به گزارش ایرنا، معصومه پورشیخعلی مادر محمدامین از عشق به شهادت فرزند شهیدش که سال قبل در انفجار تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید و از دلدادگی فرزند نوجوانش به حاج قاسم و شهادتش می گوید.
می گوید، ماجرای عشق به شهادت محمدامین از سال ۹۶ شروع شد، آن زمان او در کلاس چهارم دبستان تحصیل می کرد، گاهی در ایام تعطیل همراه با پدرش که کارهای پیمانکاری سیم کشی را انجام می داد برای انجام پروژه ها می رفت. آن سال هم برای انجام کاری فنی با پدرش به بیت الزهرا (س) منزل موقوفه حاج قاسم سلیمانی رفت. آن روز حاج قاسم در بیت الزهرا حضور داشته و پسرم آنجا با حاجی آشنا می شود؛ ایشان چند کتاب به فرزندم هدیه می دهد.
من آن زمان، آشنایی کمی با حاج قاسم داشتم، آن روز محمدامین و پدرش زمانی به خانه آمدند از دیدارشان با حاجی سخن گفتند.
محمدامین با شوق برایم از دیدارش با مردی صحبت کرد که حالا تمام دین، ایمان و یقینش شده بود. محمدامین کتاب هایی را که حاج قاسم به او هدیه کرده بود هر روز در زمان هایی که فارغ از درس و کار می شد می خواند و گاهی هم چیزهایی را که متوجه نمی شد از من یا پدرش سئوال می کرد و برخی اوقات هم چیزهایی را که از کتاب ها یاد می گرفت برای ما توضیح می داد.
بعد از آن دیدار محمدامین عاشق شهادت شد، این را از رفتار، گفتار و کردار محمدامین می شد فهمید. حتی برای برادرش مطالبی از کتاب هایی که حاجی به او هدیه داده بود خوانده بود و به ابوالفضل تنها برادرش گفته بود دوست دارم مثل افرادی که در این کتاب ها شهید شده اند، شهید شوم.
محمدامین بارها که با هم، مادر و پسری صحبت کرده بودیم به من می گفت کاش آخرش شهید بشویم چون نام شهدا تا ابد در ذهن ها می ماند.
گریه های بی امان محمدامین بعد از شنیدن خبر شهادت حاج قاسم
آن روز جمعه تلخ زمانی که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدیم همه بسیار ناراحت شدیم و خیلی گریه کردیم. محمدامین بسیار ناراحت بود خیلی گریه کرد حتی برای مدت ها این حال بد با او بود هر چند که آن روزها همه دنیا و البته تک تک اعضای خانواده ما هم گریه کردند و هیچ کس حال خوشی نداشت.
محمدامین نمی توانست یاد و عطر و بوی آن دیدار را فراموش کند. برای همین حاج قاسم را در دلش رشد داد و زنده نگه داشت و همیشه سعی می کرد رفتار و کردار درستی داشته باشد.
۲ سال قبل محمدامین در سالروز شهادت حاجی می خواست به گلزار شهدا برود و شب را در موکب بخوابد اما پدرش به دلیل سرمای هوا اجازه این کار را به او نداد.
سال گذشته نیز محمدامین قصد داشت از اول صبح به گلزار شهدا برود اما چون من در موکب های خارج از گلزار شهدا مشغول خدمت رسانی به زائران بودم نتوانستم اول صبح به گلزار بروم.
غسل شهادت
اول صبح ۱۳ دی سال قبل بود دیدم محمدامین به حمام رفت، تعجب کردم چون او معمولا روزهای سه شنبه و جمعه حمام می کرد این روال پسرم بود. رفتم در حمام صدایش کردم، پسرم محمدامین حمامی؟ صدایش را بلند کرد بله مامان! پرسیدم این وقت صبح با این هوای سرد چرا حمام می کنی؟ هوا سرد است! از پشت در شنیدم که محمدامین گفت مامان شاید توی این شلوغی ها شهید شدیم.
از حمام که بیرون آمد برایش لباس رنگی آوردم اما او دستم را پس زد و گفت برایم لباس مشکی بیاور امروز سالروز شهادت حاج قاسم است.
رفتم برایش لباس مشکی آوردم، سرتا پا مشکی پوشید، خیلی خوشتیپ شده بود. خوشتیپ تر از همیشه. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر زیاد به خودش برسد. موهایش را جلو آینه شانه کرد نگاهش کردم مردی شده بود برای خودش، از ته دل ذوق کردم و به او گفتم لباس ها بهت میاد. نگاهی در آینه به خودش انداخت و در حالی که موهایش را شانه و مرتب می کرد با لبخند گفت آره بهم میاد.
