آواز ایرانی در تاریخِ پُرفراز و فرودِ خود، آوازخوانان بسیاری را به چشمِ خویش دیده است؛ برخی بانام و شماری، گمنام و گروهی نیز بینام. در میانِ آنان که نامشان پُرآوازه گشته، خوانندگانی با جنس و قدرتِ صدایی متفاوت میتوان یافت که هر یک با لحن و شیوهای خاص، آوازِ خود را هم به گوش مخاطبان رساندهاند و هم بر صفحه تاریخ موسیقی اصیل ایرانی حک و ماندگار کردهاند. مرحوم استاد جلال تاج اصفهانی هم یکی از نامدارانِ آواز ایرانی است که افزون بر اینکه خود یکی از قلّههای آواز بهشمار میآید و شاهکارهای بسیاری با صدای خویش به یادگار نهاده، نقش مهم دیگری نیز در موسیقی اصیل ایرانی ایفا کرده است و آن، همانا پرورشِ شاگردانی است که بسیاری از آنان جزو استادانِ بزرگِ آواز ایرانی در روزگارِ پس از استاد تاج به شمار میآیند. اگر به سیاهۀ نام این دسته از شاگردان استاد تاج بنگریم، نامهای بلندآوازهای را خواهیم دید که آنان نیز چونان تاجِ بزرگ، هم در زمینۀ خلق آثار ماندگار و هم پرورشِ شاگردان، اثرگذاری چشمگیری در موسیقیِ دهههای اخیر داشتهاند.
شاگردان استاد تاج، در کنار اینکه همگی از استادِ خویش اثر پذیرفتهاند، اما هر یک صاحب صدا و طرزی ویژه و منحصر به خود در آواز هستند. با این حال شکوه اوجخوانی استاد تاج را شاید بیش از همه بتوان در صدای استوار، پُرقدرت و دلنشینِ یکی از قدیمیترین شاگردان تاج، یعنی استاد سید رضا طباطبایی، یافت. به همین دلیل است که به این استادِ بزرگ آواز ایرانی بهسزاواری لقب «تاج ثانی» را دادهاند.
استاد سیدرضا طباطبایی سالها است که عمر شریف خویش را بر سر آواز ایرانی نهاده است؛ خواندن و آموزش آواز. وی از پس سالها زندگی با آواز، گفتهها و ناگفتههای بسیاری از خاطرهها، تجربهها و اندوختههای خویش در سینه دارد که بیتردید برای خوانندگان جوانان و جویندگانِ آواز راهگشا و سودمند است. آنچه در سطرهای پیشرو میخوانید، بخشِ نخست از گفتوگوی مفصّل پژوهشگر ایرنا با استاد سید رضا طباطبایی است. بخش دوم این گفتوگو نیز انشاءالله در پیِ بخش نخست تقدیم دوستداران موسیقی ایرانی خواهد شد.
آوازخوانی در خانهای پُر از آواز
جناب استاد، بهتر است که به رسم معمول گفتوگوهای اینچنینی، با این پرسش آغاز کنیم که گرایش و علاقهمندی جنابعالی به موسیقی از کی و چگونه رقم خورد؟
من در سال ۱۳۲۳ در قصبۀ کُربِکَند بُرخوار که در شمال دولتآباد بُرخوار واقع است، به دنیا آمدهام. در آن زمان بُرخوار هنوز بخش و شهرستان نشده بود و جزوی از حوزۀ ۱۷ اصفهان، یعنی اردستان به حساب میآمد. در دورۀ طفولیت، یعنی حتی قبل از اینکه به مدرسه بروم، عموهایم که همگی، از کوچک تا بزرگشان آوازها را میدانستند، در خانه دور هم مینشستند و آواز میخواندند و بدینترتیب، از همان زمان آواز به گوش من آشنا بود. بهجز این، باید اضافه کنم که در آن سالهای دورۀ پهلویِ اول اگرچه تعزیهخوانی ممنوع بود، اما در گوشهوکنار کشور اجرای تعزیه رواج داشت و پدر من با عموهایم و دیگر دوستانی که داشتند، تعزیه میخواندند. شب هم که به خانه میآمدند، در دورهمیهایشان شروع میکردند به آوازخواندن و شعرهای سعدی و حافظ را به آواز میخواندند. البته ایشان نه همۀ دستگاهها و گوشههای آوازی، که بعضی از آنها را هم میشناختند و مثلاً تاحدّی ابوعطا یا بیات ترک یا همایون را میدانستند. این را هم باید توجه داشت که در آن زمان در منطقۀ ما، کلاسی برای آموزش آواز وجود نداشت؛ اما اگر پدر یا عموهایم مثلاً اهلِ شهر اصفهان میبودند، ممکن بود با توجه به علاقهمندی و استعدادشان، برای فراگیری آواز بروند نزد سید رحیم اصفهانی [= استاد بزرگ آواز و استادِ تاج اصفهانی]؛ اما در برخوارِ آن زمان خبری از آموزش آواز نبود.
