گفتم کسی را نمیشناسم، پاسخ دادند دروغ میگویی. مگر جانت را نمیخواهی، گفتم من حقیقت را میگویم. مرا بر روی زمین انداختند و هفت یا هشت نفر با کابل به جانم افتادند. آنقدر مرا کتک زدند تا بیهوش شدم. بچهها مرا به آسایشگاه بردند و پیراهنم را که غرق خون و به بدنم چسبیده بود را درآورده بودند. تا چند روز از شدت درد خوابیدم. بعثیها ضربات زیادی بر پشت کمرم زده بودند به همین دلیل مجبور بودم دمر بخوابم بعثیها وقتی وارد آسایشگاه میشود عمداً با پوتین از روی کمرم راه میرفتند، از شدت درد فریاد میکشیدم.
احمد جاسمی سال ۱۳۴۵ در شادگان دیده به جهان گشود، سال ۱۳۶۱ از سوی تیپ مستقل امام مجتبی (ع) این شهر به جبهه اعزام شدم سه ماه بعد از اتمام تعطیلات تابستان، برای ادامه تحصیل به خانه بازگشت؛ پس از آن دوباره در سال ۱۳۶۲ با برادرش به جبهه رفت و اسفندماه همان سال در عملیات خیبر برادرش به شهادت رسید و یک ترکش نزدیک هورالعظیم به شکمم اصابت کرد. این رزمنده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل میکند: من با یکی از دوستانم که اهل بهبهان بود نزدیک هورالعظیم در جایی که ۴۰ کیلومتر آب بود مجروح شدیم و چون نمیتوانستیم به عقب برگردیم تحت محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتیم و اسیر شدیم.
حدود ۱۷ سال سن داشتم که اسیر شدم، از قبل به ما گفته شده بود این منطقه خطرناک و احتمالاً اسیر یا شهیدشدن رزمندگان زیاد است ما خودمان با آگاهی این منطقه را انتخاب کردیم تا بتوانیم در یک عملیات ایذایی جزایر مجنون را بگیریم و موفق هم شدیم.
بعد از اسیر شدن ما را به پادگانهای العزیر، القرنه، العماره، بغداد بردند در هر یک از این مکانها تونل وحشتی وجود داشت به این شکل که عراقیها روبروی یکدیگر ایستاده و منتظر بودند تا ما از اتوبوس پیاده شویم؛ تا رسیدن به محوطه پادگان ما را کابل برق، باطوم، چوب، شلنگ کتک میزدند تا در نهایت به اردوگاه موصل منتقل شدیم.
بعثیها هنگام شمارش اسرا هم آنها را کتک میزدند
در موصل چهار اردوگاه و ۱۴ آسایشگاه با حدود یکصد اسیر وجود داشت؛ من در اردوگاه شمار ۲ به طول ۵۰۰ و عرض ۲۰۰ بودم. به هر نفر دو پتو برای استراحت میدادند، وسایلمان را هم بهعنوان بالشت زیر سرمان میگذاشتیم. بعد از مدتی به ما یک کیسه برای وسایلمان دادند. هر روز سه بار آمارگیری انجام میشد هر بار برای گرفتن آمار از آسایشگاه خارج و داخل میشدیم؛ بعثیها زمان شمارش نفرات ما را با کابل کتک میزدند. شمارش اسرا هر بار یک ساعت و نیم به طول میانجامید.
روزانه ۲ وعدهغذا به ما میدادند؛ صبحها سوپ، ظهرها خوراک لوبیا یا برنج با خورشت آبکی با دو عدد نان ساندویچی میدادند ما مقداری از آذوقه خود را برای شب ذخیره میکردیم.
وعده و وعید برای همکاری با بعثیها
من عربزبان بودم؛ اما نیروهای بعثی متوجه این موضوع نشده بودند بعد از یک ماه نمیدانم آنها از کجا فهمیدند من عرب هستم سراغ من آمدند، آن زمان اگر کسی برای شکنجه زیر دست بعثیها میرفت، زنده نمیماند و باید فاتحه خود را میخواند. به من گفتند تو مترجم و راهنمایی ایرانیها بودی من پاسخ دادم نه فقط کمی میتوانم عربی صحبت کنم از جوابهایم قانع نشدند و شروع به کتکزدن من کردند و با وعدهووعید از من خواستند، از بین اسرا افرادی را که پاسدار، روحانی و عرب هستند را به آنها معرفی کنم، گفتم کسی را نمیشناسم، رزمندگانی که با من بودند همه شهید شدند. سیلی محکمی به صورتم زدند و گفتند نگو شهید. بعد دوباره میخواستند مرا کتک بزنند که یکی از فرماندهانشان گفت، به او کمی فرصت دهید تا فکر کند و نتیجه را به ما خبر دهد آنها انتظار داشتند من جاسوسی کنم، گفتم که کسی را نمیشناسم، پاسخ دادند تو تحقیق کن و بعد از شناسایی آنها را به ما معرفی کن؛ گفتم نمیتوانم، با شنیدن این جمله بعثیها با کابل به سمت من حملهور شدند فرمانده به آنها گفت فعلاً رهایش کنید و یک هفته به او مهلت دهید اگر همکاری کرد که هیچ وگرنه او را به پنکه سقف آویزان کنید و تا سر حد مرگ او را کتک بزنید.
