سال ۱۳۲۹ به سوئیس رفتم و می خواستم در پلی تکنیک زوریخ مشغول شوم. زبانی که سوئیسی های آلمانی زبان به آن سخن می گفتند، زبان خشنی بود و خوشم نیامد، با خود اندیشیدم به شهر لوزان که زبانش فرانسه بود بروم؛ فرانسه زبان جامع تر و بهتری بود.
روزی که به آنجا رفتم حتی یک کلمه هم فرانسه نمی دانستم. در آن زمان جنگ کُره بود و در پانسیونی که ساکن شدم اخبار جنگ را از طریق رادیوگوش می کردم، در ابتدا نمیفهمیدم؛ اما آنقدر گوش کردم تا متوجه شدم رادیو چه میگوید.
معلم فرانسه نگرفتم، هر روز روزنامه میخریدم و میخواندم و آنقدر خواندم تا بالاخره یاد گرفتم که بخوانم.
مقداری زبان فرانسه یاد گرفتم اما قواعد زبانی آن را نمی دانستم. یکروز نزد یک معلم فرانسه رفتم و گفتم: من میخواهم یکماه فقط ساختار(گرامر) زبان را به من آموزش دهید.
زبان فرانسه را یاد گرفتم و در پلی تکنیک لوزان مشغول به تحصیل شدم.
در پلی تکنیک لوزان به رشته مهندسی برق رفتم. وضع مالی خانواده ام در ایران خراب بود، اقتصاد ایران هم بهم ریخته بود و من با خود فکر میکردم که نمیتوانم مدت زیادی در سوئیس بمانم، پس اگر قرار است پنج سال در سوئیس بمانم حداقل رشتهای را بخوانم که وقتی به ایران برگشتم به کار بیاید.
هراس داشتم که نتوانم برنامه ای با زمان طولانی تر را که هدفم بود اجرا کنم، به همین دلیل مهندسی برق را انتخاب کردم. اگر مطمئن بودم که می توانم مدت زیادی در سوئیس بمانم و اگر امکان انتخاب درست داشتم به طور قطع فیزیک را انتخاب میکردم.
روزهای اول دو موضوع مرا ناراحت می کرد. یکی اینکه می ترسیدم زبان فارسی را فراموش کنم چون به زبان فارسی علاقه داشتم و اهل شعر بودم.
چند روزی ناراحت این موضوع بودم با خود عهد بستم هیچ شبی سر بر بالین نگذارم مگر این که فارسی بخوانم، تعدادی کتاب فارسی بالای سرم گذاشته بودم و هر شب در هر ساعتی که شده حتی پنج صبح به مدت بیست دقیقه یا نیم ساعت فارسی میخواندم.
بعد از ۱۵ سال که به ایران برگشتم، به زبان فارسی من آسیبی نرسیده بود.
در لوزان انجمن دانشجویان ایرانی هر سال عید نوروز را جشن می گرفت. شب جشن میزگرد بزرگی در انتهای سالن گذاشته شده بود. سفیر ایران و معاونش و چند نفر دیگر دور آن نشسته بودند شخص شیک و پولداری هم به نام جهانگیری آنجا نشسته بود که شوهرش پیش تر رییس بانک ملی بود.
پسر این خانم با من همکلاس بود و گاهی به خانه ایشان می رفتم و این خانم برای ما پلو میپخت و همیشه به من میگفت تو را مثل پسرم دوست دارم.
در شب جشن از نزدیک شدن به آن میز که سفیر هم در آنجا بود خودداری میکردم تا با آنها سلام و علیک نکنم.
آن خانم مرا از دور دید و صدا زد و به طرف ایشان رفتم بدون مقدمه گفت: احسنت به شما جوان شایسته ! مرحبا! شما مایه افتخار کشور هستید و خلاصه ایشان بسیار از من تعریف کرد.
آقای شیکی هم که در آنجا نشسته بود پرسید: آقا کی باشند؟
گفتم: من اعتماد هستم.
پرسید: از کدام اعتمادها هستید؟
گفتم: ببخشید شما نمی شناسید من از اعتمادهای همدان هستم
با تعجب پرسید: تو از اعتمادهای همدان هستی؟پدرت کیه؟
گفتم: حاج ابوالقاسم اعتماد
تا نام پدرم را شنید مرا در آغوش گرفت و شروع به تعریف از پدرم کرد.
به من گفت: من هر چه در زندگی دارم از پدر شماست که نجاتم داد.
ادامه داستان زندگی اکبر اعتماد بنیانگذار سازمان انرژی اتمی را در کتاب " در پرتگاه حادثه" بخوانید.
این کتاب توسط سازمان اسناد و کتابخانه ملی کشور با ۲ هزار شمارگان منتشر شده و در ۶ بخش کودکی و نوجوانی، خارج از ایران، آغاز کار در ایران، سازمان انرژی اتمی ایران، رابطه با کشورها، سازمان ها و رهبران خارجی و رابطه با دولت و عوامل صاحب نفوذ دولتی و غیر دولتی تنظیم شده است.
مصاحبه و تدوین این اثر را محمد حسین یزدانی راد انجام داده و به گفته وی این کتاب فقط خاطرات شخصی نیست بلکه محتویات آن بسیاری از حوادث و رویدادهای گوناگون تاریخ معاصر را در بر میگیرد.
وقایعی مانند تاسیس وزارت علوم، دانشگاه بوعلی سینا، دانشگاه آزادکشور، انقلاب آموزشی و از همه مهمتر تاسیس سازمان انرژی اتمی و ساخت نیروگاه اتمی بوشهر؛ اطلاعات جالب و خواندنی درباره رجال و کنشگران تاریخ معاصر و مطالبی از این دست که در"پرتگاه حادثه" میخوانید.
همچنین یکی دیگر از ویژگی های این کتاب، اشاره به زوایای پنهان و کمتر شناخته شده دوران سلطنت محمدرضا پهلوی است که در منابع دیگر کمتر آمده است.
نظر شما