به گزارش ايرنا، چشم هاي پر از اشكش را پاك كرد و با لبخندي زيبا در حالي كه لب هايش هنوز از بغض يادآوري نبودن كوروش مي لرزيد گفت، همسرم اسم مرا در تلفن همراهش باران عشق ذخيره كرده بود و من نيز او را كه تمام هستيم بود 'هستي زهرا' ذخيره كرده بودم.
زهرا انجم شعاع بانوي جوان و فرهيخته اي كه حالا بعد از شهادت همسرش براي 2 فرزندش، هم پدري مي كند هم مادري، حرف ها و البته بعض هاي كمرشكن زيادي در گلو دارد.
صبح يك روز زمستاني بود كه با او تماس گرفتم، زني بشاش و خوش برخورد در آن سوي خط جواب تلفنم را داد، بانويي كه اكنون ادامه دهنده راه همسرش است و در مسير ارتقاي فرهنگ جامعه كارهاي زيادي انجام مي دهد، فرداي همان شب حضور مرا در مركز فرهنگي قرآني كه يادگار همسرش بود براي مصاحبه پذيرفت.
او كه خود را متولد سال 55 و فارغ التحصيل رشته مامايي دانشگاه زاهدان معرفي مي كند، معتقد است ورودش به دانشگاه زاهدان و آشنايش با كوروش فيروزي به عنوان مسئول كانون قرآن و عترت دانشگاه، نقطه اي عطف در زندگيش بوده است.
من قبل از ورود به دانشگاه سابقه تدريس در كلاس هاي قرآن را داشتم از اين رو فعاليت من در كانون قرآن و عترت دانشگاه بدو ورودم آغاز شد و شهيد فيروزي مرا به عنوان مسئول واحد آموزش كانون قرآن و عترت دانشگاه انتخاب كرد.
نمي دانم چرا؟ ولي بدون ديدن شهيد فيروزي احساس كردم او متاهل است او كه خود از خطه شهيدپرور رابر كرمان بود مانند يك برادر هواي دانشجويان كرماني را داشت و من خرسند از اينكه يك همشهري در ديار غربت كنارمان هست علاوه بر درس خواندن به انجام امور فرهنگي در دانشگاه همت مي كردم.
يادم مي آيد بعد از اينكه براي اولين بار بعد از ورود به دانشگاه به كرمان آمدم با خوشحالي به پدرم كه هميشه نگران دور بودن ما بود گفتم، يك آقاي كرماني در دانشگاه هست كه هواي ما را دارد.
چند ماهي گذشت، پايان ترم اول، شهيد فيروزي چند پيشنهاد ازدواج را به عنوان واسطه با من مطرح كرد و من با صراحت اعلام كردم قصد ازدواج ندارم.
شروع ترم دوم بود كه شهيد فيروزي به صورت غيرمستقيم از من درخواست ازدواج كرد، بسيار با حجب و حيا صحبت مي كرد و من اين بار متوجه شدم بحث خودش را مطرح مي كند.
شرايط شهيد فيروزي براي ازدواج بيشتر از هر چيزي توجهم را جلب كرد وي مي گفت، شرط اولم اين است كه نام همسرم زهرا باشد و سيده يا خانواده شهيد باشد، من سيده نبودم اما برادرم در جنگ تحميلي شهيد شده بود.
صحبت كردن و خلق و خويش در دلم راه باز كرده بود، زبان گفتن نه را به او نداشتم.
شهيد فيروزي از من خواست با خانواده ام صحبت مقدماتي داشته باشم تا كمي بعد خواهرش با ما تماس بگيرد.
اما اوضاع آنطور كه بايد و شايد پيش نرفت، بعد از طرح موضوع با مخالفت خانواده روبرو شدم، هرچند من در آن زمان قصد ازدواج نداشتم اما چون مشكلات اطرافيان و دوستان را مي ديدم از خدا خواسته بودم قبل از اينكه همسرم را ببينم، مهرش به دلم بيفتد و در اين مورد خاص دقيقا اين اتفاق افتاده بود.
