عَلَم سلام
شب را بهلطف رفقای مرکز ایرنا در بیرجند، در اتاق استراحتشان گذراندم. صبحانه نان زردرنگ خوشطعم بیرجندی بود که نامش را نمیدانستم و مختصری از آن، تا ظهر تقریبا سیر نگاهم داشت. صدای اذان ظهر از مأذنهها میآمد که آژانس دنبالم آمد، به مقصد روستای «چاج».
تا هنگام سوارشدن نمیدانستم مقصد کجاست و راننده گفت قرار است به چاج برویم، روستایی در دهستان باقران از توابع بخش مرکزی بیرجند؛ جایی که علامه دهخدا در لغتنامه خود دربارهاش نوشته است: «دِهی از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند ۳۰ هزار گزیِ جنوبخاوریِ بیرجند. آب آن از قنات تامین میشود. محصول آنجا غلات و پنبه و زعفران و ابریشم، شغل اهالی زراعت و قالیبافی، راه آن مالرو است. کلاتههای نو، زنج، ابوطالب حسن یزدی، تاجکوه جزء این دِه است.» و حتی جالب است بدانید، برخی نام آن را به چاچ که نام قدیم تاشکند، پایتخت جمهوری ازبکستان، بوده نسبت میدهند، همان که حکیم فردوسی هم در شاهنامه دربارهاش، طی مصراعی، «خروش از خمِ چرخِ چاچی بخاست» را ذکر کرده است.
کمتر از نیمساعت بعد، به روستا رسیدیم که در یکی از راههای فرعی جادهای بود که انتهایش به زاهدان میرسید. در میدان اصلی روستا که به نام حضرت حسین (ع) نامگذاری شده بود، از ماشین پیاده شد و حسین محمودی، از کارکنان مرکز ایرنا در بیرجند، به استقبالم آمد. اهالی کموبیش از میدان تا حسینیه روستا جمع شده بودند. جایی چای نذری میدادند و با اینکه آفتاب تا عمق سرم رسوخ کرده بود، نتوانستم از خیرش بگذرم و سه استکان چای نوشیدم. باید منتظر میماندیم تا وقت ناهار شود و همه در حسینیه جمع شوند. در همین اثنا، با حسین درباره خراسان جنوبی صحبت کردم. او معتقد بود، سهتکه شدن خراسان بزرگ، برای جنوبیها چندان خوب نشده زیرا شمالیها امکانات را بهسوی خود گسیل کردهاند، درحالیکه پیش از این، جنوب خراسان وضعیت بهتری نسبت به شمالِ آن داشت. او حتی از نرسیدن آب به برخی از روستاهای خراسان جنوبی از جمله همین چاج شکایت داشت و البته، از اقدامات محمدصادق معتمدیان که سکاندار استان است تقدیر کرد زیرا در همین چند ماه، کارهایی کرده که اعتماد مردم استان به دولت تا حد زیادی ترمیم شده است. و البته از امنیت بالای خراسان جنوبی، باوجود مرزنشین بودنش گفت.
ساعتی بعد، به حسینیه چاج رفتیم و به اتفاق دیگران، شُله مشهدی خوردیم، ناهاری که مرسوم است هرسال ظهر تاسوعا، چاجیهای مقیم مشهد اهالی را میهمان میکنند. این غذا را که بیشتر مختص محرم است و با نان صرف میشود و آشی است حاوی گوشت و حبوبات، تا حالا نخورده بودم و تجربه خوشمزهای بود.
با پس و پیشِ ناهار، حدود ساعت ۳ و ۳۰ دقیقه بعدازظهر باید مراسم آغاز میشد. چای دیگری نوشیدیم و راهی میدان روستا شدیم. طبیعی بود که برای عکاسی، باید نقطه بلندی پیدا میکردیم. خانهها همه یکطبقه بود و ناچار با راننده یک کامیون حمل گوشت منجمدِ خالی از گوشت، صحبت کردیم و خود را به بالای آن رساندیم.
اما مراسم چه بود؟ آیین معروف به «عَلَم سلام» که هرساله بعدازظهر تاسوعا برپا میشود و طی آن، عدهای از روستای مجاور که خُراشاد نام دارد، با علم و کتلهایشان خود را به چاج میرسانند. هیاتهای عزاداری دو روستا، مقابل یکدیگر به صفآرایی میپردازند و با برافراشتن علمها در مقابل علمهای روستای میزبان ایستاده و با نوحهخوانی و خوانش اشعاری توسط پیرغلامان که سینهبهسینه رسیده، علمهای روستاها را به هم سلام میدهند. پس از پایان مراسم نیز این دو هیات با حضور در آرامستان روستای میزبان فاتحهای میخوانند و مراسم پایان میپذیرد.
