آن حالت روحی که میان انسان و معبودش رابطه انس ایجاد نموده و او را در جاذبه ربوبی قرار می دهد، نیایش نامیده می شود. در آن هنگام که شما موقعیّت واقعی خود را در جهانِ با عظمت هستی درک می کنید، در حال نیایش به سر می برید، زیرا فقط در این حال است که تمام «خود» را مانند تابلویی بی اختیار در زیر دست نقّاشِ اَزَل و اَبَد نهاده اید. اگر می خواهید در امتداد زندگانی خود، لحظاتی را هم از جدّی ترین هیجان روانی بهره مند شوید، دقایقی چند روح خود را به نیایش وادار کنید. اگر می خواهید تمام شئون زندگی شما اصالتی به خود گرفته و قابل تفسیر بوده باشد، بروید و دَمی چند در حال نیایش باشید. هیچ کس تردید ندارد که روزی فرا می رسد که سایه ای از مضمون بیت ذیل درون او را مشوّش و توفانی خواهد ساخت.
من کیستم تبه شده سامانی
افسانه ای رسیده به پایانی
شاعری فرزانه از زبان همه ما آدمیان چنین می گوید و چه قدر واقعیّت را زیبا می گوید:
«با دیدگان فرو بسته، لب بر چام زندگی نهاده و اشک سوزان بر کناره زرّین آن فرو می ریزیم. امّا روزی فرا می رسد که دستِ مرگ، نقاب از دیدگان ما بر می دارد و هر آن چه را که در زندگانی، مورد علاقه شدید ما بود از ما می گیرد. فقط آن وقت می فهمیم که جام زندگی از اول خالی بوده و ما از روز نخست از این جام، جز باده خیال ننوشیده ایم.»مگر نه این است که زندگی بی نیایش و حیات بیرون از جاذبیّتِ کمال الهی، همان جام خالی است که هنگام تولد به لبانمان می چسبانیم و موقع مرگ آن را دور می اندازیم!واضح است که دیر یا زود، همه ما از این کره خاکی و از این ستارگان و آفتاب فروزان و از این کهکشان ها که میلیاردها سال در پشت سر گذاشته و هنوز به درخشندگی خود ادامه می دهند، چشم بربسته و در بستر مرموز خاک خواهیم غنود. آری، دیر یا زود آخرین نفس های ما در فضای سپهر نیلگون در پیچیده و راه خود را پیش خواهد گرفت. بیایید پیش از آن که چشمان ما برای آخرین بار نمودی را ببیند و پلک ها روی هم گذارد و پیش از آن که لب های ما آخرین سخن خود را بگوید و بسثه شود. و پیش از آن که قلمرو درونی ما آخرین تلاش های خود را برای همدمی با روح انجام بدهد، ببینیم در مقابل نقدینه پرارزش عمر ما که سکّه به سکّه به بازار وجود می آوریم و آن ها را از دست می دهیم، چه کالایی را در این بازار پرهیاهو دریافت می کنیم.
مگر نه این است که:
چون به هر میلی که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد«مولوی».
بیایید اشارت های طلایی اجرام و قوانین این فضای بی حدّ و کران را ندیده نگیریم. آنان ما را برای همکاری با خود در نیایش به خداوند بزرگ دعوت می کنند.لحظاتی دیدگان خود را از تماشای خویشتن و طواف به دور خود گرفته و برافق بی پایان فضا بدوزیم. ما هم دست های خود را برای اجابت به اشارت های موجودات این فضای بیکران به آسمان بلند کنیم و لبی حرکت دهیم و با ندای: آه پروردگارا! خود را از خود سری در این جهان هدف دار تبرئه نماییم.
مگر نه این است که:
از ثَری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود«سعدی».
گاهی یأس و نومیدی و اندوه های ما به آخرین درجه شدت می رسند؛ ناگهان پس از لحظه ای به یک امید و شادی شگفت انگیز مبدّل می گردند و یا در توفان سهمناک یأس و نومیدی ها، بارقه خیره کننده ای از گوشه مبهم روح درخشیدن گرفته، سراسر وجود ما را روشن نموده و آهسته در گوشِ دل ما می گوید:
هان مشو نومید چون واقف نه ایی زاسرار غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور«حافظ»
این زمزمه روح نواز است که از شکستن کالبد بدن و تسلیم به مرگ در برابر آن ناملایمات جلوگیری نموده و ما را به چنین نیایش حیات بخشی وادار میکند که: خداوندا، احساسِ میزبانی تو برای وجود بی نهایت کوچک ما در اقلیم هستی است که این قفس تنگ را برای ما قابل تحمل ساخته است.آری:
ما را به میزبانی صیّاد اُلفتی است
ورنه به نیم ناله قفس می توان شکست«درکی قمی»
روز و شب با دیدن صیّاد مستم در قفس
بس که مستم نیست معلومم که هستم در قفس«واقف هندی»
در آن هنگام که شادی ها و اطمینان و کرنش ما به غیر خداوند از حدّ می گذرد، باز پس از لحظه ای خود را در سراشیبی نوعی از اندوه و یأس و ابهام که برای آن نیز علت روشنی نمی بینیم درمی یابیم. هیچ می دانید آن لحظه چه بوده است؟ این همان لحظه ای است که روح بدون این که ما را آگاه بسازد، فراسوی این جهان پناهنده گشته و نیایش اسرارآمیزی سر داده، گفته است: خداوندا، بار دیگر این انسان ضعیف، «خود» را در بادپای هیجان شادی ها و اطمینان به غیر تو، از دست داده و نشانی جان خود را گم کرده است. عنایتی فرما و او را بار دیگر به سوی خودش بازگردان.پروردگارا، خداوندا، بارالها، آفریدگارا، بارقه های فروزانی هستند که از اعماق جانِ ما برمی آیند و در اعماق جهان هستی فرو می روند و آن چنان درخشندگی به جهان هستی دهند که جهان را برای مورد توجه قرار گرفتن خداوندی برازنده می سازند.