من خواستگارهايي با موقعيت بهتر داشتم و همه را رد كرده بودم لذا پدرم با پذيرفتن شهيد فيروزي خيلي مخالفت كرد اما علاوه بر نزديك بودن افكارمان، مهر او نيز در دلم نشسته بود.
نزديك عيد سال 74 بود، خواهر شهيد فيروزي با من تماس گرفت و بعد از آن با خانواده ام صحبت كرد و تابستان همان سال پدرم خواست طي يك جلسه با خودش صحبت كند.
يكي از شرايط شهيد فيروزي اين بود كه در مناطق محروم زندگي كند و شرط خانواده من اين بود در كرمان زندگي كنيم و اين يك نبرد بود و من بايد ضمن حفظ حرمت پدرم او را راضي مي كردم.
يادم است شهيد فيروزي در مورد مهريه نيز بر 14 سكه نظر داشت در حالي كه آخرين فردي كه در خانواده ما ازدواج كرده بود 313 سكه مهريه داشت لذا خانواده من در مورد محل زندگي و مهريه قانع نشدند.
خواهرم كه با شهيد فيروزي مفصل صحبت كرده بود به من گفت صحبت هاي او از عمق وجودش بر مياد و معتقد بود او انساني وارسته است و خانواده خوبي دارد لذا خواهرم توانست اين نظر را به خانواده ام نيز بقبولاند و پدرم بعد از شنيدن صحبت هاي خواهرم عليرغم مخالفت، گفت بايد تحقيق كنم.
خلاصه پدرم تحقيق را شروع كرد، برادر بزرگ تر شهيد فيروزي هم در عمليات كربلاي پنج شهيد شده بود و او به شدت تحت تاثير زندگي برادر شهيدش قرار داشت.
** برادر شهيدش نقطه عطف زندگي شهيد فيروزي بود
نقطه عطف زندگي وي، شهادت برادرش ايرج در سال 65 بود شهيد فيروزي طبق گفته هاي خودش همواره دمخور برادر شهيدش بود و با خود قرار گذاشته بود كه راه ايرج را ادامه بدهد.
شهيد فيروزي در وهله نخست تربيت معلم و بعد از آن مهندسي شيمي و پس از آن در رشته علوم آزمايشگاهي قبول مي شود اما رشته سوم را براي تحصيل برمي گزيند او همواره مي گفت من خدا را زير ميكروسكوپ شناختم و كار آزمايشگاه يك دوره خداشناسي است.
سرانجام ارائه خدمات وي در روستا و مناطق محروم و ساير حسن خلق هاي وي پدرم را به ازدواج كوروش فيروزي با من راضي كرد.
پدرم راضي شد اما شرط گذاشت تا زماني درسم تمام نشود حق خواستگاري كردن ندارند.
در اين مدت يكي دو بار خودش و خواهرانش به خانه ما سر زدند و سرانجام تابستان 78 من فارغ التحصيل شدم.
انگار روي سكه برگشته بود و پدر من كه هميشه سختگيري مي كرد ديگر سختگير نبود، مراسم خواستگاري ما بسيار ساده با يك دسته گل و يك جعبه شيريني برگزار شد.
پدرم مرداد ماه بايد به مكه مي رفت و ما براي 17 شهريور قرار برگزاري جشن عروسي داشتيم.
مراسم عروسي ما در خانه و بسيار سنتي برگزار شد بسياري از خريدهايي كه من انجام نداده بودم همسرم خودش خريد كرده بود و روي وسايل من گذاشته بود.
يك مراسم كرمان و يك مراسم حنابندان و عروسي در روستاي گتك رابر محل تولد و زندگي همسرم گرفتيم.