یاحسین، یاحیدر
باری، با حسین و خانوادهاش، به روستای بعدی رفتیم. مقصد ۳ کیلومتر آنسوتر، «خُراشاد» بود. این روستا آنگونه که در لغتنامه دهخدا آمده است: «دِهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. واقع در سیهزارگزی جنوب بیرجند. آب این ناحیه کوهستانی از قنات و محصولاتش غلات، زعفران و سردرختی است. اهالی به کشاورزی و قالیبافی گذران میکنند و راه آن اتومبیلرو است. مزرعه گنجآباد و میرزاملک و علیآباد و سالمآباد جزء این دِه است.» این روستا که قدمتی بسیارکهن دارد، معنای نامش را از پهلوی وامگرفته و از آن به محل طلوع خورشید تعبیر میکنند و روانشاد محمداسماعیل رضوانی، تاریخنگارِ شهیر که خود نیز زاده همین روستا است، بر آن صحه گذاشته است.
اما این روستای تقریبا ۷۵۰ نفره، هنری دارد که در سال ۱۳۹۷، در شورای جهانی صنایع دستی (WCC) به ثبت جهانی رسیده است: «توبافی» یا همان حولهبافی است. هنری اصیل و البته احیاشده که گذشتهای ۳۰۰ساله دارد. ماده نخستین این بافت، پنبه، ابریشم و کُرکی است که به نخ ضخیم تبدیل شده و محصول نهایی آن، شالِ سر، حوله مسافرتی، حوله نوزاد، سفره نان، دستمال جیبی، دستمال آشپزخانه، صافی، چادر شب و... است. در حال حاضر هم چیزی در حدودِ ۱۷۰ کارگاه توبافی فعالیت دارند که قدمت برخیشان شاید به یک قرن هم برسد.
خراشاد، هوایی مطبوع دارد، حتی در نیمههای شهریور و غروبِ آنروز، نسیم خنکی هم میوزید. مراسم سنتیِ عصر تاسوعا در این روستا، زمانی است که هم تیغ آفتاب گذشته و هم ساعتی تا غروب مانده است. کوچهپسکوچههای سنگفرششده روستا را که اقامتگاه بومگردی هم دارد طی کردیم تا به میدان اصلی روستا رسیدیم، جایی که نام شهید کربلا را بر خود دارد. زن و مرد تقریبا جمع شده و منتظر بودند تا آنان که برای آیین «عَلَم سلام» به چاج رفته بودند بازگردند. ما هم طبیعتا، جای بلند را جستوجو میکردیم که بر همه صحنه مشرف باشیم. پشتبامها به یکدیگر متصل بودند و از صاحب یکی از خانهها که درش باز بود خواهش کردیم اجازه دهد به پشتبام برویم. این مراسمها از جهتی حساس هم هستند چون افتتاح تا اختتامشان خیلی طول نمیکشد و کمترین غفلت سبب میشود تا اوج و فرودِ مراسم را از دست بدهید.
مردان روستا، از پیر و جوان، گرداگرد میدان که درخت تننومندی هم داشت جمع شدند. گاهی تکخوان میخواند و بقیه جواب میدادند و گاهی هم، ابتدای دسته، مصراع اول و انتهای دسته هم، مصراع دومِ بیت را میخواندند و در اوج، به یا حسین و یا حیدر میرسید.
پس از مراسم، هنگامیکه شلهزردِ نذری میان اهالی توزیع میشد، یکی از پیرغلامان را یافتم و سرِ صحبت را با او باز کردم تا از این آیین قدیمی بگوید. «محمدحسین نداف» میگفت وقتی صدای یاحسین فضا را پُر میکند، مردان حلقهای ایجاد میکنند. در ابتدای صف ساداتِ کهنسال قرار میگیرند و انتها به جوانان و نوجوانان میرسد. همزمان کمر یکدیگر را میگیرند و با ریتم پا بر زمین میکوبند. میان شعرها «حسین، حسین» میگویند و بعد حیدر میگویند و علی جواب میشنوند. همه به نام اباعبدالله شور میگیرند و پیرغلامان به یاد غربتِ آن حضرت، با گریه جمع را همراهی میکنند.