انگشت انگشتری که در حادثه قطع شد
از داشتنش خوشحال بودم. دلم برای بوسیدنش ضعف می رفت. دویدم به سمت کمد و گفتم محمدامین بیرون نرو تا بیایم. رفتم یک انگشتری را که از کربلا برایش متبرک کرده بودم آوردم و گفتم دستت کن پسرم. انگشتری را از من گرفت و به دستش کرد.
برگشتم جلد انگشتر را داخل کمد بگذارم، دیدم انگشتر روی میز جلو آینه است. آن زمان فکر کردم محمدامین انگشترش را جا گذاشته اما بعد از پیدا شدن پیکر محمدامین در پزشکی قانونی دیدم همان انگشتش که انگشتر را به آن انداخته بود قطع شده بود. نمی دانم شاید خدا به دلش داده بود که انگشتر را نبرد تا گم نشود و من یادگاری از او داشته باشم.
مادر محمدامین که زنی صبور و خوددار به نظر می رسد از چفیه جا مانده محمدامین می گوید، او گفت زمانی که با هم از خانه به قصد گلزار بیرون آمدیم محمدامین به من گفت یک چیزی کم است؛ گفتم چی؟ گفت چفیه ام را جا گذاشتم.
پسرم چفیه اش را هر روز در مدرسه روی شانه اش می انداخت و جزئی جدا ناشدنی از او بود.
محمدامین تازه سه ماه بود که به سن تلکیف رسیده بود، در مسیر با هم رفتیم نماز بخوانیم که محمدامین به محض اینکه متوجه حضور خانم ها در محل شد گفت مامان اینجا جای من نیست.
آنجا از هم جدا شدیم. مدتی بعد زنگ زد و گفت مامان دلواپس من نباشی، من دوستم را پیدا کردم و با هم هستیم. به محمدامین گفتم می خواهیم برویم مزار بابا علی (پدرم) تو نمیای؟؛ گفت نه مامان شما بروید من خودم می روم.
با ابوالفضل به سمت گلزار شهدا راه افتادیم که ناگهان صدایی وحشتناک دلم را فروریخت. برگشتیم، خیلی ترسیده بودم؛ یکی از موکب داران گفت، استرس به خودتان راه ندهید دیروز هم اینجا کپسول منفجر شد، چیز مهمی نیست. قانع شدم و به مسیر ادامه دادیم.
توی مسیر می دیدم مردم همه دلهره گرفته اند. ابوالفضل گفت با ترکیدن یک کپسول مردم چه دلهره ای گرفتند. مردم غزه چه می کشند که هر روز بمب گذاری و بمباران دارند.
به مزار حاج قاسم که رسیدیم، هنوز دلهره داشتم. فاتحه خواندیم و با پسرم عکس گرفتیم که ناگهان باز صدای انفجار آمد. خیلی نگران شدم به ابوالفضل گفتم برویم من نگرانم حتما خبری شده. همهمه و آشفتگی مردم مرا بیشتر نگران کرد. می گفتند انفجار انتحاری بوده.
به ابوالفضل گفتم باید به سمت محمدامین برویم اما به ما گفتند از خیابان اصلی نروید و تجمع نکنید. برای همین با پسرم از مسیر فرعی و داخل جنگل به سمت پایین گلزار شهدا به راه افتادیم. در راه بارها شماره تلفن همراه پسرم را گرفتم اما در دسترس نبود. آن زمان فکر نمی کردم در این حادثه کسی صدمه دیده باشد.
قبلش همسرم به ما زنگ زده بود اما گوشی ما آنتن نداشت، برای همین به محمد امین زنگ زده بود و چون روز مادر بود گفته بود به مامانت بگو بیان خونه عزیز(مادربزرگ)؛ محمدامین به من زنگ زد و پیغام پدرش را رساند و گفت من چیکار کنم؟ گفتم کنار میدان بشین تا ما بیاییم.
یادم نمی آید هیچ زمانی محمدامین به خواسته های پدرش نه بگوید، آن روز پسرم دوباره به من زنگ زد گفت، بابا می گه خودم میام دنبالت، گفتم خوب اشکال نداره، بمان تا پدرت بیاید.
