسته بر اثر اصابت ترکش به سر، دست و پا در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.
«عملیات کربلای پنج که سنگینترین و گستردهترین عملیات دفاع مقدس محسوب میشود، با رمز یا زهرا (س) ˈ۱۹ دیماه سال ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه در منطقه شلمچه در کانال ماهی (شرق بصره) آغاز شد و ۷۰ روز به طول انجامید، گردان ۴۲۲ استان هرمزگان نقش مهمی در عملیات کربلای ۴و ۵ داشته است که در واقع شکستن خطوط عملیات کربلای پنج هنوز برای نظامیان دنیا و دشمنان ما یک معمای حل نشده است. رزمندگان این استان همچنین به دلیل آشنایی با مناطق آبی و به دلیل زندگی در منطقه بد آب و هوایی از استقامت و پایداری بالایی برخوردار بوده و در بسیاری از عملیاتها نقش شناسایی را برعهده داشتند و به عنوان غواص در بسیاری از جنگها، خط شکن بودند»
نظر شما