مراسم روستاي گتك بسيار محلي برگزار شد و پدرم فكر نمي كرد اينقدر ما را در روستاي همسرم تكريم كنند، همسرم آنقدر در آن منطقه محبوب بود كه رفتار اطرافيان همه ما را به شگفتي واداشت.
** كارواني كه 2 بار به استقبال آمدند
مردم روستاي محل سكونت همسرم و اطراف آن محل به دليل محبوبيتي كه كوروش بين اهالي داشت يك كاروان بزرگ راه انداخته بودند و به استقبال ما آمدند.
اين كاروان يك بار ديگر هم به استقبال ما آمدند كه در جاي خود بازگو مي كنم.
كوروش هميشه مي گفت، من دوستان زيادي دارم و حفظ اين دوستان براي من مهم و سخت است بعدها به چشم خودم ديدم وي در گوشه و كنار كشور دوستان زيادي داشت.
بعد از مراسم حنابندان و عروسي در رابر به كرمان برگشتيم و در بلوار قدس زاهدان يك خانه سازماني از طرف دانشگاه به ما واگذار شد.
خانه بزرگ و كثيفي بود، سه اتاق داشت، همسرم خانه را رنگ زد و براي زندگي آماده كرد و ما زندگي خود را از شهريور سال 78 شروع كرديم.
** ماه عسل در گلزار شهدا
ماه عسل ما بعد از ازدواج حضور در گلزار شهداي زاهدان بود او هميشه به برادران شهيدش سر مي زد و من نيز گاهي اوقات او را همراهي مي كردم به طوري كه خاطرات زيادي از گلزار شهداي زاهدان دارم.
همسرم تعهد عجيبي به شهدا داشت لذا هر زماني كه مي خواستيم تعهد اخلاقي بدهيم و براي كار مهمي تصميم گيري كنيم به گلزار شهدا مي رفتيم.
همسرم نيم ساعت قبل از شهادتش نيز در گلزار شهدا زاهدان بود او برايش محرز بود كه شهيد مي شود، بارها و بارها در مورد شهادت با من و دوستانشان صحبت كرده بود.
همسرم از همان برخوردهاي اوليه مهربان و عاطفي بودنش را به من نشان داد، 10 سال با هم زندگي كرديم اما به دليل شرايط كاري زمان زيادي را از هم دور بوديم وي به ماموريت هاي زيادي مي رفت و من زماني كه او در كنارم نبود نبودنش را تاب مي آوردم و به اميد ديدارش تنهايي را تحمل مي كردم و هميشه به خاطر ديدن مجددش سرشار از عشق بودم.
او هيچ وقت دست خالي از سفر برنمي گشت از اول قرار گذاشته بوديم هر كدام به تنهايي به خانواده هايمان سر بزنيم و در ايام تعطيل هم با هم به خانواده هايمان سر مي زديم.
زماني كه كرمان مي آمديم، محل استقرار همسرم خانه مادرم بود و زماني به رابر مي رفتيم خانه پدرشان را براي ماندن انتخاب مي كردند.
پدرم بعد از ازدواج ما رابطه بسيار صميمي با شهيد فيروزي پيدا كرده بود به حدي كه هر وقت همسرم مي خواست به رابر برود پدرم با وي مي رفت.
بعد از مدتي پدرم از دنيا رفت، شهيد فيروزي گاهي تنهايي را تحمل مي كرد و به من مي گفت بعد از فوت پدرت بايد بيشتر به مادرت سر بزني و من مدتي را بدون او در خانه مادرم مي گذارندم و اين براي من خيلي مهم بود.
كوروش حتي به افرادي كه شايد از نظر عقايد با ما در تضاد بودند و خيلي مذهبي نبودند سر مي زد و به عنوان چشم روشني به آنها كتاب هديه مي داد.