ترکشی که شاهرگ محمدامین را نشانه گرفت
اما انگار سرنوشت اجازه رسیدن محمدامین را به پدرش نداده بود، او درست زمان حادثه تروریستی اول در همان نقطه حضور داشته و ترکش به شاهرگ گردن، دست، بدن و سر او اصابت می کند و قد رعنای محمدامین به خاک می افتد.
من و ابوالفضل در مسیر از شهادت حرف می زدیم. هنوز نمی دانستیم چه فاجعه ای رخ داده و افرادی هم شهید شده اند. دلم قرار نداشت دوباره به محمدامین زنگ زدم. تلفنش زنگ خورد اما جواب نداد. ابوالفضل به شوخی گفت اگر داداش من شهید بشه من باید همراهش بروم توی قبر. محمدامین و ابوالفضل خیلی همدیگر را دوست داشتند و به هم وابسته بودند.
کم کم صدای آژیر آمبولانس ها، فضای گلزار شهدا و محدوده جنگل را پر کرد. دلم بیقرار شده بود اما با حضور ابوالفضل سعی می کردم خوددار باشم.
یک نفر از سمت مقابل دوان دوان به سمت گلزار می رفت از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟، گفت انحاری زده اند و افراد زیادی جان خود را از دست داده اند؛ آن طرف غوغاست. دل تو دلم نبود.
حالا دیگر به نزدیکی ماشین رسیده بودیم. همسرم زنگ زد و پرسید محمدامین باشماست؟ گفتم نه مگه پیش شما نیومده؟؛ گفت نه!. پرسیدم نکنه به سمت خونه رفته باشد.
همسرم گفت، من هرچه زنگ می زنم جواب نمیده. دلهره داشتم. با همسرم به خانه مادرش آمدیم. حالا فضای مجازی پر از فیلم هایی بود که از شهید و زخمی شدن زائران گلزار شهدا خبر می داد.
هر لحظه که می گذشت بیشتر نگران می شدم. اخبار فضای مجازی را چک می کردم. توی یکی از فیلم ها دیدم جوانی به سینه روی خاک افتاده. چند بار فیلم را نگاه کردم لباس های محمدامین بود، همان کفش ها، همان لباس هایی که صبح داده بودم بپوشد. چیزی شبیه کلاه روی سرش را پوشانده بود. با گریه گفتم این محمدامین من است. اطرافیان گفتند نه محمدامین کلاه نداشت.
گفتم من مطمئنم محمدامین شهید شده؛ برای همین رفتم بیمارستان باهنر، مطمئن بودم پسرم شهید شده زیرا او واقعا لیاقت شهادت را داشت.
مادر ادامه داد: محمدامین بسیار باهوش و درسخوان بود. همیشه با خودم فکر می کردم روزی او فرد مهمی می شود. فکر نمی کردم لیاقت شهادت را در این سن پیدا کند.
همه جا را دنبال محمدامین گشتیم حالا شب شده بود خواهرم برای پیدا کردنش به پزشکی قانونی رفته بود اما آنها گفته بودند به نام محمدامین صفرزاده کسی را ندارند اما جوانی با بیست و خورده ای سن به نام مهدی صفرزاده هست.
کارت بانکی همسرم که نامش مهدی است، همراه محمدامین بود، برای همین نامش مهدی ثبت شده بود. خواهرم می گوید با خودم گفتم محمدامین هیکل بزرگی داشت نکند اینها سن و اسمش را اشتباهی می گویند. برای همین برای شناسایی پیکر شهید می رود داخل پزشکی قانونی و آنجا در کمال ناباوری می بیند پسرم آنجا آرام و فارغ از این دنیا خوابیده است.
زمانی که محمدامین را در کفن دیدم دلم آتش گرفت، جوان رعنای من زیبا خوابیده بود. من گریه می کردم و بیقرار بودم، به من می گفتند گریه نکن. درست نیست اشکت روی کفن بریزد برای همین سعی می کردم سرم را روی پیکرش نبرم. به صورتش دست می کشیدم و با پسرم حرف می زدم. شلوغی شرایط و حال بدم باعث شد نتوانم پسرم را ببوسم. این غصه در دلم مانده بود و با خودم فکر می کردم چرا این کار را نکردم. شب سوم شهادتش در حسرت بوسیدنش خواب دیدم محمدامین را بغل کرده ام، حسابی بوسیدمش آنقدر این بوسه ها حالم را خوب کرد که از خواب بیدار شدم و نفس راحتی کشیدم.