بنابراین، میتوان گفت که جنابعالی، آواز را هم بهطور خدادادی از پدر به ارث بردهاید و هم اینکه تحت تأثیر آن محیط خانوادگی به آواز علاقهمند شدهاید.
بله؛ شاید در همان سنِ چهار یا پنج سالگی برای خودم زمزمههایی هم میکردم. در همان زمان که اعضای خانواده دور هم مینشستند و آواز میخواندند، من هم «آ... آاا...یی» برای خودم داشتم. البته میدانید که در آن سن، بچه هنوز نمیداند که آن چهچههها چگونه باید زده شود. خلاصه گذشت تا اینکه به مدرسه رفتم. کلاس سوم بودم که اذانِ مدرسه را به گردن من انداختند و از آنجا بود که متوجه شدم خداوند چیزی را بهودیعه در وجود من نهاده است. خب وقتی خودم را با دیگر بچههای همسن و سالم مقایسه میکردم، میدیدم آنچه را من میخواندم، دیگر بچهها نمیتوانستند بخوانند.کلاس سوم بودم که اذانِ مدرسه را به گردن من انداختند و از آنجا بود که متوجه شدم خداوند چیزی را بهودیعه در وجود من نهاده است. خب وقتی خودم را با دیگر بچههای همسن و سالم مقایسه میکردم، میدیدم آنچه را من میخواندم، دیگر بچهها نمیتوانستند بخوانند. بههرحال طبیعی است که هرشخصی براساس وراثت خود استعدادهایی خواهد یافت؛ آنچه پدر و مادر دارند، اغلب به بچه هم میرسد. نهایتاً اینکه در دبیرستان نیز به مناسبت اعیادی چون تولد حضرت مولا (ع) یا چهارم و نهم آبان از من میخواستند که شعری را به مناسبت بخوانم.
آشنایی با عباس خان سروری / میتوانی بالاتر هم بخوانی؟
تحصیلاتتان را هم در همان بُرخوار پی گرفتید؟
من ابتدایی را در همان برخوار خواندم، سیکل اول را در اردستان و سیکل دوم را هم در اصفهان گذراندم. وقتی که به اصفهان آمدم، یک بار که در چهارم آبان در باغ تختی مراسمی برگزار شده بود، شرکت کردم و آوازی خواندم. بیرون که آمدم دیدم که دور و برم شلوغ شده است و آنهایی که صدایم را شنیده بودند، همه سفارش میکردند که «آقاجان، بر و کلاس!...». به هرحال در آن زمان برای من که یک جوان پانزده، شانزده ساله بودم، پیداکردنِ استاد تاج بسیار مشکل بود. اما همواره در پی این بودم که به هر طریقی شده، نزدِ یک معلم آواز بروم. چراکه همانطور که گفتم، پدرم گرچه کموبیش یک درآمد همایون و آواز افشاری یا بیات ترک و ابوعطا میدانست و برای ما میخواند، اما اینطور نبود که من نزد ایشان بنشینم و برایم گوشه به گوشه، یک آواز را بخوانند و آموزش دهند. به همین دلیل همواره به دنبال این بودم که یک استادی برای خودم پیدا کنم.
نهایتاً بعد از همان چهارم آبان سال ۱۳۳۹ بود که من همانطور که داشتم سوار بر دوچرخه برای خودم در خیابانهای شهر اصفهان میگشتم و بیتوجه به اینکه مردم چه میگویند، با صدای بسیار بلند آواز میخواندم، داخل خیابان شهناز سابق (شمسآبادی امروز) که نسبت به امروز خیابانی باریکتر بود، آوازی از ایرج یا گلپایگانی را میخواندم و به سمت لب رودخانه حرکت میکردم تا یک جای خلوت بیابم و بتوانم چند شعر برای خودم بخوانم و دوباره به خانه برگردم. ساختمان رادیو اصفهان سابق نیز در همان خیابان شهناز قرار داشت. خلاصه نزدیک غروب بود و در همین حال که داشتم گوشۀ «عراق» را میخواندم، دیدم یک آقایی از ترس اینکه مبادا نمازش قضا شود، دارد تند تند یک وضوی چپری میگیرد و رویش به طرف من بود. همزمان یک آقایی هم که صدای من به گوشش خورده بود، با سازِ تاری در دست از ساختمان رادیو بیرون آمده بود و مدام داشت من را صدا میزد و هی میگفت «آقا!... آقایی که میخوانی!...»؛ اما من چون با صدای بلند داشتم برای خودم آواز میخواندم، نمیتوانستم صدای ایشان را بشنوم. آن آقایی که داشت وضو میگرفت و هر دو نفرِ ما را میدید، به من گفت که مثل اینکه این آقا با شما کار دارد! من عقب را نگاه کردم و دیدم پیرمردی با عینک دودی و یک تار در دست، دارد به من اشاره میکند که نزد او بروم.