** ذكر صلوات جزئي جدا نشدني از زندگي شهيد فيروزي
سال 80 درست 2 سال بعد از ازدواجمان پسرم به دنيا آمد روز ولادت حضرت علي (ع) همه انتظار داشتند نامش را علي بگذاريم اما همسرم مي خواست نامش را محمد بگذاريم از او پرسيدم حالا كه روز ميلاد حضرت علي به دنيا آمده نام او را علي بگذاريم اما او گفت مي خواهم هر وقت اسمش را صدا مي زنم صلوات بفرستم.
يادم است حتي زمان عقد هم شهيد فيروزي دائما بر زبانش ذكر صلوات جاري بود به طوري كه بين دوستان و آشنايان به صلوات فرستادن شهره بود.
همسرم مردي تمام عيار بود او محبتش را هيچگاه از ما دريغ نمي كرد گاهي مي گفت احساس مي كنم چيزي فراتر از رابطه زن و شوهري بين ما وجود دارد و هميشه به من ابراز علاقه مي كرد.
همسرم بارها به من گفته بود زهرا اگر هزار بار ديگر به شرايط قبل برگردم باز هم من تو را انتخاب مي كردم.
زماني كه از ماموريت ها و نبودن ها سخن مي گفتم مي گفت، كيفيت با هم بودن مهم است حتي اگر از هم دور باشيم به ياد هم هستيم.
** هستي زهرا در باران عشق
يك روز گوشي مرا برداشت و گفت؛ اسم مرا در گوشيت با چه نامي ذخيره كرده اي؟ گفتم اول شما بايد بگي؟ او گوشيش را به من نشان داد، اسم مرا 'باران عشق' ذخيره كرده بود و اين يكي از زيباترين لحظات زندگي من بود.
همسرم بلافاصله به گوشي من زنگ زد تا نام خود را در گوشي من ببيند و من شماره همسرم با عنوان 'هستي زهرا' ذخيره كرده بودم.
آن روز همسرم سر صحبت را باز كرد و گفت، اگر روزي من نباشم نبايد ناراحت بشوي و من توقع دارم تو بعد از من محكم باشي.
گاهي به هر دليلي بحث را باز مي كرد و از من مي پرسيد، اگر روزي من نباشم شما چيكار مي كنيد؟ و من از او مي خواستم كه ديگر در موردش صحبت نكند.
زماني كه به همسرم به دليل ماموريت هاي زيادي كه مي رفت شكايت مي كردم او مي گفت، دلت را جاي دل خانواده شهدا بگذار، يادم است يك بار در جواب اين جمله همسرم گفتم، خانواده شهدا خيالشان راحت است كه ديگر كسي را ندارند، همسرم بعد از شنيدن اين جمله من گريه كرد و من هنوز با خودم مي گويم اي كاش هيچ وقت اين حرف را نزده بودم.
** هيچ كس تنهايي و بي كسي خانواده شهدا را درك نمي كند
و من الان مي فهمم هيچكس تنهايي و بي كسي خانواده شهدا را درك نمي كند، كسي نمي داند همسران شهدا در فراغ شهدا چه مي كشند.
چند سال بعد، نزديك تولد دخترم بوديم و قرار بود برايش نامي انتخاب كنيم من آن زمان به دليل شرايط جسمي در كرمان به سر مي بردم و همسرم در زاهدان بود.
قرار شد هر كدام براي انتخاب اسم فكر كنيم، من چند اسم مانند سارا و طوبي را در ذهن داشتم، كوروش هم مي گفت، سارا، اما همچنان در حال جستن بوديم كه ناگهان به يك اسم كه به نظر خيلي خوب مي آمد رسيدم، اما به همسرم نگفتم، زماني به زاهدان برگشتم گفتم، من يك اسم خوب پيدا كردم، شهيد فيروزي در پاسخ گفت، من هم پيدا كردم؛ اصرار كرد اول شما بگو و من گفتم ضحي، همسرم ماتش برد و گفت از كجا مي دونستي من هم همين اسم را انتخاب كردم؟
انگار همسرم مي دانست قرار ضحي بدون حضور پدرش بزرگ شود لذا زماني كه من براي تولد دخترم در اتاق عمل بودم وي لحظه به لحظه را با كلمات ثبت كرده بود جملاتي را كه براي ضحي نوشته بود همه با فعل گذشته بود او بعدها از من خواست اين دفتر را زماني كه ضحي بزرگ شد به او بدهم به او گفتم چرا خودتان نمي دهيد و او گفت مي خواهم شما اين كار را انجام بدهي.