کسی که می گوید: با یک گل بهار نمی شود، باید بداند آن گل که با شکفتن آن بهاری به وجود نمی آید، گلِ بوستان طبیعت است که هر گاه بادهای خزانی، زیبایی و طراوت آن را نابود کرده باشد، شکوفایی یک گل، توانایی ایجاد بهار در آن بوستان را ندارد. ولی هر گلی که در باغ جان های آدمیان بروید و لب بر خنده نشاط باز کند، بهار را با خود می آورد و همه باغ هستی را شکوفا می سازد و نسیم جان فزای بهاری بر آن وزیدن می گیرد.
این یک حقیقت است که:
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا زگلزار جهان رسم خزان برخیزد«مولوی (دیوان شمس)»
در هیچ یک از فعالیت های روانی ما، پدیده ای را نمی توان نشان داد که از فعالیت روح به هنگام نیایش، عمیق تر و گسترده تر بوده باشد. درک ما، مشاعر ما، تخیل ما، تفکّر ما، وجدان با عظمت تر از جهان هستیِ ما، همگی و همگی در حال نیایش در هم می آمیزند و اقیانوس جان را می شورانند. این هیجان و شورش آن چنان هماهنگ و با عظمت و جدّی انجام می گیرند که نه تنها درون ما را از هر گونه آلودگی ها و کتافات پاک می کنند، بلکه در این حال احساس می کنیم که روح ما با گسترش بر همه هستی، روزگار هجرانش سرآمده و با ورود به جاذبیّت کمال الهی به آرامش نهایی اش رسیده است.این یک امر محال است که کسی در دوران زندگانی اش ولو برای لحظاتی چند در این جهان پر ازدحام، احساس غربت ننماید. راستی لحظاتی در عمر ما وجود دارد که ما حتی خود را از خویشتن هم بیگانه می بینیم.
بشنوید که انسان شناسی مثل حافظ چه می گوید:
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان آمد خدایا همدمی
در این هنگام است که می پندارد:
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
آن کدامین همدم شایسته است که این غربت وحشتناک را به اُنس و اُلفت مبدّل سازد؟ تردیدی نداریم در این که هیچ مونسی مانند نیایش نمی تواند این غربت و وحشت زدگی را به اُنس مبدّل بسازد. در هنگام نیایش، آن جا که به زوال و فنای حتمی خود آگاه شده و در می یابیم که زندگانی محدود و ناچیز ما، در مقابل عمر جهان هستی به منزله یک ثانیه در مقابل میلیاردها قرون و اعصار می باشد، در این حال نسیمی از ابدیّت، آن چنان مشام جان ما را می نوازد که عمر جهان هستی را به منزله ثانیه ای در مقابل ابدیّت برای ما می نمایاند. در این حال نغمه هایی جان فزا، بامحتوایی رازدار از اعماق درون ما سرمی کشد و ما را از وحشت فنا و نابودی نجات می دهد. این نغمه با گویاترین بیان، گوش جان ما را چنین نوازش می دهد:
ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی برکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان زطوفان غم مخور«حافظ»
هنگامی که این نغمه به اوج نهایی خود می رسد، چنین می گوید:
در غمِ ما روزها بی گاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که جز تو پاک نیست«مولوی»
ما به خوبی درک کرده ایم که در اقیانوسی از نادانی ها غوطه وریم و دانش ما در مقابل آن اقیانوس تاریک و بیکران قطره ای بیش نیست. این حقیقتی است که هر متفکّر خردمند آن را میداند، ولی درلحظات نیایش، آن گاه که خداوند سبحان، این زمزمه ملکوتی را به زبان ما جاری می سازد:
قطره دانش که بخشیدی زپیش
متّصل گردان به دریاهای خویش«مولوی»
احساس می کنیم که در دریایی از نور غوطه ور گشته ایم.
آخرنه این است که قطره ناچیز علم خود را به اقیانوس علم خداوندی وصل نموده ایم!مرغ روح آدمی در حال نیایش، از تنگنای قفسِ تن رها گشته، پروبالی در بی نهایت می گشاید. اگر این پرواز صحیح صورت بگیرد، دیگر برای روح برگشتن و محبوس شدن در همین قفس خاکی امکان پذیر نخواهد بود، زیرا پس از چنین پروازی کالبد خاکی او هم چون رصدگاهی است که رو به سوی بی نهایت نصب شده و از نظاره به آن بی نهایت چشم نخواهد پوشید.
*این یادداشت در همکاری با انجمن مفاخر فرهنگی برای انتشار به ایرنا ارسال شده است.
نظر شما