آن آقا که شما را صدا میزدند، که بودند؟
ایشان عباس خان سُروری، یکی از نوازندگان بزرگ تار در کشور بودند. شاید جلیل شهناز هم یک ارتباط خویش و قومی با ایشان داشتند. فکر میکنم این احتمال دارد که آقای شهناز نزد عباس خان سروری نیز بهرهای برده باشد. رادیو اصفهان یک حیاطخلوت کرایه کرده بود و ماهی پانصد تومان کرایۀ آن را میپرداخت. این رادیو از ساعت چهار بعدازظهر تا نُه شب در آنجا برنامه داشت و فرستندهاش هم در همان ساختمان بود. به هرحال عباس خان سروری ما را یکراست نزد رئیس رادیو، آقای حسین مرندی، بردند و به رئیس رادیو گفتند که این جوان، این آواز را روی دوچرخه میخوانده. آقای رئیس به من گفتند که آقا شما با این تارِ آقای سروری میتوانی بخوانی؟ گفتم نمیدانم! خب من تا آن موقع با ساز نخوانده بودم؛ برای همین، پردۀ صدایم یا بالاتر میرفت یا پایینتر!
طبیعی بود که وقتی در آن سن میخواهید نخستین بار با ساز بخوانید، آن هم خواندنی که جنبۀ امتحان دارد، کمی هم دچار اضطراب بشوید.
ببینید، من اولین بار بود که داشتم همراه با ساز میخواندم و امکان ندارد صدای وحشی را برایش ساز بزنید و همانوقت بتواند درست بخواند؛ مگر اینکه نوارهایی را گوش داده باشد و گوشش، گوشِ موسیقایی باشد تا بتواند پردۀ متناسب با ساز را در صدایش پیدا کند. خب من درجا نتوانستم همان چیزی را که ایشان با تار میزد، بخوانم. ایشان استاد بود، اما من صدایم وحشی بود و نتوانستم در پردۀ درست بخوانم. من درواقع براساس آنچه از ایرج یا گلپایگانی یا یونس دردشتی شنیده بودم، یک قاعدهای در ذهنم بود و براساس همان میخواندم.
واکنش رئیس رادیو چه بود؟
ایشان خب گوشههای ردیف و آوازها را خوب میدانستند. به آقای سروری گفتند که عباس خان، شما این تار را زمین بگذار تا ایشان همینطوری بدون ساز برای ما بخواند. من شروع کردم به خواندن و وقتی که خلاص شدم، به من گفت که میتوانی بالاتر [یعنی در اوج صدای بیشتر] هم بخوانی؟ گفتم بله؛ و دو سه تا شعر هم بالاتر خواندم! دومرتبه گفت میتوانی بالاتر هم بروی؟ من باز هم بالاتر خواندم و مرتبۀ چهارم که خواست بالاتر بخوانم، من چیزی خواندم که هنوز یادم نمیآید که چهطور آنطور بالا خواندم! شروع کردم به خواندن و وقتی که خلاص شدم، رئیس رادیو اصفهان به من گفت که میتوانی بالاتر هم بخوانی؟ گفتم بله؛ و دو سه تا شعر هم بالاتر خواندم! دومرتبه گفت میتوانی بالاتر هم بروی؟ من باز هم بالاتر خواندم و مرتبۀ چهارم که خواست بالاتر بخوانم، من چیزی خواندم که هنوز یادم نمیآید که چهطور آنطور بالا خواندم!البته این را بگویم که من گرچه در آن زمان در نوجوانی بودم، اما بلوغ سبب نشده بود که صدایم تغییر کند. اصلاً من متوجه تغییراتِ صدایی ناشی از بلوغ در صدای خودم نشدم.
به هرحال ایشان پسندیدند و گفتند که روز سهشنبه، استادی به نام میرزا علیمحمد قاضیعسکر به اینجا میآید؛ شما هم بعدازظهر که مدرسهتان خلاص میشود، چرختان را سوار شوید و بیایید اینجا. همانطور که گفتم، ساختمان رادیو اصفهان عبارت بود از یک حیاط خلوت که دو تا اتاق بالاخانه هم روی آن قرار داشت؛ یکی استودیوی ضبط بود و کنارش هم اتاق پخش. سهشنبه وقتی به ساختمان رادیو آمدم، دیدم که استاد که پیرمردی بودند، در اتاق ادیت نشستهاند و در همانجا آوازی را در سهگاه شروع کردند. [استاد طباطبایی، لحنِ صدای مرحوم استاد قاضیعسکر را اجرا میکنند.] استاد در آن موقع بیش از هشتاد سال سن داشتند و معلوم بود که به علت کهولت و نیز ابتلا به مریضی، جوهرۀ صدایشان را از دست داده بودند. شاید اگر دکترهای امروزی و شرایط امروزی در آن زمان وجود داشت، ایشان نیز معالجه میکردند و صدایشان در همان سن نیز توان میداشت؛ چراکه آقای تاج در هشتاد و چهارسالگی هم بهاصطلاح با ما کشتی میگرفتند و ما همراه با ایشان آواز میخواندیم. گویا آقای قاضیعسکر شاگرد حبیب شاطرحاجی بوده است؛ و حبیب شاطرحاجی هم خودش از یکی از خوانندههای بسیار قَدَرِ اصفهانی بود که نمیدانم به چه مناسبتی آخر عمرش به شیراز کوچ کرد و در همان شهر هم به رحمت خدا رفت.
