ایستاده ام در جوار دجله کنار «ابونواس» که معلق است بین پل معلق و بن بست آب گرفته خیابان جمهوریت در بغداد؛ زور می زنم با زاویه عکس هایم لباس جدیدی بر تن بغداد ذهنم کنم، بلکه زخمهایش را بپوشانم.
بغداد دیگر کمتر کسی را یاد شب هایش می اندازد. دیگر هزار و یکشبی در آن روایت نمی شود با درهای بسته و زخم های باز و دیوارهای بِتُنی بلند؛ بلندتر از قد تمام ابناء بشر.
مانده ام از کجای این شهر بگویم؛ از کف خیابان هایش که پوکه های سیگار صورت خاک آلودش را پنبه داغ کرده تا سقف های رُمبیده از گرز جنگ و لگد اشغال و جفای ترور؛ هر جای این شهر، زخمی عمیق و دهان گشوده به فریاد بر تن دارد.
گاهی هم «علی خلیفه» ای پیدا می شود که رویاهایش را بر دیوارهای طبله کرده کوچه پس کوچه های فقیر کاظمین با یک دنیا حسرت و چند سطل رنگ در عصری غمناک و آجری رنگ، نقاشی کند.
صادقانه بگویم؛ به عراق که می آمدم شعری از «نزار قبانی» نشخوار مغزم شده بود؛ هی تکرار می شد: «عیناکِ، یا بغـدادُ، منـذُ طفولَتی... شَـمسانِ نائمَـتانِ فی أهـدابی»...(چشم هایت ای بغداد از کودکی ام، دو خورشید خفته در میانه مژگان است).
اما این بغداد که من در آن هستم، آن بغدادی نیست که در من است و خب، نه من نزار قبانی بودم و هستم نه بغداد دیگر آن بغداد سابق است.
غیاث المدهون یک «شاعر رعنای فلسطینی-سوری» آن طور که احسان عبدی پور (نویسنده) توصیفش می کند در یکی از شعرهایش نوشته است: «من در تو غرق می شوم آنچنان که سوری های مهاجر در دریا؛ لا اله الا الله؛ می بینی جنگ کار ما را به کجا کشانده؟ حتی در بدترین کابوس هایم هم نمی دیدم روزی در میانه شعرم بنویسم؛ من در تو غرق می شوم آنچنان که سوری ها در دریا...»
عراقِ زخمی از جنگ و خسته از اشغال، نمی دانم چطور و چرا، اما مرا یاد مهاجری معلق در دریای مدیترانه می اندازد. چنین تلخکامی نا بلعیدنی و بعیدی در انتهای گلویم تزریق می کند.
راست می گفت آن شاعر که «هر گلوله توپی که به دمشق می خورد، هر طاق و سقفی که فرو می ریزد، هر دیواری که تّرّک بر می دارد، برگی از کتاب تمدن را پاره می کند»؛ تصویر عراقِ تکیده از ویرانی ها در سایه اشغالگران و هجمه حرامیان چنین چیزی است.
نخل هایش اما زنده ام می دارند. در میان دیوارهای بتُنی و حصارهای بی رحم، تنها نخل های سرافراز هستند که به چشم می آیند همان طور که هستند همان شکلی که باید باشند و من ایستاده ام کنار یکی از این حایل های بتُنی بی احساس که حتی آفتاب داغ تموزخُرماپزان عراق هم نمی تواند گرمشان کند، آرزو می کنم که نخلی سر خم کند به پشت حصار سیم خاردار و سیمان و میلگرد، دستم را بگیرد ببرد بالا، بالاتر از همه حصرها و شهر را از آنجا نشانم دهد.
گوش نخل ها اینجا پر است از صدای انفجار و زوزه بیرحمانه توپ های درنده اما می خندند، چهره هایشان برق می زند.
