ایرنا این بار سراغ جهانگیر الماسی بازیگر و کارگردان سینما و تئاتر رفته است. الماسی ۶۸ ساله از کودکی و نوجوانی خود و چگونگی علاقهمندیاش به تئاتر و از آشنایی اش با حسین منزوی و نصرت رحمانی شاعران معاصر گفته است. سخن از یک اتوبوس کرایهای در خیابان ولی عصر به میان آورده است که در طبقه دوم آن تئاتر اجرا میشد. خاطره ای کمتر شنیده شده از پرویز فنیزاده بازیگر بزرگ تئاتر و سینمای ایران تعریف کرده است. از فیلمی آمریکایی صحبت کرده که هدف آن تخریب چهره های انقلابی چهگوارا و کاسترو بوده است.
بخش اول این گفت و گو در پی میآید.
چطور شد که به کار تئاتر علاقهمند شدید؟
چه کلمه جالبی را به کار بردید علاقهمند! ۴ تا ۵ ساله بودم که به کودکستان میرفتم. چون پدرم کارمند راه آهن بود همواره دور از شهر در محیطی ایزوله شده در راه آهن زندگی میکردیم. خانواده کارمندان راه آهن برای این که با هم باشند باشگاه و امکاناتی از این قبیل داشتند.
دهه ۳۰ شمسی آغاز یک حرکت بطئی برای آزمایش زندگی مدرن در ایران بود. آمریکایی ها بر طبق اصل ۴ ترومن، سعی در آموزش شیوه زندگی غربی به ایرانی ها را داشتند.
یکی از مهم ترین جلوه های زندگی جمعی در غرب، همین نهادهای اجتماعی اوقات فراغت است که از تئاتر و موسیقی گرفته تا فوتبال را در بر میگرفت.
در کودکستان که بودم معلم ما خانم خیلی چاق و مهربان و ارمنی ای به نام ریما بود که انگار خدا دست او را برای نوازش خلق کرده بود. این خانم مهربان روزی به من گفت آقایی میخواهد تو را ببیند. من رفتم و آقای خیلی برازنده و خوش پوشی را دیدم که به من سلام کرد و با من دست داد. برایم خیلی جالب بود که یک نفر با یک کودک ۵ ساله دست دهد.
این آقا به من گفت که سه چهار روز از دفتر کودکستان بازی ما را نگاه و سرانجام مرا برای یک نقش کوتاه تئاتر انتخاب کرده است. نقش من هم بازی در نقش کودکی جمشید جم بود. قرار شد من با ترس از این سوی صحنه به آنسوی صحنه بروم. این نقش یک دقیقه هم نمیشد.
گفتم باشد و قبول کردم. رفتم برای اجرا. اجرا کمی متفاوت بود. کل چراغ ها خاموش و قرار شد من در یک منطقه خاصی که روشن بود حرکت کنم. حین اجرای نمایش تماشاگران برایم دست زدند و آفرین گفتند و دست آخر یک حلقه گل گردنم انداختند. این اتفاق تازهای در زندگی من بود. احساس کردم که کمبود و گم کرده ای در زندگی دارم و آن توجه مردم است. این که مردم سکوت کنند و به حرکات و سکنات تو نگاه کنند. بعدها فهمیدم تئاتر یک مشارکت فرهنگی و فکری با تماشاچیان است. آنها پول میدهند تا دو ساعت وقت آنها را در اختیار بگیری. آنها نیامدهاند تا حرکات محیرالعقول و آکروبات تو را ببینند.
به واسطه حسین منزوی با نصرت رحمانی هم آشنا شدم و از طریق او آشنایی عمیقتری با نگرشهای تازه شعری پیدا کردم. دنیای من عوض شد
آن سالها ما در قزوین بودیم. من احساس خلا می کردم برای همین دوباره رفتم پیش همانآقا. دوباره از یک تئاتر به تئاتر دیگر میرفتم و بازی می کردم تا این که ماموریت پدرم در قزوین تمام شد و به زنجان رفتیم. یادم است کلاس سوم ابتدایی در نمایشی بازی کردم که برآمده از متن فرهنگ قققاز بود. خوشبختانه پدر مرحوم حسین منزوی که رئیس مدرسه ما بود عاشق تئاتر بود. حسین منزوی هم آنجا میآمد و فکر کنم ۱۰ سالی از من بزرگتر بود.