روزهای بدون محمدامین سخت است، نمی دانم چگونه تا الان دوام آورده ام اما یقین دارم باز هم لحظه لحظه محمدامین در کنارمان حضور دارد و مراقبمان هست.
احترام و کمک به پدر و مادر رسم دیرینه شهید صفرزاده
مادر شهید صفرزاده که در خانه ای محقر در شهرک سعیدی کرمان زندگی می کند می گوید: محمدامین همیشه در کارهای خانه به من کمک می کرد. یادم می آید وقتی که چند سال بیشتر نداشت سعی می کرد ظرف آب بزرگی را که برای شستن ظرف ها با خودم به حیاط می بردم (آن زمان آب لوله کشی نداشتیم) به کمک من بیاورد. زمانی که به او می گفتم سنگین است و خسته می شوی، میگفت: "وَ بِوالِدَیْنِ إِحْساناً" این اولین حدیثی بود که او یاد گرفته بود. و همیشه این حدیث را زمزمه می کرد.
او همه کارهای خانه را انجام می داد، گاهی همسرم می گفت چرا به محمدامین آشپزی یاد می دهی. می گفتم پسرم انشاءالله دانشگاه شریف تهران قبول می شود و بالاخره به آشپزی کردن نیاز پیدا می کند.
یک روز در آشپرخانه دراز کشیده بود و داشت زیر کابیت ها را تمیز می کرد. وقتی دیدمش بغض کردم و گفتم "الهی عاقبت به خیر بشی"، دعای همیشگی من در حق پسرم همین بود. گاهی توی دلم برایش دعا می کردم، من دلیل عاقبت بخیری او را احترام و گوش کردن حرف پدر و مادر و کمک به اطرافیان می دانم.
فکر می کردم محمدامین فقط در خانه کار می کند اما بعد از شهادتش متوجه شدم در مدرسه، خانه اقوام و اطرافیان هم کمک می کرده. سرایدار مدرسه می گفت، سینی چای را از دست من می گرفته و می گفته بگذارید کمکتان کنم. اهالی مسجد محل هم می گفتند اینجا به همه کمک می کرد.
مادر محمدامین می گوید: زندگی حاج قاسم را نگاه کنید زندگی او و سایر شهدا با اهل بیت (ع) مانوس است؛ همه شهدا اینگونه زندگی کرده اند. فرزند شهید من هم اینگونه بود، هرچند خودم هم همیشه سعی می کردم کتاب هایی برای او تهیه کنم که با دین بیشتر آشنا شود. حتی در کودکی سعی می کردم محمدامین را با نماز خواندن آشنا کنم، برای همین زیر سجاده اش پول یا خوراکی می گذاشتم. لذا محمدامین که متولد دوازدهم مهر سال ۸۷ بود قبل از اینکه هنوز به سن تکلیف برسد هم نماز می خواند و روزه می گرفت.
از قناعت در زندگی تا مهربانی و نوشتن مشق های برادرش
پسرم قانع بود و در هیچ چیزی اسراف نمی کرد. یک شب مهمان خانه مادربزرگ بچه ها بودیم. ابوالفضل تا دیر وقت بیدار بود و بازی می کرد، برای همین شب روی دفتر مشقش خواب رفت و نتوانست مشق هایش را بنویسید.
فردا معلم ابوالفضل به من زنگ زد و گفت، پسرتان می گوید مشق هایش را نوشته و دفترش در خانه جا مانده. لطفا دفتر ابوالفضل را بیاورید. من سریع دفترش را برداشتم و به مدرسه رفتم. وقتی ابوالفضل مرا دید رنگ از چهره اش پرید. معلم دفتر را باز کرد رو به من گفت این دست خط ابوالفضل نیست من آنجا متوجه شدم محمدامین که همیشه در درس های بردارش به او کمک می کرد و نمی گذاشت من متوجه ذره ای از کارها و درس های او بشوم، از سر دلسوزی مشق هایش را نوشته بود.
به خانه که آمدم به محمدامین گفتم چرا مشق های ابوالفضل را نوشتی؟ جواب داد، دیدم خسته است و خواب رفته، گفتم کمکش کنم که فردا در کلاس ناراحت و اذیت نشود.
حرف ها و توصیف های این مادر شهید ۱۵ ساله تمامی ندارد؛ نوجوانی که تنها به جرم شرکت در مراسم سالگرد یک شهید در مسیر رسیدن به گلزار شهدا در انفجار انتحاری یک تروریست جانش را از دست داد.
نظر شما