از میرزا علیمحمد قاضیعسکر تا ملّاحسین موسیقی و تاج اصفهانی
شما چند وقت در خدمت مرحوم استاد قاضیعسکر آواز فراگرفتید؟
من در سن شانزده و نیم، هفده سالگی، در سال ۱۳۳۹ به حضور آمیز علیمحمد قاضیعسکر رسیدم و حدود شش ماه در خدمت ایشان بودم. اوایل سال ۱۳۴۰ بود که ایشان استعفا کردند و گفتند من حال و حوصلهاش را ندارم، چراکه مزاج و وضعیت جسمانیام اجازۀ ادامۀ کار را نمیدهد؛ اگر میشود یک استاد دیگر پیدا کنید. خب رادیو اصفهان هم از ملّاحسین موسیقی که در خیابان شهناز، روبهروی درِ رادیو اصفهان بود، دعوت کرد. ملّاحسین موسیقی ردیفدان بود؛ البته اینکه ردیفها را چطور فراگرفته بود و مثلاً نزد سید رحیم آموزش دیده بود یا خیر را نمیدانیم.
ایشان همان ملّاحسین یزدی هستند؟
آفرین، بله همان است که ذاتاً یزدی بوده اما لهجۀ اصفهانی غلیظی پیدا کرده بود. ملّاحسین وقتی آمد، رادیو اعلام کرد افرادی که توانایی خواندن آواز دارند، میتوانند بیایند و تست بدهند. در آنجا ما حدود ده، پانزده نفر شدیم که از ملّاحسین آموزش میگرفتیم. این را هم بگویم که برخلاف کلاس ملّاحسین که گروهی بود، در خدمت میرزا علیمحمد قاضی عسکر تنها من حضور داشتم. بههرحال در حدود شش، هفت ماهی هم در خدمت ملّاحسین بودیم تا اینکه در اواخر سال ۴۰، شاید حدود آذر یا دی ماه بود که رادیو ایران با استعفای آقای تاج اصفهانی موافقت کرد. راستش آقای تاج دیگر خسته شده بود از اینکه مرتب بخواهد از اصفهان به تهران برود و دو تا برنامه در رادیو اجرا کند و دوباره به اصفهان بازگردد. این را در نظر داشته باشید که آنزمان وسیله به اندازۀ امروز نبود، جاده هم وضعیت درستی نداشت و خلاصه مکافاتی داشتیم برای رفتوآمد به تهران. بعد از استعفای ایشان، آقای تاج در رادیو اصفهان کلاس آواز برگزار کردند و از همان اواخر سال ۱۳۴۰ بنده خدمت استاد تاج رسیدم. درواقع وقتی استاد تاج به رادیو آمدند، جلسۀ معارفۀ ایشان و تقدیر و تشکر از ملّاحسین همزمان برگزار شد. من عکسی هم از آن جلسه دارم. با آمدن آقای تاج، ایشان کلاس را همانطور که دست ملّاحسین بود، تحویل گرفتند.
بنابر آنچه فرمودید، پس میتوان گفت که بهجز مرحوم پدرتان، نخستین استادِ آواز شما بهشکل حرفهای، مرحوم استاد قاضی عسکر بودهاند.
بله، همینطور است و استاد بعدی بنده هم همان ملّاحسین موسیقی بود. استادِ سوم بنده هم همانطور که گفتم، استاد تاج بودند. یک نوار کاستی هم دارم که آن را آقای احمد هنرمند که خودشان شاگرد یاور [مرحوم استاد حسین یاوری، نینواز نامدار اصفهان] به من داده است؛ و در آن، یک آواز بیات اصفهان با صدای آقای قاضیعسکر موجود است که وقتی استاد صبا به اصفهان آمده بوده، آن را همراه با ساز صبا خوانده است. من وقتی این آواز را گوش دادم، دیدم که سبکِ آواز آمیز علیمحمد قاضیعسکر بیشتر به قدما، بهویژه سید حسین طاهرزاده شبیه است. باور کنید باوجود اینکه در همان زمانی هم که این آواز را خوانده، سن و سالی داشته و جوان نبوده است، اما حالتها را بسیار زیبا خوانده است.
دلیل اینکه به ملاحسین، «ملّا» میگفتند، چه بود؟ آیا ایشان در کسوت روحانیت بودند؟
ایشان روحانی نبودند؛ من هم به این موضوع فکر کردهام. ببینید، گاهی وقتها در زمانهای قدیم به برخی از موسیقیدانها نیز ملّا میگفتند؛ مانند ملّاعبدالقادر مراغهای. این لفظ را به دلیل اینکه اینان شعرهایی را حفظ بودهاند، به ایشان اطلاق کردهاند. به آقای قاضیعسکر هم ملّا میگفتهاند؛ ملّا میرزا علیمحمد قاضیعسکر. بعد به ایشان میگفتند که این لفظ ملّا را دیگر از اسمتان بگذارید کنار، که ایشان در جواب میگفتند که آقا، به نام موسیقیدانها یک کلمۀ «ملّا» هم الحاق میشده است. گاهی در زمانهای قدیم به برخی از موسیقیدانها نیز ملّا میگفتند؛ مانند ملّاعبدالقادر مراغهای. این لفظ را به دلیل اینکه اینان شعرهایی را حفظ بودهاند، به ایشان اطلاق کردهاند. به آقای قاضیعسکر هم ملّا میگفتهاند؛ ملّا میرزا علیمحمد قاضیعسکر.