مهلتی که به من داده بودند یک هفته قبل از ماه رمضان شروع و روز جمعه اول ماه رمضان به اتمام رسید. یک دشداشه (لباس عربی بلند) به من دادند و گفته بودند نباید زیر آن لباس دیگری بپوشیم؛ اگر مرا با آن لباس از پاهایم به پنکه سقفی آویزان میکردند لباس از بدنم پایین میآمد و شدت ضربهها بیشتر و بسیار دردناک میشد و چیزی از بدنم باقی نمیماند. طی آن هفته سربازان بعثی مدام پشت پنجره آسایشگاه میآمدند و میپرسیدند نتیجه چه شد اسامی را آماده کردهای، بهانه میآوردم و میگفتم کسی با من صحبت نمیکند، پاسخ میدادند ظاهراً تو روزهای آخر عمرت را سپری میکنی و اینگونه مرا تهدید میکردند.
شهادت یکی از اسرا با لگد مسئول استخبارات بر سینهاش
در بین اسرا روحانی، عرب، پاسدار و فرمانده وجود داشت و آنها را میشناختم؛ اما از نظر من دادن اسامی آنان به دشمن خیانت بزرگی بود، تهدیدهای آنان هر روز بیشتر میشد و از لحاظ روحی بسیار مرا تحتفشار قرار داده میدادند، قبل از من یکی دیگر از اسرا را به اتاق شکنجه بردند، او را بسیار شکنجه دادند وقتی مسئول استخبارات با دو پای خود محکم بر سینه او زد؛ به شهادت رسید.
با دیدن این صحنه به خودم گفتم بعید است زنده بمانم، از خانوادهام خبری نداشتم و برادرم هم جلوی چشمانم به شهادت رسیده بود، با چشمان خودم هم شهادت یکی از اسرا را دیدم و روحیهام بسیار تضعیف شده بود. یک کتاب قرآن در طاقچه قرار داشت آن را برداشتم و با دلی شکسته روبهقبله نشستم و تصمیم گرفتم استخاره بگیرم و خدا خواستم اینگونه مرا رهنمایی کند، آیه فصلت آمد در معنی آیه آمده بود کسانی که میگویند الله، پروردگار ماست استقامت کردند، ملائک بر آنان نازل میشود و به آنها بشارت بهشت را خواهند داد، نترسید و نگران نباشید که بهشت جایگاه شماست؛ سوره عجیبی بود که زندگی مرا دگرگون کرد، با خود گفتم حتماً مانند آن اسیر من هم زیر شکنجهها شهید میشوم؛ حالا که خدا در کتاب آسمانیاش اینگونه پاسخ مرا داده اگر مرا تکهتکه کنند یا در آتش بیندازند اسم کسی را بر زبان نخواهم آورد.
راهرفتن بعثیها بر روی زخمهای کمرم با پوتین
بعثیها مرا به اتاق شکنجه بردند و برق بر روی دستان و گوشهایم بستند آنقدر عذابآور بود که تصور میکردم تمام امحا و احشا و مغزم تکان میخورد؛ دو تا سه مرتبه این عمل را انجام دادند. گفتم کسی را نمیشناسم، پاسخ دادند دروغ میگویی. مگر جانت را نمیخواهی، گفتم من حقیقت را میگویم. مرا بر روی زمین انداختند و هفت یا هشت نفر با کابل به جانم افتادند آنقدر مرا کتک زدند تا بیهوش شدم. بچهها مرا به آسایشگاه بردند و پیراهنم را که غرق خون و به بدنم چسبیده بود را درآورده بودند تا چند روز از شدت درد خوابیدم بعثیها ضربات زیادی بر پشت کمرم زده بودند به همین دلیل مجبور بودم دمر بخوابم بعثیها وقتی وارد آسایشگاه میشود عمداً با پوتین از روی کمرم راه میرفتند، از شدت درد فریاد میکشیدم.
بعد از آن که حالم کمی بهتر شد؛ چون با بعثیها همکاری نکرده بودم هر کدام از آنها وقتی مرا میدید با کابل کتک و یا با سیلی بر صورتم میزدند، یکبار بهانه آوردند و در هوای سرد بیرون از آسایشگاه آنقدر مرا کتک زدند که تمام ماهیچههای بدنم منقبض شد طوری که گویی فلج شده بودم؛ نمیتوانستم از زمین بلند شوم و یا و حتی یک قاشق در دستم بگیرم دوستانم با قاشق به من غذا میدادند.
