نویسنده کتاب «محمدعلی محمدی» است و پشت جلد کتاب را به این ۵۵ کلمه اختصاص داده است.
هر چه میگفتم جواب نمیداد. چند دقیقهای قدم زدیم و ناگهان گفت: «بفهم کی تو را اینجا آورده.» به سنگر بچهها نزدیک و نزدیکتر میشدیم و التهاب من هر لحظه بیشتر میشد. قهقهه مستانه بچهها حکایت از خیلی چیزها داشت که از حالا میدیدند و من برای دیدن آنها هنوز منتظر شروع عملیات بودم.
ناشر این مجموعه انتشارات «سوره مهر» است و در ابتدای این نوشتار آورده است: ۱۱۰ داستان در کتاب گنجانده شده و الهام بخش این تلاش خجسته، بیانات رهبری معظم انقلاب است که اهمیت نقش ادبیات، مانایی و ترجمه پذیری رمان را بارها یادآور شده و مجموعه آثار منتشر شده در ارتباط با دوران دفاع مقدس را دستمایه بیبدیل برای آفرینش رمانهای قابل مقایسه با آثار نویسندگان بزرگ جهان دانستهاند.
در بخش پیش از ورود کتاب تا هنوز هم نویسنده معتقد است: نخستین داستانهای ۵۵ کلمهای (اثری از استیو ماس با ترجمه گیتا گرکانی) در سال ۱۳۸۳ به فارسی ترجمه شدند و به دنبال آن شاهد ترجمه و نظر اولین داستانهای «مینی مال» در سال ۱۳۸۴ و نخستین داستانهای «برق آسا» در سال ۱۳۸۵ بودهایم.
کمی جلوتر در همین بخش میخوانیم که «ایجاز» مهمترین صنعت ادبی در نوشتن داستانک است و نویسندهای که می خواهد داستانک بنویسد، حتما باید از نحوه ایجاز اطلاع داشته باشد.
داستانک اول با عنوان «بوی سیر» را از صفحه ۵۹ کتاب انتخاب کردهایم.
جنازه اول را ول کردم و دادم زدم شیمیایی. ماسکم را به صورتم زدم و دویدم به سمت نزدیکترین سنگر، که سنگر شنود بود.
چند دقیقه بعد که دودهای سفید پراکنده شد، هنوز بوی گیج کننده سیر میآمد. برگشتم پیش جنازه و روی پیشانیاش نوشتم: «کمال امینی-خوانسار» تا در آن اوضاع گم و گور نشود.
داستانک بعدی با عنوان «همچنان»:
ترس یا زندگی؟ فرصتی برای پیدا کردن پاسخ این سوال نبود. جوانی که لباس خاکی سربازی به تن داشت با شنیدن صدای رگبار به طرف جوی آب شیرجه رفت. گلولهها از کنار او گذشتند، اما سرش به جدول خورد و از هوش رفت.
زن عباپوش همچنان میرفت و ذرهای از وقارش کم نشده بود...
کمپوتهای سابق را که یادتان هست. همان کمپوتهای فلزی و استیل که دورشان کاغذپیچ بود و عکس میوه روی آن نشان از محتوای درونش داشت.
«کمپوت گیلاس» داستان کوتاهی در همین رابطه است.
قبل از تقسیم کمپوت ها کاغذ دورشان را میکندیم. با این کار گیلاسها نصیب هر کسی که میشد، حرفی هم نبود.
کمپوتها را تازه تقسیم کرده بودیم که نیروهای جدید اطلاعات و عملیات با جیپهای پاترول از راه رسیدند. ۱۲ نفر بودند و بچههای هر واحد یک کمپوت برای پذیرایی از آنان باز کردند. همه کمپوتها گیلاس بودند!
داستان بعد؛ «صبح روز بعد»
مسوول محور ماشه را چکاند و خبری نشد. قبضه را عوض کرد. دوباره نشانه گرفت و چکاند باز هم خبری نشد. بچههای آخر ستون خود را باخته بودند. عقب نشستیم و نماز صبح را خواندیم. چند نفری که روی تپه نگهبانی میدادند با عجله خبر آوردند «آنهایی که دیشب نتوانستیم با آرپیجی بزنیم، خودی بودند!»
یکرنگی و همرنگ شدن در جبههها نیز عنوان داستانک دیگری در همین کتاب است.
راننده ناراضی بود که اتوبوسش را گِل مالی کردهایم. از جاده فرعی داخل نخلستان شدیم و به موقعیت خودمان رسیدیم. بچههای تازه نفس که پیاده شدند غواصهای خسته و گلآلود هم از روبهرو رسیدند.
راننده داشت قیافه آنها را با اتوبوس مقایسه میکرد که یکی از غواصها بغلش کرد و گفت: «بیا کاملا همرنگ بشیم.»
«آب و نگاه» هم داستانکی تامل برانگیز در این زمانه شلوغ و پر هیاهو است.
در تمام طول جنگ حاضر نشده بود بیوضو نماز بخواند. بازهم تصمیم گرفت هر طور شده آب پیدا کند.
بند پوتینها را بست و چیزی نگذشته بود که با قمقمهای پر از آب برگشت. مشغول وضو بود که صدای خمپاره را شنید. نگاهی به دستهای جدا شدهاش انداخت و چشمانش را بست...
جنگ است و تلخ و شیرینهای زیادی دارد. رنجها و تحمل شرایط سخت آن دوران کار هر کسی نبوده و نیست.
«شلاق امروز» حکایت همین رنجها و دردها است؛ سختیهایی که بیشباهت به وقایع کربلا، عاشورا و مصایب تلخ شام و شامیان نیست.
سوله آهنی، تابستان، عصر عاشورا. هزار و ۵۰۰ نفریم. اجازه عزاداری نمیدهند. خوشحال هستند که آب را روی ما بستهاند. هنوز نمیدانند که روزه داریم و نمیدانند که ذهنمان بیش از شهدا متوجه کاروان اسرا است. چیزی به غروب نمانده... یادشان رفته شلاقمان بزنند...
کاش زودتر میآمدند و شلاق امروز با شلاق فردا جمع نمیشد.
مجموعه «تا هنوز» در چند جلد حاوی داستانهایی است که خیلی کوتاه حوادث تلخ و شیرین دوران دفاع مقدس را منتشر کردهاند. داستانکهایی که در بیشتر آنها خبری از نام و نشان یک محل یا شهید و فرماندهای خاص نیست و به قدری کوتاه در ۵۵ کلمه جای داده شده که هر چند خواندنش زمان چندانی نمیبرد اما مدتها آدمی را به تفکر و تامل وا میدارد.
نظر شما