بازي هايي كه همسرم با ضحي و محمد انجام مي داد بدون فلسفه نبود او پسر دخترمان مي شد و در قالب بازي به آنها آموزش مي داد.
** انگار كه مقدر بود
همسرم سالهاي اول ازدواج برايم يك خواب قديمي را تعريف كرده بود، خوابي كه به شهادت برادرش منتهي شد.
او مي گفت، در خواب ديدم امام به خانه ما آمده اند و همان شب به من الهام شد كه برادرم شهيد شده است.
يك روز كوروش به من گفت، من يك خواب ديده ام، وقتي از او خواستم خوابش را تعريف كند گفت، خواب ديدم آقا (رهبر معظم انقلاب اسلامي) به خانه ما آمده اند و من احساس مي كنم اتفاقات خوبي بزودي مي افتد.
آقاي بهشتي يكي از دوستان همسرم هستند، وي نقل مي كرد عيد سال 88 كه همسرم به مشهد رفته بود به وي گفته بود برگرد بيا زاهدان و ادامه داده بود من دارم ميرم زاهدان كه شهيد شوم.
برادر همسرم مي گفت، به شوخي به كوروش گفتم در باغ شهادت را خيلي وقت است كه بسته اند و همسرم در پاسخ مي گويد 'اگر مقدر باشد محقق مي شود' و انگار كه مقدر بود.
همان هفته آخر يكي دو بار به من اشاره كرد كه زهرا اگر من نباشم؟
يادم است چند روز قبل از شهادت، همسرم داشت در اتاق مطالعه مي كرد كه رو به من گفت زهرا اگر من نباشم ... و من سريع حرفش را قطع كردم و ادامه داد: خوشحالم كه سر كار هستي و بعد از من دچار مشكل مالي نمي شويد.
** پله پله تا ملاقات خدا
به مناسبت فوت آيت الله بهجت برنامه اي تحت عنوان پله پله تا ملاقات خدا در زاهدان برگزار مي شد و حجت الاسلام مكارم از شاگردان آيت الله بهجت سخنران اين مراسم بود.
وي هر زمان به زاهدان سفر مي كرد به منزل ما مي آمد اما آن دفعه چون همراه داشت به خانه ما نيامد.
مراسم پله پله تا ملاقات خدا، قرار بود در هفت شب برگزار شود و ما هر شب به مراسم مي رفتيم و حجت الاسلام مكارم يكي از پله هاي رسيدن به خدا را تشريح مي كرد.
6 شب از اين مراسم برگزار شد و همسرم صحبت هاي حجت الاسلام مكارم را در سررسيدي خاص ياداشت مي كرد روز هفتم مراسم پنجشنبه، روز شهادت حضرت فاطمه (س) بود.
هوا بسيار گرم بود و برگزار كنندگان بين افراد شركت كننده شربت پخش مي كردند بعدها شنيدم همسرم از آن شربت به عنوان شربت شهادت ياد كرده است، دوستانشان مي گفتند ظهر شهادت حضرت زهرا (س) كوروش با صداي بلند گريه مي كند و فيلمبردار مي گفت وقتي ضجه او را شنيدم دلم فرو ريخت.
شب هفتم قرار بود براي شركت در مراسم به دانشگاه برويم،
من شام را آماده كرده بودم، قرار بود با حاج آقا مكارم به خانه ما بيايند.