همانجا با حسین رفیق و از طریق او با شعر و شاعری آشنا شدم. با شعرایی از نسل نو آشنا شدم که بنیاد فکری و فرهنگی و زیباشناختی مرا تغییر داد. من فقط ناصرخسرو و سعدی و حافظ و نظامی را میشناختم و نمیدانستم که نیما یوشیج کیست و شعر نو چیست؟
به واسطه حسین منزوی با نصرت رحمانی هم آشنا شدم و از طریق او آشنایی عمیقتری با نگرشهای تازه شعری پیدا کردم. دنیای من عوض شد. شاملو، فروغ فرخراد و مهدی اخوان ثالث را بیشتر شناختم و در کنار این ها به اجرای تئاتر در مدارس مختلف مشغول بودم. دو سه تا سینما هم بود که میرفتیم. اما تا آمدم قوت بگیرم محل ماموریت پدرم به اهواز تغییر کرد.
این خاطره را تعریف کنم. علاقه من به تئاتر به قدری بود که چهارشنبه ها یا پنجشنبه صبح، بلیت قطار اهواز- تهران را میخریدم و به تهران میآمدم تا نمایش ابراهیم توپچی و آقا بیگ را که سال ۵۱ در تالار سنگلج برگزار می شد ببنیم. البته نمایشهای دیگری را هم به این روش دیدم. این که پول قطار را چگونه تهیه میکردم و شب را کجا میماندم، بماند. یادم است یک شب در خود تالار سنگلج قایم شدم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم مرا دیدند و اتفاقا مدیر تالار از این که من از اهواز برای دیدن یک تئاتر به تهران آمده و خود را به مشقت انداخته ام خوشش آمد، چون فقط مسیر رفت و برگشت تهران-اهواز ۱۴ ساعت با قطار طول میکشید.
سال آخر دبستان و دوره متوسطه را در اهواز بودم. خوشبختانه یک استاد همه فن حریفی در حوزه نمایش و تئاتر به نام دکتر حسنعلی طباطبایی سر راه من قرار گرفت. او فخر فرهنگ و هنر اهواز بود. من دلباخته ایشان شدم. راه رفتن او و حرف زدنش هم آموزش بود. ایشان نمایشنامههای زیادی به من داد تا بخوانم. طوری که پردههای تازه ای از هنر تئاتر از مقابلم کنار رفت. در محضر ایشان چند نمایش هم کار کردیم.
اما متوسطه ام که تمام شد در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم. من که در یکی از نمایشنامههای استاد بهرام بیضایی بازی با نام سلطان مار بازی می کردم و ۴ ماه روی آن کار کرده بودم، نگران بودم. اما استاد طباطبایی به من گفت دانشگاهت مهمتر است، تو برو و من یکی دیگر را جایت میگذارم. این نمایش قبل از آن که در تهران اجرا شود در اهواز با راهنمایی خود بیضایی و دقت نظر استاد طباطبایی روی صحنه رفت.
استاد طباطبایی یک کاغذ به من داد و گفت آن را ببر پیش آقای جعفر والی. من هم همین کار را کردم. آقای والی مرد بسیار نازنینی بود. من این افتخار را پیدا کردم زیر نظر ایشان و آقایان اکبر زنجانپور و اکبر مشکین تئاتر بازی کنم.
همین باعث شد تا به اتفاق آقایان زنجانپور و مشکین و حمید طاعتی و نوروزی و ... یک گروه تئاتر به نام آژیده را تشکیل دادیم. آژیده به معنای کفشگر است. آن را روی صحنه بردیم و نمایش خوبی هم شد.
ما این نمایش را در طبقه ۷ خیابان جمهوری در خانه هنرمندان آن وقت، در حوض پارک دانشجو و در حمام عمومی اجرا کردیم.
حتی یک اتوبوس دو طبقه را گرفتیم و صندلی های طبقه دوم را جمع کردیم تا تبدیل به یک سالن شد. سپس از راه آهن تهران به سمت تجریش راه افتادیم. مسافران این اتوبوس در این مسیر هم زیباییهای خیابان ولی عصر را می دیدند و هم تئاتر آژیده را تماشا میکردند.
این گروه به سرعت شهره شد. اجرای تئاترهایی نظیر کارگاه های مجسمه سازی، پرانتزها را ببندید، باغ آرزوها و عمو زنجیرباف با استقبال مردم روبرو شد. به ویژه تئاتر عمو زنجیرباف خیلی شهره و زبانزد شد.
سال ۵۵ بود که آقای علی نصیریان رییس اداره برنامههای تئاتر شد. در خانه نمایش در میدان فردوسی با آقای عزت الله انتظامی و محمدعلی کشاورز دوست شدم و بعد با آقایان جمشید مشایخی و پرویز فنی زاده.
این که در سالن مینشینی و حرف هم نمیزنی و فقط گوش میدهی، موقعیت بسیار ممتازی را در اختیار بازیگر تئاتر قرار میدهد تا روی ذهن عامه اثر بگذاری
من در این حین، یک مجله هم در می آوردم. اردیبهشت ۱۳۵۸ اولین نمایش پس از انقلاب با نام افسانه ماشاءالله خان روی صحنه رفت. همه حرف هایی که بازیگران آن نمایش زدند بعدها اتفاق افتاد و هنوز هم دارد میافتد.