ابوفاضل مرد غریبی است. دوستانش صدایش می زنند ابوعباس و البته این رسم عراقی ها است به ابوعباس ابوفاضل هم می گویند. فرمان تاکسی را می چرخاند به سمت یکی از خیابان های فرعی که گیر توقف و برگشت در مسیر منطقه سبز بغداد نیفتد، راهش نمی دهند؛ به تمسخر می گوید (نقل به مضمون) که آب نباید در دل آمریکایی ها تکان بخورد و می خندد از سر درد. از او می خواهم از نخل برایم بگوید. عالمانه سری تکان می دهد و می گوید: «می دانستی نخل مقدس است؟ قتلش گناه دارد، مثل کشتن یک انسان بیگناه... در روایت ها هم داریم که باید به نخل احترام گذاشت.»
حق داشت ابوعباس. اگر سرنخل را بزنی یا صدمه جدی ببیند می میرد. مغز دارد در ایران بر آن نام های مختلفی (پنیر نخل، کچ، بوکوم، غاپ و...) گذاشته اند. نخل در ۱۶ سالگی بالغ می شود، ثمر می دهد، در پیری دندان هایش می ریزد به دندانش می گویند «تّوّختّک»؛ آب از سر نخل بگذرد چه یک وجب چه صد گز خفه می شود و تمام. اگر بسوزانی اش زغال نمی دهد، خاکستر می شود مثل انسانی که خاکسترش را بریزند به گنگ، دجله، فرات یا مثل بخشی از خاکستر مهاتما گاندی به آب دریا در ساحل آفریقای جنوبی.
با خودم می گویم شاید نخل ها را هم باید پس از مرگ مثل انسان ها کفن و دفن کرد، با احترام، آن طور که ابوفاضل می گوید و می خواهد.
نخل ها اما استوارتر از ما مردمان عادی می ایستند. مانند دلاوران حقیقی میدان «هل من مبارز» می طلبند با دهان بسته. به گمانم مردان و زنان مقاومت از نخل ها خیلی آموخته اند طوری که خود، نخل شده اند.
می دانید وقتی ما نشسته ایم در تهران و بغداد و هر جای دیگری، دیزی با سبزی و دوغ یا «لفه» (ساندویچ عراقی) یا نوشابه خنک نوش جان می کنیم یا درباره بازی فوتبال دو تیم با سر و صدا بحث می کنیم، یا در عصری دل انگیز دختر یا پسرمان را با خیال راحت در پارکی سرسبز می گردانیم و بستنی یخی می خوریم، یک عده ای که هر کدامشان یک تیم نه، یک نخلند به بلندا و صلابت، آرام و بی صدا زانو زده اند روی رمل داغ، پشت دیوار نیمه خرابی در ویرانه های صلاح الدین، الانبار، موصل و نینوا، انگشتشان روی ماشه است در ظهرهای مکرر قلب الاسد که غل می زند زمین، تّف می کند هوا؛ آنجا که دما در سایه به ۵۲ درجه سانتیگراد و در آفتاب به ۶۰ تا ۶۵ درجه می رسد، عَرق از پیشانی هایشان می چکد به برکه مصمم چشم هایشان، امان چشم هاشان را می بُرّد، پلک نمی زنند که کمتر بسوزند، سیبک گلویشان ده بار بالا و پایین می شود از فرط تشنگی و خشکی زبان، ضربان قلبشان را بهتر از صدای زنگ پیام تلفن همراه خود می شنوند، رگ های گردنشان از زور تپش قلب بی امان بیرون می زند و در چنین وضعی مگسک های سلاح را تنظیم کرده اند زیر خال سیاه پیشانی داعشی ها تا پیش از پیچیدن پژواک باروت و سرب، آرام زیر لب زمزمه می کنند: «وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَیٰ...»
وقتی ما در سایه امنیت و اقتدار در خانه هایمان، مغازه هایمان، اداره هایمان، درباره افت و خیزها و تکنیک های «سردار آزمون» در رقابت های فوتبال بحث می کنیم که صد البته خوب است، نخل هایی سربلند و ساکت، «سردار» هایی دیگر، «آزمون» های دشواری از سر می گذرانند به نقد جان برای امنیت مردمشان، برای من و شما.
نام روی اتیکت سینه های ستبر و آرم روی بازویشان هر چه می خواهد باشد؛ نیروی امنیتی، مرزبان یا هرعنوان دیگری. ایستاده اند تا ما نیفتیم؛ خیز بر می دارند تا ما بایستیم.
نظر شما