بازگردیم به کلاس مرحوم استاد تاج اصفهانی.
بله، به هرترتیب من از اواخر سال ۴۰ تا سال ۴۹ در رادیو اصفهان در خدمت آقای تاج بودم. این را هم بگویم که برای این کلاس پشیزی پرداخت نکردیم، زیرا آن کلاسها زیر نظر رادیو بود. حتی در همان روزی هم که آقای مرندی (رئیس رادیو اصفهان) از من تست گرفت، این را گفت که بعد از اینکه آموزش ردیفها تمام شد، ما میخواهیم که شما در همین رادیو اصفهان خوانندۀ خودمان باشید. گفتم تکلیف سربازیام چه میشود؟ ایشان گفتند سربازیتان را هم هماهنگ میکنیم که در همینجا بگذرانید. خب، من هم از اینکه میتوانستم در آینده در برنامههای رادیو شرکت کنم، بسیار خوشحال شدم.
همدورههایتان در کلاس مرحوم استاد تاج چه افرادی بودند؟
اکبر نیکزاد، رضا قرنیان، ناصر صوفیه، آقای رجایی، آقای دولتآبادی و آقای حمیدی اصفهانی که اشعار مذهبی هم میخواند، از بچههایی بودند که با من در کلاس استاد تاج حضور داشتند. از میان آنها فقط اکبر نیکزاد و آقای حمیدی زندهاند. رضا قرنیان هم که بهتازگی به رحمت خدا رفته است.
خواندن بلندترین سهگاهی که شاید یک مرد در تاریخ خوانده باشد
جناب استاد، هیچگاه به این فکر افتادید که فعالیت هنریتان را در تهران پی بگیرید؟
در سال ۱۳۴۲ به آقای تاج گفتم که رادیو اصفهان محدود است؛ استاد، شما یک نامهای به رادیو ایران بنویسید تا من را به تهران بفرستند و رادیو ایران به من مجوز پخش بدهد. استاد تاج هم در یک نامه به رئیس ارکستر رادیو، آقای حبیبالله بدیعی، نوشتند که «دوست عزیز، جناب آقای حبیبالله بدیعی، ایشان اسکلت آوازهای ایرانی را چند سال است که نزد من فراگرفته و من ایشان را معرفی میکنم. چنانچه مشیر همایونشهردار (رئیس شورای موسیقی رادیو) ایشان را بپذیرد، ایشان را در ارکستر رادیو ایران راه دهید تا با ارکستر تمرین کنند». من آن نامه را گرفتم و با یک ماشین باری راهی تهران شدم. حدود ساعت یک بعدازظهر رسیدم و مستقیم رفتم به میدان ارک و ساختمان رادیو. نامه را دادم به حبیبالله بدیعی و ایشان من را نزد مشیر همایونشهردار بردند. مشیر هم گفت آقاجان، من الآن دیگر حال نشستن ندارم و میخواهم به خانه بروم. خب مشیر هم در آن موقع پیرمردی بود اِسقاطیتر از میرزا علیمحمد قاضیعسکر. هم عصایش میلرزید و هم دستانش! به هرحال مشیر نتوانست دَه دقیقه تحمل بیاورد تا از من یک آزمایش بگیرد. به همین دلیل به من گفت که فردا هشت صبح منتظر شما هستم.
شما اما تمایل داشتید که مرحوم مشیر همایونشهردار همان موقع از شما امتحان بگیرد؟
خب برای من بسیار مشکل بود که هشت صبح بخواهم بخوانم؛ چراکه آن موقعِ روز که آدم تازه از خواب بلند شده، صدا هنوز باز نشده است. من مانده بودم که چگونه این صدا را برای هشت صبح آماده کنم! رفتم به شاه عبدالعظیم، خانۀ پسرعمهام که باغبان شهرداری بود. اینها در شهرداری باغی داشتند که آن را در آنموقع (اواخر آذر) به حالت گلخانه درآورده بودند و برای اینکه بذرهایی که برای شب عید کاشته بودند بهموقع سبز شود، بخاریهای آنجا را هم روشن کرده بودند. من شب خوابیدم و ساعت را روی پنج صبح گذاشتم. وقتی بیدار شدم، چرخ پسرعمه را برداشتم و رفتم به آن باغ و شروع کردم به دویدن تا اینکه بعد از نیم ساعت بدنم کاملاً گرم شد. آنجا بهدلیل همان حالت گلخانهای و بخاریهای روشن، شبیه حمام شده بود. خلاصه شروع کردم به خواندن تا اینکه دیدم صدایی پیدا کردهام که در همۀ عمرم نداشتهام. والله کشف کردم! چراکه یک نفر به من نگفته بود که آقا اگر میخواهی صدایت برای هشت صبح آماده شود، صبحِ زود برو در کوه بخوان!
