به گزارش ایرنا؛ برف یادآور زمستانهای بلند و استخوان سوز کودکی من، زمستانی که مانند غولی سپید بر سر همدان چنبره می زد و سرمایش لرزه به تنمان می انداخت.
مادرم با وسواس کلافهای کاموا را جفت و جور می کرد تا کلاه و دستکش برایمان ببافد و آذوقه زمستان جمع کند، رب و ترشی و مربا بپزد و نخود و لوبیا انبار کند و پدرم درز پیتهای نفت را بگیرد و لبا لب آنها را پر کند مبادا کم بیاید...
پاهایم زیر کرسی گُرگرفته، مادربزرگ مشتی کشمش و گردو توی جیبم می ریزد "بخور دخترم تا داداشات نیامدن، نری بیرون برف میاد دوباره سرما میخوری" من هم به سفارش او تند تند می خورم.
خانه اش بوی کدو تنبل های آویخته به دیوار می دهد، عطر نانهای تنوری می دهد و بوی نفتالینی که از یخدان قدیمی اش بیرون می زند، دستی بر سرم می کشد و حسرت های گذشته را با طعم چای دارچین فرو می دهد" ای برف تو همه جا را سفید کردی الا بخت من !"
"نه ساله بودم که شوهرم دادند، بچه گی نکردم ...، جوانی هم نکردم ... ، پیر شدم پیر! اما تو باید درس بخوانی و به جایی برسی "
برف دیوانه وار می بارد، بابا پیچ رادیو را می چرخاند و ما دورش حلقه بسته ایم، بی تابیم برای شنیدن خبر تعطیلی و خوشی یک روز خلاصی از درس و کتاب و بالاخره آن خبر خوش پخش می شود بابا می گوید "خب حالا بروید بخوابید اما کو گوش شنوا"
شادی وصف ناپذیر گلولههای برفی تا مرز کرخت شدن تک تک انگشتان دست و پایمان می رود و در نهایت با تشرهای پیرمرد غرغروی همسایه به خانه برمی گردیم.
چقدر می چسبد آش ترخینه مامان و تماشای آدم برفی که تنها وسط حیاط مانده از پشت شیشههای بخار زده اتاق.
سالهای پایانی جنگ است، برف لباس بچه مدرسه ایها را سفید کرده ، بعد از یک دعوای اساسی با همکلاسی ام برسر نشستن روی نیمکت اول بالاخره نیمکت چوبی زوار در رفته ته کلاس نصیبم می شود، بخاری نفتی دوباره آتش می گیرد و دود همه جا را برمی دارد.
خانم معلم بینی اش را گرفته و از کلاس بیرون می رود مش رضا ! مش رضا بیا کمک!
از سرما می لرزیم اما مهم نیست همین قدر که نیم ساعت از وقت کلاس گرفته می شود و خانم معلم درس نمی پرسد غنیمت است.
خانم مدیر سر صف برایمان سخنرانی می کند" پدران و برادرانمان در جبهه های حق علیه باطل مشغول جنگند تا شما به راحتی درس بخوانید آنوقت شما فقط به فکر بازیگوشی هستید، آنهایی که امروز کلاس را آتش زدند از انضباطشان دو نمره کم می شود، فهمیدید"
حالا دیگر بزرگتر شده ام ، انتظار برف به سرآمده و پوتینهای قهوه ای رنگی که تازه خریده ام را می پوشم و حسابی پُزش را به دوستانم می دهم، مدرسه تعطیل شده و به خانه برمی گردیم زمین لیز است یکباره زیر پایم خالی می شود، سُر می خورم و نقش زمین می شوم جماعت می زنند زیر خنده، لجم می گیرد کاش آنها هم سر بخورند ...
شیشه بخار گرفته اتاق را با آستینم پاک می کنم برف با همان زیبایی و پاکی کودکی نرم نرمک می بارد و زمین همچون مادری مهربان آغوش می گستراند و ابر چون پدری دل سوز همه جا یکسان می بارد، اما عمر برف چه کوتاه است!
آنها که خوش اقبال هستند روی بام و بلندی که دست آدمیزاد کمتر می رسد می نشینند و بیشتر می مانند و دانه های دیگر به محض نشستن کوبیده می شوند و آب می شوند انگار آنها هم بالاشهری و پایین شهری دارند . آری روزگار با دانه های برف هم سر سازگاری ندارد...
برف می بارد بی پروا و من حریصانه چشم دوختهام به روزگار خوش و خندان گذشته، حالا که نه بخاری نفتی هست و نه شیطنتهای کودکانه، نه کشمش و گردوی مادربزرگ و کرسی داغش و نه تقلای پدرو مادر برای آذوقه زمستان و نه ...
تنها برف است، برف، برف، برف و من جستجو میکنم شادی گمشدهام را در لا به لای این دانههای سفید و بلورین.
نظر شما