اما از من پرسیدید چرا به تئاتر علاقه مند شدم. من در کودکی و نوجوانی عاشق سکوت و سکون تئاتر بودم اما وقتی در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران قبول شدم فهمیدم باید برای آینده ام فکری کنم و کاری داشته باشم.
در دانشگاه به واسطه یکی از اساتیدم که بانویی بود که درس تاسیسات و نهادهای بینالمللی را به ما درس میداد فهمیدم که هنر تئاتر چه ابراز قدرتمندی را در اختیار بازیگر و کارگردان قرار میدهد.
زندگی آرمانی مارکسیستی برای مدیران ارشد نظام های سوسیالیست به نوعی آنارشیسم و زندگی اشرافی می شود. به عبارتی این مدیران به تدریج از متن مردم دور میشوند و چون از پله های قدرت بالا میروند دردمندی و مشکلات تودههای مردم را فراموش میکنند
این که در سالن مینشینی و حرف هم نمیزنی و فقط گوش میدهی، موقعیت بسیار ممتازی را در اختیار بازیگر تئاتر قرار میدهد تا روی ذهن عامه اثر بگذاری. این موقعیت ممتاز را روحانیون منبری هم دارند.
شما به واسطه این موقعیت، میتوانی برای بر هم زدن یک نظم یا ایجاد آن فعالیت کنی.
سال دوم دانشگاه استادی بسیار ارجمند به نام دکتر احمدمیرفندرسکی داشتم. او وقتی حرف های مرا می شنید خیلی خوشش می آمد.
من تزی نوشته بودم با نام نقش متعارض حزب کمونیست شوروی که نقدی بود بر سوسیالیسم علمی در حوزه سیاست.
نوشته بودم که چطور آرمان های کمونیستی در عمل تبدیل به یک ابزار دست چهارم و پنجم میشود. همچنین زندگی آرمانی مارکسیستی برای مدیران ارشد نظام های سوسیالیست به نوعی آنارشیسم و زندگی اشرافی می شود. به عبارتی این مدیران به تدریج از متن مردم دور میشوند و چون از پله های قدرت بالا میروند دردمندی و مشکلات تودههای مردم را فراموش میکنند.
صحبت از مرحوم فنی زاده شد. خاطره ای از ایشان دارید؟
پرویز عاشق دخترانش بود. کارش را هم بسیار دوست داشت. یک روز محمود استاد محمد از او پرسید: اگر بین فرزندانت و حرفه ات تنها یک انتخاب داشته باشی کدامیک را بر میگزینی؟ سوال تکان دهندهای بود اما پرویز این طور پاسخ داد: من مرگ را انتخاب میکنم. من نمی توانم بچه هایم را یک طرف ترازو بگذارم و تئاتر را طرف دیگر و عشق به آنها را وزن کنم.
چطور شد که وارد سینما شدید؟
سینما وجوه غالب هنرها بود چون همه هنرها را در دل خود داشت. من اما به سینما بیشتر به عنوان یک هنر نگاه میکردم تا یک صنعت. سینما یک روزنامه نیست که تندتند آن را بخوانی. باید تحمل کنی تا بتوانی مثلا یک پلان ثابت سرگئی پاراجانف یا آندره تارکوفسکی بفهمی. باید ۴۰ ثانیه به یک پلان این دو سینماگر خیره شوی تا حس ات برای دیدن بقیه صحنهها تراش بخورد.
در ریتم این تصاویر ساکن قدرتی است که تو را برای دیدن پلانهای بعدی عادت دهد. بخصوص در رنگ انار پاراجانف این تراش خوردن حس وجود دارد.
یک یهودی قماربازی که خود یهودیها هم او را به عنوان یک شخصیت زن باره و کثیف می شناختند نقش کاسترو را بازی میکرد. وقتی این فیلم را میدیدی حالت از هر چه انقلابی بود به هم میخورد
با این ابزار قدرتمندی که سینما در اختیار کارگردان و بازیگر قرار میدهد و با تبلیغات وحشتناکی که برای سینما وجود داشت من عاشق وجهی از سینما شدم که با سینمای غالب و فیلم فارسی تفاوت داشت. حتی با سینمای ایتالیا که در ایران به شدت رایج شده بود فرق داشت.
آن موقع فیلمی توسط آمریکایی ها ساخته شد که داستان زندگی فیدل کاسترو و ارنستو چهگوارا بود. جک پالانس بازیگر نقشهای منفی هالیوود نقش کاسترو را بازی میکرد.
یعنی یک یهودی قماربازی که خود یهودیها هم او را به عنوان یک شخصیت زن باره و کثیف می شناختند، نقش کاسترو را بازی میکرد. وقتی این فیلم را میدیدی حالت از هر چه انقلابی بود به هم میخورد.