به هرجهت وقتی صدا آمادۀ آماده شد، با بلیتهای دو ریالی شرکت واحد خودم را به میدان ارک رساندم و ساعت هشت پشت در اتاق مشیر بودم. ایشان نامۀ استاد تاج را خواند و گفت که آقای تاج نوشتهاند که شما اسکلت آوازهای ایرانی را میدانید؛ بگویید ببینم که چقدر با ساز کار کردهاید؟ گفتم که من سه ماه با عباس خان سروری با ساز کار کردهام. مشیر اما گفت که سه ماه کم است، شما باید خیلی کار کنید. بعد هم از من خواست که یک آواز بخوانم. من هم یک سهگاه خواندم؛ اما بلندترین سهگاهی که شاید یک مرد در تاریخ خوانده باشد!
دلیل ویژهای داشت که تصمیم گرفتید نزد مشیر همایونشهردار آنطور در پردۀ بالا بخوانید؟
من قبل از اینکه نزد مشیر همایونشهردار بیایم، در اصفهان از استاد تاج پرسیده بودم که برای این امتحان چه کنم؟ استاد تاج هم گفتند که بالا بخوان. اگر مشیر گفت که سهگاه بخوان، تو هم تا جایی که میتوانی بالا بخوان. آقای تاج این را هم گفتند که من این را در صدای شما تشخیص دادهام که از هر پردهیی بخوانی، بعدش را هم در صدایت داری و میتوانی بخوانی. من قبل از اینکه نزد مشیر بیایم، در اصفهان از استاد تاج پرسیده بودم که برای این امتحان چه کنم؟ استاد تاج هم گفتند که بالا بخوان. اگر مشیر گفت که سهگاه بخوان، تو هم تا جایی که میتوانی بالا بخوان. آقای تاج این را هم گفتند که من این را در صدای شما تشخیص دادهام که از هر پردهای بخوانی، بعدش را هم در صدایت داری و میتوانی بخوانی. خب، آقای تاج استاد ما بود و چون با هم کشتی میگرفتیم [یعنی با هم آواز میخواندیم و آواز یکدیگر را جواب میدادیم]، صدای ما را میشناخت.
خودِ مرحوم استاد تاج هم که در اوجخوانی و بالاخواندن، نمونهای بودند در موسیقی ما.
بله، جالب است بگویم که گاهی وقتها که میخواستیم سر به سر استاد تاج بگذاریم، بالا میخواندیم و ایشان هم میگرفت و آنچنان بالا آواز میخواند که الله اکبر! باور کنید صدای آقای تاج بُردی بیمانند داشت که در عین حال، گوش را هم حال میداد. بالاخوانیِ تاج اینگونه نبود که گوش را خراش دهد؛ یک وقت است که کسی دارد میخواند و شما جلو بلندگو ایستادهاید و جنس آن صدا طوری است که گوشتان را اذیت میکند، بهطوریکه یا جایتان را تغییر میدهید یا بلندگو را میچرخانید که صدا کمتر شما را اذیت کند. اما صدای آقای تاج دلنشین بود.
چرا مشیر همایونشهردار آوازهای ادیب خوانساری را پاک کرد؟
بازگردیم به آن سهگاه در حضور مشیر همایونشهردار.
بله؛ من سهگاه را خواندم و بعد هم مخالف سهگاه را گرفتم و یک تحریر زدم. مشیر به آقایی که جلو اتاقش بود، گفت که حبیبالله بدیعی را صدا کند. وقتی آقای بدیعی آمد، مشیر گفت که ایشان قبول شد؛ ببریدش به ارکستر. این را هم بگویم که بعدها من به بایگانی رادیو رفتم که آن مدرک قبولی را بگیرم تا نخواهم که برای دریافت مجوز تأسیس آموزشگاه موسیقی آخرِ پیری بروم و امتحان بدهم؛ اما گفتند که وقتی انقلاب شد، همۀ آن اسناد را آنچه با تست و آواز بوده است، از بین بردهاند. شما ببینید، بهندرت از آوازهای گلپایگانی یا ایرج یا دردشتی را در رادیو نگه داشتهاند. البته قبل از انقلاب نیز این اتفاقها در رادیو رخ داده بوده است. من شنیده بودم که ادیب خوانساری با مشیر همایونشهردار درگیری پیدا کرده بود و مشیر هم که رئیس شورا بود، گفت دستور میدهم که تمام نوارهایی را که خواندهای از آرشیو رادیو پاک کنند. ادیب هم گفت پاک کن! من نمیخواهم دیگر با پیانو آواز بخوانم.
بنده این ماجرا را شنیده بودم اما نمیدانستم که دلیل اختلاف مرحوم مشیر همایونشهردار با مرحوم ادیب خوانساری چه بوده است.