در هفت سالی که در اسارت بودم کینه من در دلشان بود علاوه بر اینکه با اسرای دیگر بهصورت عمومی شکنجه میشدم، سه مرتبه هم ویژه بسیار شکنجه شدم. یکبار که کاغذ در دست در حال گفتن احکام به اسرا بودم بعثیها مرا از پشت پنجره دیدند فردای آن روز بعد از شکنجه مرا به انفرادی بردند؛ در آنجا فقط غذا مختصری میدادند که زنده بمانم. اجازه نداشتم بخوابم؛ درب آنجا آهنی بود و نگهبانانی که در آنجا قدم میزدند با گلد محکم به در میکوبیدند تا من نتوانم بخوابم.
بعثیها اسرا را بیشتر با کابلهای برق، شلنگهایی که داخل آن چوب بود و باطوم کتک میزدند. در آنجا دچار مشکل قلبی شدم و از آن روز تاکنون دارو مصرف میکنم و بهخاطر شکنجهها کلیههایم دچار مشکل شد. ۴۵ درصد جانبازی دارم؛ اما احساس میکنم این میزان درصد بااینهمه سال اسارت عادلانه نیست؛ برخیها که از من سالمتر بودند از بنیاد شهید ۶۰ درصد جانبازی دریافت کردند.
آموزش نحوه برخورد با بعثیها توسط اعضای شورا
در آسایشگاه بهصورت مخفی یک فرمانده برای اردوگاه در نظر گرفتیم؛ همچنین شورایی از مجموعه روحانیون و فرماندگان عالیرتبه تشکیل شده بود و با رزمندگان مشورت میکردند و به ما میگفتند که چه سیاستی در برخورد با بعثیها به کار ببریم و چگونه رفتار کنیم.
تعداد اسرا از استانهای تهران، مشهد، تبریز و خوزستان زیاد بود؛ برای هر استان یک نماینده انتخاب شد تا اسرا را توجیه و راهنمایی کنند از لحاظ فرهنگی هم افرادی که اساتید دانشگاه بودند برای دیگر اسرا جلسه میگذاشتند. اسرا در گروههای مختلف نظیر سیاسی، اعتقادی، تاریخ و ورزش تقسیم و شروع به فعالیت کردند؛ مثلاً گروه سیاسی از روزنامههای عربی و انگلیسی اخبار را جمعآوری و به ما میگفتند، حتی اخبار را تحلیل و سعی میکردند ما از اخبار عقب نمانیم. در زمینه فرهنگی هم اسرا در گروههای تئاتر و سرود فعالیت میکردند و آهنگهای موردنیاز را با شانه و کاغذ میزدند.
یافتن رادیو در بسته خرما
مسئول تقسیم نان و خرما آسایشگاه متوجه یک رادیو در یکی از بستههای خرما شد و آن را پنهان کرد؛ نمیدانستیم چه کسی و با چه نیتی این کار را انجام داده؛ اما آن به دست ما افتاد، یک مسئول برای مخفیکردن رادیو در نظر گرفتیم تا آن را در جای مطمئن مخفی و در ساعت مشخصی اخبار را گوش بدهد و به ما منتقل کند. بعثیها از اینکه ما چگونه از اخبار مطلع میشویم به ما شک کردند و گفتند حتماً وسیلهای در آسایشگاه وجود دارد به همین دلیل یک هزار و ۴۰۰ اسیری که داخل آسایشگاه بودند را به حیات فرستادند و از اول صبح تا اذان مغرب شروع به تفتیش آنجا کردند. هوا روبه تاریکی میرفت که یکی از اسرا بر بالای یک بلندی رفت و شروع به اذان گفتن کرد، همه سریع وضو گرفتیم و با اینکه نماز جماعت ممنوع بود؛ ما در همان جا به نماز جماعت ایستادیم. نیروهای بعثی که متوجه نمازخواندن ما شدند، با عصبانیت میگفتند ما هر کاری میکنیم اینها کار خودشان را میکنند؛ ما از دست اینها دیوانه شدیم، ما اسیر اینها شدیم، اینها اسیر ما نیستند. میترسیدند ما را کتک بزنند؛ چون تعداد زیاد و هوا تاریک شده بود بعد از اتمام نماز ما را متفرق و به داخل آسایشگاه هدایت کردند.
ساخت دستگاه چاپگر در اسارت
برخی از اسرا اواخر اسارت یک دستگاه چاپگر را با خمیر و چوب درست کردند و رنگ آن را از گلهایی که در باغچه کاشته شده بود، تهیه کردند تا عکس امام را چاپ کنند و موقع آزادی در دست بگیرند؛ اما بعثیها متوجه موضوع شدند.
نحوه آزادی
بعد از پذیرفته شدند قطعنامه ۵۹۸ با اولین گروه آزادگان از طریق مرز خسروی به وطن بازگشتم یکی دو روز در کرمانشاه در قرنطینه بودیم، بعد به شادگان بازگشتم و مورد استقبال مردم قرار گرفتم و چون جز اولین آزادگان بودم مردم با شوق به دیدار من آمدند.
نظر شما