مثلا وقتی سپاه انقلابیون وارد فلان شهر می شود عمرشریف که نقش چه گوارا را بازی می کرد هفت تیرش را بیرون میکشد و بی رحمانه ۶ نفر را میکشد. کارگردان می داند چه کار دارد میکند. او نزد عامه تصویری مخدوش از چهگوارا و کاسترو میسازد و این ابر قهرمان های حوزه روشنفکری را یکی یکی تخریب می کند.
دلبستگی من به سینما از سر قدرت مدیریت اجتماعی، مشارکت فکری، تبلیغ ارزش ها و مبارزه با ضدارزش ها و از همه مهم تر رویای آرمانی یک زندگی برتر شکل گرفت. من نمی توانم از تخیل جدا شوم و هنر با خیال آمیخته است.
من در طول زندگی ام برای امرار معاش کارهای مختلفی کردهام. از از حروفچینی سربی گرفته تا غلطگیری چاپ و نشر نشریه. از نویسندگی برای تئاتر گرفته تا نویسندگی برای سینما و بازیگری و کارگردانی. سالها هم معلم بودهام هم در دبیرستان هم در دانشگاه، چه در داخل کشور چه در خارج.
یک جاهایی بازیگری را واقعا ابلهانه میدیدم چون مشارکت فکری نداری و در نهایت باید ایده آل تو را یکی دیگر تایید کند
چه رشته هایی را درس دادم؟ آسانترینش بازیگری است، به نظر من مسخره است. یک جاهایی بازیگری را واقعا ابلهانه میدیدم چون مشارکت فکری نداری و در نهایت باید ایده آل تو را یکی دیگر تایید کند. آنها آنچه را از قبل تخیل کردهاند میخواهند تو بازی کنی. من با هزار کلک توانستم بعضی اوقات تغییراتی در نقشم اعمال کنم. برخی مواقع نزد کارگردان میرفتم و میگفتم فلان چیزی را که ۱۰ روز پیش به من گفتی بینظیر است. اگر اجازه دهی آن را انجام دهم. کارگردان یا میدانست چنین حرفی به من نزده و من دارم دروغ میگویم یا نمیدانست. ولی به این نتیجه میرسید که راست میگویم و اگر این تغییر را اعمال کند کار خیلی قشنگتر در میآید.
در فیلمهایتان کدام فیلم را بیشتر میپسندید؟
بالای ۴۰۰ فیلم به من پیشنهاد شده است و من از بین آنها حدود ۴۰ تا ۵۰ فیلم را انتخاب کردهام. انتخاب همه این فیلم ها هم دلیل داشته است. من حرفهای بزرگتری که میخواستم بزنم با حضور در این فیلم ها زدهام.
آن حرف چیست؟
به هیچ کشوری در دنیا مثل ما حمله نشده است. همین شهر نیشابور را ببینید بالای ۲۰ بار خراب و دوباره ساخته شده استاین حرف را باید کشف کنی. من آن را کشف کرده ام. نیاکان ما چیزی دارند که هیچ جای دنیا ندارد. شما هیچ ملتی را در دنیا سراغ ندارید که اسم بالفطره قاتلین خود را روی فرزندان خود بگذارد. چنگیز چقدر ایرانی ها را کشت؟ تیمورلنگ و اسکندر چه؟ چرا این اسامی را همچنان روی فرزندان خود میگذاریم؟ من به زور به خانه شما آمدهام و چاقویم را در بدنت فروکردهام و همه کس و کارت را کشتهام؛ بعد تو میآیی نام مرا روی بچه ات میگذاری؟! چطور چنین چیز مهمی اتفاق افتاده است؟
پدر من درآمد تا پی به جواب این سوال بردم. کسی که پاسخ این سوال را میدهد نظامی گنجوی است. او می گوید علتش این است که این متجاوزین نادم شدند و علاوه بر اظهار ندامت در مقابل مردم ایران و فرهنگ ایرانی سجده کردند. مردم ایران مردمی بخشنده و انسان هایی بزرگوارند. روح ایرانی اینطور است. فرهنگ ایرانی با عرفان عجین شده است، اگر عرفان نباشد ایرانی نیست. منظورم از این عرفان نوعی معرفت و آگاهی است که به آسانی هم به دست نمیآید. باید با طبیعت سلوک کنی، با دیگر مردم سلوک کنی تا این گوهر ارزنده به تو اعطا شود. ما کهنترین ملت متمدن دنیاییم. اما به هیچ کشوری هم در دنیا مثل ما حمله نشده است. همین شهر نیشابور را ببینید بالای ۲۰ بار خراب و دوباره ساخته شده است.
نظر شما