بله، علت همین بوده که مشیر مرتب به ادیب میگفته که باید همراه با پیانونوازیِ او آواز بخواند. اما باید توجه داشت که پیانو یک ساز تمامغربی است؛ در آواز ایرانی یک جاهایی را میتواند جواب دهد، اما نیمپرده و ربعپرده و مالشی ندارد و نمیتواند همهجا در آواز جواب بدهد.
«اربابزدگی» نگذاشت که در ارکستر رادیو بمانم!
شما فرمودید که مرحوم مشیر شما را تأیید کردند. حضورتان در ارکستر رادیو چگونه پیش رفت؟
پس از تأیید مشیر، آقای حبیبالله بدیعی من را به ارکستر بردند، اما صبح بود و هنوز نوازندهها نیامده بودند. قدری گذشت تا اینکه دیدم جهانبخش پازوکی آمد و وقتی من را دید، گفت حالا کار درستی کردی! اگر تا آخر عمرت در اصفهان میماندی، فایدهای نداشت؛ چراکه تهران مرکزیت دارد و همینجا بچسب به کارت! من گفتم که نمیشود که! من هنوز محصلم و کلاس دهمم! گفت ببین، اگر میخواهی که موفق بشوی، رمز پیروزی و موفقیتت اینجا است. بههرجهت پازوکی برای قبولی من، تبریک گفت و وقتی دید من منتظر ماندهام، گفت بچههای ارکستر بعدازظهرها میآیند. آقای حبیبالله بدیعی هم گفت که ما هر هفته دوشنبهها و چهارشنبهها اینجا تمرین ارکستر داریم؛ تو هم اگر بتوانی در این جلسات شرکت کنی، بعد از پنج شش ماه یک نوار ضبط خواهی کرد. آقای بدیعی تأکید داشتند که چون من با ارکستر کم کار کردهام، باید مرتب همراه با ارکستر تمرین کنم. واقعاً هم ایشان درست میگفت؛ چراکه من تا پیش از آن، برای مدت کوتاهی تنها هفتهای یک جلسه با عباس خان سروری آواز را با همراهی ساز کار کرده بودم؛ درحالیکه برای جفتشدنِ یک صدا با ساز، میباید ساعتها با ساز و ارکستر تمرین کرد. البته بگذریم از اینکه امروز برخی از این خوانندگان پاپ یک چیزی میخوانند و وقتی از آنان میپرسند که آهنگش از کیست؟ میگویند از خودم! شعرش از کیست؟ از خودم! تنظیمش از کیست؟ از خودم!
البته مخاطب و شنوندۀ کارشان هم خودشان خواهند بود! جناب استاد، باوجود اینکه شما توانستید از فرد سختگیری چون مرحوم مشیر تأییدیه بگیرید، چرا حضورتان در ارکستر رادیو ادامه نیافت؟
ببینید، یک سال جلوتر از این اتفاق، من پدرم را از دست داده بودم و به جز این، ملک و املاکی از پدرِ مادرم در اختیار داشتیم که حدود پنجاه، شصت جَریب بود و خودمان آن را میگرداندیم. پدرم هشت فرزند داشت؛ شش پسر و دو دختر. به همراه پدر و مادر، ما دَه نفر هر روز دور سفره با هم مینشستیم و غذا میخوردیم. باغ و چند تا گوسفند هم داشتیم و همۀ اینها را خودمان اداره میکردیم. من پس از قبولی در ارکستر، به این فکر میکردم که در نبود پدر، چطور میتوانم خانواده و این ملک و املاک را رها کنم و درحالیکه مدرسه هم میروم، دو روز بخواهم از اصفهان به تهران بیایم. بهجز این، تازه بودجۀ این رفتوآمد و حضور در تهران هم مسأله بود. خلاصه اینها فکر من را مشغول کرده بود.
اگر آنموقع فکرِ امروز را داشتم، خب به خودم میگفتم میآیم تهران و صبح تا ظهر درِ یک دکان کار میکنم و روزی دو تومان میگرفتم و همین پول برای خرید نان و یک مربا برای غذا کافی بود. آنزمان با چهل تا تک تومانی هم میتوانستم یک اتاق برای خودم کرایه کنم. این را هم بگویم که ما یکمقدار «اربابزده» بودیم. این کلمۀ اربابزدگی در ذهن ما بود؛ چون مادرم در منطقۀ کربکند دختر ارباب بود و دَه نفر کارهای پدربزرگ ما را انجام میدادند. همین اربابزدگی که در ذهن من وجود داشت، اجازه نمیداد که به خودم بقبولانم که درِ یک دکان بایستم و کار کنم. به هرجهت این فکرها سبب شد که برگردم به اصفهان و در کلاسهای ارکستر شرکت نکنم.
پس بدین ترتیب فرصت طلایی حضور در ارکستر رادیو ایران را از دست دادید.