** آخرين نيايش
اول قرار بود من با ايشان به دانشگاه بروم، اما دوستانشان زنگ زدند و گفتند حجت الاسلام مكارم اول به گلزار شهدا مي رود، من حتي سفره شام را چيده بودم و بچه ها را آماده كرده بودم.
ايشون به طرف گلزار شهدا حركت كردند كنار گلزار شهدا مسجدي هست كه هميشه آنجا نماز مي خوانديم، حاج آقا مكارم براي اقامه نماز به مسجد علي ابن ابي طالب مي روند و همسرم هم به تبعيت از آنها به آنجا مي رود.
همسرم براي وضو گرفتن از حاج آقا مكارم جدا مي شود مردم صف را باز مي كنند آقاي مكارم جلو مي رود، بعد از اينكه همسرم به مسجد برمي گردد وسط جمعيت به نماز مي ايستد.
نقل مي كنند درست بعد از قرائت سوره توحيد و در آستانه رفتن به ركوع فردي كه در بين جمعيت بوده حمله انتحاري مي كند.
كمي بعد از شنيده شدن صداي انفجار، برادر همسرم كه در زاهدان زندگي مي كرد به من زنگ زد و گفت مي گويند صداي انفجار از دانشگاه بوده؟
اما ديگران مي گفتند صدا از مسجد علي ابن ابي طالب بوده و من نگران بودم هرچه به همسرم زنگ مي زدم جواب نمي داد فكر مي كردم همسرم در مسجد گلزار شهدا نماز مي خواند، نگران حاج آقا مكارم بودم، چون شنيده بودم وي به مسجد علي ابن ابي طالب رفته است.
به راه افتادم، به دانشگاه كه رسيدم از دوستان شنيدم آقاي فيروزي هم در مسجد علي ابن ابي طالب بوده، از آنها خواستم مرا به مسجد ببرند در اين فاصله به دوستانمان زنگ مي زدم و از آنها اطلاعات مي گرفتم اما آنها با ابراز بي اطلاعي، اتفاقات را از من پنهان مي كردند.
به سمت مسجد به راه افتادم، نيروهاي امنيتي راه را بسته بودند از ميدان علي ابن ابي طالب (ع) تا مسجد را دويدم، زماني به حوالي مسجد رسيدم، گريه كردم و به نيروهاي امنيتي گفتم همسرم اينجا بوده و حالا تلفنش را جواب نمي دهد.
من آن زمان احتمال شهادت همسرم را نمي دادم و مي خواستم او را پيدا كنم اما آنها اجازه وارد شدن به مسجد را به من ندادند.
كم كم كه با دوستان همسرم صحبت مي كردم هر كدام چيزي مي گفتند يكي مي گفت مجروح شده و الان آي. سي. يو است ديگري مي گفت خودم با او صحبت كردم.
** صبر بايد كرد
عزمم را براي پيدا كردن همسرم جزم كردم و به بيمارستان امام علي (ع) زاهدان رفتم و زخمي هاي حادثه تروريستي را يك به يك پيدا كردم اما كورورش را نيافتم، حالا ترس در دلم بيشتر موج مي زد به نوعي نااميد شده بودم به آقاي دكتر صانعي كه يكي از دوستان همسرم بود زنگ زدم، كمي با او صحبت كردم و خواستم در پيدا كردن همسرم به من كمك كند اما او در صحبت هايش فقط مي گفت بايد صبر كنيد اما من آنطور كه بايد متوجه اين جمله او نمي شدم و فقط حرف هاي خودم را تكرار مي كردم.
تا اينكه شب به خانه يكي از دوستان رفتم بچه ها مشغول بازي شدند و دوستان به ما سر مي زدند هر كسي چيزي مي گفت نتوانستم طاقت بياروم حدود ساعت 2 شب بود نمي خواستم باور كنم در پي اين حرف هاي ضد و نقيض اتفاقي براي همسرم افتاده باشد.