از او خواستم یکی از این ابیات را بخواند و او به شعر بلندی اشاره کرد که با «شامِ قتلِ شاهِ مردان است الوداع» آغاز میشود، شعری مربوط به شب عاشورا که به شب آخر عمر امام اشاره دارد.
شمعگردانی
بیدفعِ وقت، بهسوی غرب راندیم و خود را به روستای «بِهدان» رساندیم که هفت کیلومتر با خراشاد فاصله داشت. اینجا هم هوایی خوش داشت و اصلا نامش هم به همین معنی برمیگردد زیرا روستای بهدان در گذشته به «بیددان» یعنی جایی که درخت بید زیاد داشته مشهور بوده و بهمرور زمان به بهدان تغییر یافته. علیاکبر دهخدا دربارهاش گفته است: «دِهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع است.»
مراسم این روستا که همیشه، در روز نهم محرم و بهتعبیر صحیحتر، شب عاشورا منعقد میشود، «شمعگردانی» نام دارد که پس غروب آفتاب و آنهنگام که نماز مغرب اقامه شد، در حسینیه روستا موسوم به حسینیه ابوالفضلی برپا میشود.
برای برگزاری، پیش از تاریکی هوا، آنان که متولی کار هستند، شمعها را در چند سینی قرار میدهند. ویژگی شمعها هم این است که روغنی - و نه پارافینی- بهشکل رشتههای بلندند و اگرچه دیر روشن میشوند، دوام بسیار دارند و بهراحتی خاموش نمیشوند. در این مراسم که بیش از صدسال است، نسلبهنسل در این روستا برگزار میشود، اهالی بهصورت دستهجمعی و از محلات مختلف خود را به حسینیه روستا میرسانند تا عشق و وفاداری خود را به علمدار کربلا نشان دهند. شمعها روی گِل درون سینیها جای میگیرند و مردم پشت سرِ افراد شمع در دست، جمع میشوند و با اشعار عاشورایی پیرغلامان و نوحهخوانان در مصیبت اهلبیت، به عزاداری و سینهزنی میپردازند.
در آنجا پای صحبت «محمدحسین بهروان» نشستم. هنوز مراسم شروع نشده بود و اهالی در حال آمادهکردن شمعها بودند که درباره چرایی برگزاری این آیین گفت: دقیقا نمیدانیم فلسفه این مراسم به کجا میرسد؛ آیا منظور شب عاشورا است که نشان از خاموشی خیمههای امام حسین برای در امان ماندن از دشمن دارد یا شب شام غریبان که حکایت از اهلبیت و بیپناهیشان دارد که پس از خیمهسوزان، بییار و یاور، در بیابان نینوا رها شده بودند. در گذشته هم برای کسیکه فوت میکرده، در اماکن مقدس شمع روشن میکردند تا التیامی برای خانواده او باشد. سابقه این مراسم البته بیشتر از صدسال است چون پدرم که ۹۲ سال عمر کرد تعریف میکرد که در جوانیاش این برنامه برپا میشده و او هم از پدرش اوصاف آن را شنیده بوده است.
این مراسم با معنویت خاص همراه با عشق و ارادت به ساحت حضرت ابوالفضلالعباس، علمدار کربلا همراه است و اشعارش هم دو نوع ریتم دارد. یکی از اشعار مطلعش چنین است:
بنال ای دل که عاشوراست امشب، واویلا صدواویلا
حسینبنعلی تنهاست امشب، واویلا صدواویلا
و دیگری نیز چنین آغاز میشود:
شامِ غم است امشب صبح عزا از فردا
هفتخوانِ روز محشر در کربلا از فردا
آخرین مقصد روستای «بوشاد» بود. اما در آنجا برنامه منحصربهفردی در جریان نبود. اهالی در مسجد کوچک روستا به سینهزنی میپرداختند و بعد، شام نذری حسینبنعلی بود و از آنجا که برنامه این دیدارها را حسین تنظیم کرده بود، با او همراه شدم.
هر چند، افسوس خوردم که بهسبب تداخل برنامهها، از دیدن روستای تاریخی «نوفِرِست» محروم شدم. این روستا تنها سه کیلومتر دورتر از چاج بود اما چون مراسم آنجا هم پیش از مغرب برگزار میشد، مجال به آن نرسید، و ماند برای فرصتی دیگر.
نظر شما