بله؛ این را هم باید اضافه کنم که بعد از پدرم، برادرانم، برادرانِ روشنی نبودند و من تقریباً در یک خانۀ تاریک به سر میبردم. برادر بزرگم میگفت که میخواهد برود «مطرب» بشود! این کلمه چنان ضربهای به من زد که نگو و نپرس. پدرم اما با اینکه نیمچه مُعَمَّمی هم بود و عمامۀ کوچکی همراه با باریکۀ سبزِ سیدی بر سر میبست، بههیچ وجه اینطور رفتار نمیکرد. به یاد دارم که وقتی میخواستم بروم به کلاس استاد تاج، پدر به من گفت که حالا شد! و برای این کار تشویقم کرد.
وقتی به اصفهان بازگشتید، استاد تاج چیزی به شما نگفتند که چرا در ارکستر شرکت نکردید؟
وقتی به استاد گفتم که نتوانستم که در تهران بمانم، ایشان گفتند که خب یک جایی آنجا کرایه میکردی و درِ یک مغازهای هم کار میکردی و بعدازظهر هم که از دبیرستان تعطیل میشدی، در آن دو روز به ارکستر میرفتی. بله، آقای تاج اینها را گفتند؛ اما نشد دیگر. البته همۀ اینها را نباید بگوییم قسمت بوده است؛ بخشی هم به سهلانگاری خودِ من بازمیگردد.
نوارهایی که با کامیون به تهران فرستاده شد تا پاک شوند!
پس از اینکه تصمیم گرفتید در اصفهان بمانید، فعالیت موسیقاییتان را چگونه ادامه دادید؟
وقتی برگشتم، آقای علوی که رئیس بخش برنامههای مذهبی رادیو اصفهان بود، گفت که فعلاً بیا اشعار مذهبی رادیو اصفهان را بخوان. بنابراین، از سال ۴۲ تا ۴۵ اشعار مذهبی را میخواندم که نزدیک افطار از رادیو اصفهان پخش میشد. جالب اینکه وقتی انقلاب شد، در همان ایام رفتم به رادیو اصفهان و گفتم این آثار را بدهید من روی کاست ضبط کنم تا برای خودم داشته باشم. گفتم اشعارِ این کارها همهاش مذهبی است؛ یا در مدح حضرت مولا (ع) است یا در مدح حضرت حق و مداحیِ هیچکسی را نکردهام. گفتند که ما اینها را فرستادهایم به تهران تا همۀ آنها را پاک کنند!وقتی انقلاب شد، در همان ایام رفتم به رادیو اصفهان و گفتم این آثار را بدهید من روی کاست ضبط کنم تا برای خودم داشته باشم. گفتم اشعارِ این کارها همهاش مذهبی است؛ یا در مدح حضرت مولا (ع) است یا در مدح حضرت حق و مداحیِ هیچکسی را نکردهام. گفتند که ما اینها را فرستادهایم به تهران تا همۀ آنها را پاک کنند!
آخر با چه توجیهی این کار را کردند؟!
من فکر کردم که شاید سهلانگاری بوده است؛ اما یک دوستی داشتم در قسمت بایگانی، به نام آقای فضلالله شاهزمانی که خودش از خوانندهها است. گفتم «شاه»، ببین میتوانی اشعار مذهبی من را پیدا کنی؟ گفت سید، هیچ اثری نمانده؛ هر آنچه را بوده است، فرستادهاند تهران تا همه را پاک کنند. در همان روزها یک کامیون بنز دَهتُن از احمدآباد میگذشته که یکی از دوستان ما از راننده میپرسد که بار ماشین چیست. او هم میگوید که نوار ریلی است که دارم از رادیو کرمان میبرم به تهران تا آنجا همه را پاک کنند. آن دوست ما پریده بود بالای کامیون و دَهتا از آن نوارها را برداشته بود و برای من آورد.
جنابعالی در دورهای به نام «معینی» معروف بودید؛ این شهرتِ معینی از کجا آمده بود و چه شد که آن را به «طباطبایی» تغییر دادید؟
بله، نام بنده قبلاً در اصل سید رضا معینی کربکندی بود. در سال ۴۹، ۵۰ که در سمیرم استخدام آموزش و پرورش شدم، این فکر بچهگانه در سرم بودم که این لفظ کربکندی را از دنبالۀ نامم تغییر دهم. درحالیکه مثلاً در ورزش همین آقای رسول معینی کربکندی را داریم که مربی فوتبال است و به همین نام هم مطرح است. به جز این، عموی بزرگ من هم که داماد آقادهکردی بزرگ بود و شهرت «طباطبایی» داشت، به من گفت که شما از نظر اجدادی «طیباً طیبا» هستید و از سیدهای حسنی به شمار میروید؛ پس باید زودتر اسمتان را به طباطبایی تغییر دهید. این مسألۀ سیادت برای خود من هم بسیار مهم بود و به همین دلیل است که همواره تأکید دارم که نامم بهصورت «سید رضا طباطبایی» بیان شود. بنابراین در سال ۱۳۵۰ بهواسطۀ عموی بزرگم ما هم طباطبایی شدیم و آن «معینی کربکندی» به «طباطبایینیا» تبدیل شد.
ادامه دارد...
نظر شما