از خانه بيرون آمدم و گفتم بايد بخش آي. سي. يو. بيمارستان امام علي (ع) را ببينم، مصر ايستاده بودم تا مرا به بيمارستان ببرند اما چند نفر از دوستان كه بي تابي مرا ديدند گفتند كوروش شهيد شده من اين جملات را نمي شنيدم شايد هم نمي خواستم بشنوم من همچنان گريه مي كردم تا اينكه خانم دكتر خسروي به من گفت زهرا حاج آقا فيروزي شهيد شده، دنيا روي سرم خراب شد، گفتم باور نمي كنم، بايد برم پزشكي قانوني همسرم را ببينم.
زنگ زدم به دكتر صانعي گفتم، بايد برم پزشكي قانوني، حدود ساعت 2 رفتم پزشكي قانوني به يكي از دوستان زنگ زدم اما نيروهاي امنيتي اجازه ورود ندادند، گفته بودند برخي جنازه ها سالم نيست و تفكيك نشده من را مجبور به گشتن كردند و من با دوستانمان به خانه برگشتيم.
دوستان ما در كرمان هم از شهادت همسرم خبر داشتند اما من هنوز در ابهام بودم.
لحظه هاي با هم بودن پيش چشمم رژه مي رفتند درست عصر همان روز داشتم براي مهماني غذا درست مي كردم مي خواستم فسنجان درست كنم كه متوجه كم بودن رب انار شدم از همسرم خواستم برايم رب انار تهيه كند.
هيچ وقت آن صحنه را فراموش نمي كنم درست در آخرين لحظات شيشه رب انار را به من داد در چشم هايم نگاه كرد و با لبخند گفت اين هم رب انار بانو.
**
صبح روز بعد با پزشكي قانوني هماهنگ كردم به اتفاق خواهر و شوهر خواهرم به پزشكي قانوني رفتيم آنجا بود كه بعد از ساعت ها انتظار جانسوز براي ديدار با همسرم وضو گرفتم و به سمت پيكر همسرم رفتم.
پارچه سفيد را از روي صورتش كنار زدم، نگاهش كردم، آرام خوابيده بود، باور نمي كردم ديگر او را ندارم او همينجا بود كنار من، فقط آرام خوابيده بود بايد مثل هميشه بيدار مي شد و با نگاه مهربان و زبان شيرينش زخم هاي دلم را التيام مي داد اما انگار اين رويا نمي خواست هرگز به حقيقت بپيوندد.
روپوشش را كنارتر زدم، بدنش سالم بود فقط هفت تركش به قفسه سينه همسرم اصابت كرده بود.
سخت تر از اون لحظه اي كه گفتند همسرم شهيد شده لحظه اي بود كه بچه هايم از خانه دوستمان به خانه خودمان آمدند و من نمي دانستم چطوري بايد به آنها بگويم كه ديگر بابا نيست.
صبح روز بعد يك مراسم در زاهدان برگزار كردند و روز بعد به كرمان آمديم و در خانه مادرم براي همسر شهيدم مراسم برگزار كرديم.
پيكر همسرم را با آمبولانس آوردند باور اينكه آنچه مي بينم صحت داشته باشد برايم دشوار بود، بالاي سر همسرم نشستم، گريه كردم، بر سر و صورتش دست كشيدم و بوسيدمش، زبانم قفل شده بود نمي تونستم با او حرف بزنم كم كم با نگاهم با او حرف زدم حرف هاي نگفته اي كه در اين مدت در دلم مانده بود بارها به او گفتم تو كه هميشه متعهد بودي، تو هيچ وقت بي وفا نبودي پس چرا مرا گذاشتي و رفتي؟
مي دانستم همسرم عاشق شهادت بود براي همين روي دلم پا گذاشتم و به او گفتم، كوروش جان مباركت باشد.
** قول يك زندگي ديگر با او آرامم مي كرد
خيلي به اين صحبت كوروش فكر مي كردم و يادآوري اين جملاتش مرا آرام مي كرد او هميشه مي گفت، زهرا من دوست دارم در عالم باقي هم با تو زندگي كنم.
ما به هم قول داده بوديم كه هركس جاي بهتري داشته باشد ديگري را پيش خودش ببرد.
مراسم خاكسپاري بود و ما به روستاي گتك رابر رفتيم من نمي دانم چطور اما آنجا بودم، پدر همسرم را ديدم كه داخل قبر كوروش رفته بود، پدر همسرم صدايم كرد و گفت بيا ببين خونه شوهرت چطور است خانه جديد همسرم درست كنار آرامگاه ايرج برادر شهيدش بود ديوار به ديوار.
** باز هم همان كاروان براي استقبال از كوروش من آمده بود
هيچي برام مهم نبود؛ كمتر كسي را مي ديدم اما همه دوستانمان آمده بودند باز هم همان كاروان كه در شب عروسي به استقبالمان آمده بود آمده بود اين كاروان براي من يادآور زمان ازدواجمان بود.
فقط اين را مي دانستم اين جمع بدون همسرم معنا نداشت.
گاهي همسرم از زمان بعد از عاشورا برايم حرف مي زد از سختي هاي اهل بيت امام حسين (ع) اما من آنطور كه بايد درك نمي كردم.
اما حالا هر زمان كه از مصيبت حضرت زينب (س) بعد از حادثه عاشورا مي گويند، به گونه اي ياد خودم مي افتادم، بعد از اينكه همسرم را دفن كردند و به خانه برگشتيم مي خواستم كنار همسرم بروم، يادم مي آيد در مسير به سمت قبر همسرم از روي گل ها سر خوردم و به زمين افتادم مردهاي زيادي ايستاده بودند اما كوروش نبود كه دستم را بگيرد و از جا بلندم كند و اشك هاي را پاك كند.
خيلي تنها شدم بودم، هيچ زمان ديگري از آن مسير سر مزار همسرم نرفتم، نمي خواستم آن لحظه تلخ برايم يادآوري شود.
حالا من تنها بودم و بايد جاي خالي همسرم را براي دختر و پسرم پر مي كردم.
من بايد محكم مي ايستادم همانطور كه همسرم مي خواست، گاهي كه تحمل نبودن دست هاي پر محبت كوروش برايم سخت مي شو صبر مي كنم، بچه ها بخوابند بعد مي روم جايي كه كسي صدايم را نشنود و حسابي گريه مي كنم.
** در هدف من بيشتر انديشه كنيد
وصيت كوروش فقط يك جمله بود همان جمله شهيد ايرج 'در مرگ من كمتر انديشديد و در هدف من بيشتر.'
شهيد فيروزي اسلام مجسم بود و من از وي درس هاي بزرگي آموختم و در اين 10 سال كه او را از دست داده ام احساس مي كنم زندگي نباتي دارم.
شهيد فيروزي هميشه مي گفت، زماني كه شهيد شدم برايم سنگ قبر سيماني درست كنيد و روي آن بنويسيد 'عبدالله'.
همسرم به حضرت زهرا (س) ارادت خاص داشت و سرانجام در سالروز شهادت بانوي دو عالم به شهادت رسيد.
حالا همسر شهيد كوروش فيروزي موسسه سائحون (در راه روندگان) را در كرمان پيرو همان مسير تربيتي كه همسر شهيدش با راه اندازي موسسه قرآني 'ضحي' در زاهدان ايجاد كرده بود را اداره مي كند.
در اين موسسه قرآني و فرهنگي دروس قرآني، فعاليت هاي فرهنگي، قرآني ويژه كودكان، نوجوانان و بزرسالان انجام مي شود.
گزارش از: نجمه حسني
3029/ 5054
كرمان - ايرنا - آنگاه كه چشم فروبسته و آرام تر از هميشه در بستري غرق خون آرميده بودي، هستي زهرا را زير باراني از عشق ديدم كه خرامان و خرسند به وصال يار مي انديشيد.